رسول پویان
بیا بـه دامـن صحـرا بهـار آمده است
شقایق و گل سوری به بار آمده است
ز چشـم نرگـس مستی گرفته ام الهام
که بیـت بیـت دلــم آبــدار آمده اسـت
ز جـام لاله بنـوشـم شــراب آشـتناک
از آن تنور بـه دلها شرار آمده است
سیدموسی عثمان هستی
تیغ بی جوهر این ملت خفته به خون
کی بُرد تیز دیگر گردن دشمن دون
لازم است تا بسازیم از پولاد جنون
تا که آن تیغ کند پاره دشمنان زبون
شاعربی وزن وبی قافیه

من دوستان و دشمنان فاشیست زبانی، منطقوی، دینی ومذهبی، خلاصه یعنی با انسان مخالف همنوع خود که در پای تعصب اش موج جنون وعقب ماندگی دارد، سر و کار داشتم و دارم وهمیشه آرزویم این بوده که درساحل بمانم تا در بین دریایی این مفکوره هاغرق نشوم.
ما انسان هستیم، درجنگل انسانیت هر درختی به شرایط زمان خود قد کشیده بزرگ می شود و بعد ازسرسبزی خشک شده و طعم مرگ می چشد، ما و شما که جزء همان جنگل انسانی هستیم، نمی توانیم خلاف طبعیت همان جنگل شاخ و برگ بخصوصی بکشیم، ناگزیرهستیم در بین همان جنگل که خوش باشیم یا نباشیم، زندگی کنیم، ولی باهوشیاری می توانیم که ازجنگلی که به امراض مختلف دچار است فاصله بگیریم و شاخ و برگ خود را بطرف خورشید دراز کنیم و میوۀ شرین و مزه دار به بار بیاوریم.
محمد عالم افتخار
(ادامهِ)...«بچه خر! افغانستان؛ هیچوقت در قرن سیزده نبود!»...
گلاب به رویِ خواننده گان گرامی؛
این تیتر برگرفته شده از دُرفشانی های یک مدعی رهبری و زعامت افغانستان خطاب به جمع هواداران و پشتیبانانش میباشد؛ و درست به همین علت؛ سرنامه یک نوشتار از بنیاد گوهر اصیل آدمی؛ که لزوماً مؤسسهِ "سیاسی روزمره گی" نیست؛ قرار گرفته است.
ایشان جناب دکتور(محمد)اشرف غنی احمدزی کاندیدای مطرح برای انتخابات کنونی ریاست جمهوری؛ میباشند که در محضر هزار ها تن از هموطنان مرکز و بخش های شمالی کشور به زبان فارسی دری چنین فرموده اند:
«مه میفامم. انتقال موجب چیست؟ انتقال از یک طرف خطر است، از یک طرف یک فرصت.
خطر ده چیست؟
خطر ده ایست که هرکس مثل "رولیستی ورد" واری میگه «افغانستانه بانین که ده قرن سیزده بره». بچهِ خر! افغانستان هیچوقت ده قرن سیزده نبود.»
محمد عالم افتخار
(ادامهِ)...«بچه خر! افغانستان؛ هیچوقت در قرن سیزده نبود!»...
گلاب به رویِ خواننده گان گرامی؛
این تیتر برگرفته شده از دُرفشانی های یک مدعی رهبری و زعامت افغانستان خطاب به جمع هواداران و پشتیبانانش میباشد؛ و درست به همین علت؛ سرنامه یک نوشتار از بنیاد گوهر اصیل آدمی؛ که لزوماً مؤسسهِ "سیاسی روزمره گی" نیست؛ قرار گرفته است.
ایشان جناب دکتور(محمد)اشرف غنی احمدزی کاندیدای مطرح برای انتخابات کنونی ریاست جمهوری؛ میباشند که در محضر هزار ها تن از هموطنان مرکز و بخش های شمالی کشور به زبان فارسی دری چنین فرموده اند:
«مه میفامم. انتقال موجب چیست؟ انتقال از یک طرف خطر است، از یک طرف یک فرصت.
خطر ده چیست؟
خطر ده ایست که هرکس مثل "رولیستی ورد" واری میگه «افغانستانه بانین که ده قرن سیزده بره». بچهِ خر! افغانستان هیچوقت ده قرن سیزده نبود.»
نوشتهء نعمت حسینی
در آن سوی سال ها ، در روزگاران شاد کودکی ، که هنوز بار غم ها بر شانه هايم نخوابيده بود و هنوز مزه درد در کامم بيگانه بود ، با رسيدن نوروز شوق و شادی فراوانی در رگ رگ وجودم دويدن ميگرفت . هرباری ، که آمدن نوروز نزديکتر ميشد ، خواب از چشمانم کوچ ميکرد و تا نيمه های شب بيدار ميبودم . لحظه ها به لباس جديدم ــ که بر ميخی آويزان ميبود ــ خيره خيره مينگريستم و از نگريستن به آن ها مَن مَن گوشت ميگرفتم . برای من نوروز زياد دوست داشتنی بود . در نوروز که زمستان و برف باری هايش رخت سفر ميبست و من از چار ديوار خانه و حويلی پا فرا تر ميگذاشتم . در نوروز مانند پرنده که از قفس رها شده باشد و پر گشايی نمايد ، مسرور و آزاد ميگرديدم و جست و خيز کنان می خواندم : « غچی غچی بهار شد فصل گل انار شد . . . » همين که زمستان آخرين نفس هايش را می کشيد و بوی تازهيی فضا را می آگند ، پيهم از مادرم می پرسيدم : ــ مادر جان چند روز به نوروز مانده ؟ و مادرم می گفت : ــ هشت روز بچيم . . . هفت روز بچيم . اين پرسشم بار ها تکرار می شد ، تا روزی که از مادرم می شنيدم : ــ بچيم صبا نوروز است . و من با شنيدن اين مژده ، دست هايم را دور گردن مادرم حلق ميکردم و با سدای فرياد مانند ميگفتم : ــ شکر مادر جان ، که صبا نوروز اس ، نوروزه زياد دوست دارم . ** *** ** در صبح نوروز زودتر از ديگران بستر خواب را ترک ميکردم و با شور عجيبی لباس هايم را از ميخ پايين نموده ميپوشيدم و جست و خيز زده ميخواندم : روز نوروز اس خدا جان جنده بالا ميشود از کرامات سخی جان کور بينا ميشود و در آن حال دو چشمم به پدرم دوخته ميبود ، که چه وقت ميگويد : ــ بريم که دگه ناوقت ميشه ! پدرم در روز های نوروز مرا با خود به ميله سخی و بعد زيارت آستانه دارلامان و زيارت بابای خودی ميبرد و پس از ريختن ارزن و آب روی قبر ها دوباره خانه ميآورد . هر باری که نزديک زيارت سخی ميرسيديم ، پدرم دستم را محکم گرفته ميگفت : ــ هوش کن ، که دست مه ايلا
