نوشتهء نعمت حسینی
در آن سوی سال ها ، در روزگاران شاد کودکی ، که هنوز بار غم ها بر شانه هايم نخوابيده بود و هنوز مزه درد در کامم بيگانه بود ، با رسيدن نوروز شوق و شادی فراوانی در رگ رگ وجودم دويدن ميگرفت . هرباری ، که آمدن نوروز نزديکتر ميشد ، خواب از چشمانم کوچ ميکرد و تا نيمه های شب بيدار ميبودم . لحظه ها به لباس جديدم ــ که بر ميخی آويزان ميبود ــ خيره خيره مينگريستم و از نگريستن به آن ها مَن مَن گوشت ميگرفتم . برای من نوروز زياد دوست داشتنی بود . در نوروز که زمستان و برف باری هايش رخت سفر ميبست و من از چار ديوار خانه و حويلی پا فرا تر ميگذاشتم . در نوروز مانند پرنده که از قفس رها شده باشد و پر گشايی نمايد ، مسرور و آزاد ميگرديدم و جست و خيز کنان می خواندم : « غچی غچی بهار شد فصل گل انار شد . . . » همين که زمستان آخرين نفس هايش را می کشيد و بوی تازهيی فضا را می آگند ، پيهم از مادرم می پرسيدم : ــ مادر جان چند روز به نوروز مانده ؟ و مادرم می گفت : ــ هشت روز بچيم . . . هفت روز بچيم . اين پرسشم بار ها تکرار می شد ، تا روزی که از مادرم می شنيدم : ــ بچيم صبا نوروز است . و من با شنيدن اين مژده ، دست هايم را دور گردن مادرم حلق ميکردم و با سدای فرياد مانند ميگفتم : ــ شکر مادر جان ، که صبا نوروز اس ، نوروزه زياد دوست دارم . ** *** ** در صبح نوروز زودتر از ديگران بستر خواب را ترک ميکردم و با شور عجيبی لباس هايم را از ميخ پايين نموده ميپوشيدم و جست و خيز زده ميخواندم : روز نوروز اس خدا جان جنده بالا ميشود از کرامات سخی جان کور بينا ميشود و در آن حال دو چشمم به پدرم دوخته ميبود ، که چه وقت ميگويد : ــ بريم که دگه ناوقت ميشه ! پدرم در روز های نوروز مرا با خود به ميله سخی و بعد زيارت آستانه دارلامان و زيارت بابای خودی ميبرد و پس از ريختن ارزن و آب روی قبر ها دوباره خانه ميآورد . هر باری که نزديک زيارت سخی ميرسيديم ، پدرم دستم را محکم گرفته ميگفت : ــ هوش کن ، که دست مه ايلا
نه کنی که گم نَشی ؛ فاميدی ها ؟ و من دست پدرم را محکمتر ميگرفتم و به سينه ميفشردم . در زيارت سخی ، از دور ، از دامنه کوه صدای هلهله و شور زيارت کنندهگان به گوش ميرسيد . زنان با چادری ها و چادر های رنگ رنگ ، مردان با دستار ها و کلاه های گوناگون و بچه ها و دختر ها ي قد و نيم قد با لباس های شسته و جديد شان ، دسته دسته سوی زيارت سخی ميشتافتند و انتظار بلند شدن جهنده مبارک را ميکشيدند . بعضی از مرد ها نزديکتر رفته و آمادهگی بلند کردن جهنده مبارک را ميگرفتند . همين که جهنده مبارک را ميآوردند ، صدای شور و فرياد حاضرين به هوا بلند ميشد و چنان غريوی بر ميخاست ، که مو را بر تن راست ميکرد . در آن هنگام همه يکجا صدا ميزدند : ــ بسم الله يا سخی شاه مردان ! زنان ناله و فرياد را سر ميدادن و مانند سيل اشک ميريختند و مردان با اخلاص و شتاب فراوان سوی جهنده ميشتافتند ، تا در بلند کردن آن سهمی بگيرند و ثواب کمايی نمايند . در آن حال سپاهيان کمربند های چرمی شان را گرفته و برای جلوگيری از ازدحام زيارتکنندهگان را از جنده جدا ميساختند . مردم بی توجه به کوشش سپاهيان همچنان فشار ميآوردند و ميخواستند در بلند کردن جهنده سهم بگيرند . جهنده مبارک گاه به بسيار آسانی بلند ميگرديد و زمانی هم به بسيار دشواری . آسان بلند شدن جهنده مبارک نزد مردم شگون نيک داشت . هرگاه جهنده مبارک به سهولت قامت بر ميافراخت و به آسانی در جايش قرار ميگرفت ، زيارتکنندهگان فرياد ميزدند : ــ شکر خدا ! جهنده به آسانی بلند شد . امسال به فضل خدا روشنی ميشه . پس از آن که جهنده مبارک محکم در جايش قرار ميگرفت ، سيل زيارت کنندهگان به سوی جهنده ميريختند و دست ها به سويش دراز ميشدند و مراد ميخواستند . هر کس کوشش مينمود ، تا پيشتر از ديگران خود را به جهنده نزديک ساخته و پيشتر زيارت نمايد . پس از زيارت نمودن زيارت کنندهگان به سوی دامنه سخی ــ درست آن جايی که فروشندهگان از سر شب جا گرفته ميبودند ، سرازير ميشدند . بعضی ها در حالی که دست های کودکان شان را گرفته ميبودند ، به سوی بازی های دوليگک ، چرخ فلک و اسپهای چوبی ، ميرفتند و بعضی های ديگر هم به سوی خوراکه ها و فروشندهگان اسباب بازيی بچه ها ، تا برای کودکان شان چيزی بخرند . صدای فروشنده گان فضا را پر نموده ميبود ، که پيهم صدا ميزدند : ــ هله ، هله ، بخرين ، اسپک ، موترک ، هله بخرين اسپک خوبس ، موترک خوبش ، غرغرانک خوبش . . . فروشنده ديگری با صدای گرفته داد ميزد : ــ پوقانه ، جرنگانه ، گدی گک ، موترک ، هله بخرين که کم مانده ، هله بخرين که ارزان اس . . . و پدرم دستم را گرفته ، به سوی يکی از فروشندهگان اسباب بازی ها پيشروی شان بلای شالی کوت ميبود ، ميبرد و يک چيزی برايم ميخريد . باری پدرم يک موترک چوبی برايم خريد و هنوز پولش را نداده بود ، که چشمم به گودی گک ها افتاد . گدیگک های پيراهن زری ، موهای سياه تار تار و چشم های کشيده بادامی داشتند و چنان مينمود ، که گويی چشمان شان را سرمه نموده اند . قسمت پاهای گودی گک ها ، که چوبی بودند و توان راه رفتن نداشتند ، تارهايی آويزان بودند . هرگاه آدم تارها را کش ميکرد ، دستک ميزد و ميرقصيد . فروشنده يکی از گديکک ها را به دستش گرفته و تار آن را چند بار کش نمود . هرباری که او تا را کش مينمود ، گديکک دستک ميزد و ميرقصيد و اگر تار را نميديدی ، فکر ميکردی که گديگگ به اختيار و به دل خود ميرقصد ، اما فروشنده و آن تار بود ، که آن را ميرقصاند . از رقصيدن گديگک تبسمی روی لبانم نقش بست و به پدرم گفتم : ــ پدر جان ، پدر جان ، از ای گديگک ها خو يکی برم بخرين ! پدرم ابرو ها را بالا انداخت و گفت : ــ تو ای ره چی می کنی ؟ تو خو دختر نيستی ! ای بر دختر ها اس ! و من پيهم اصرار ميکردم ، تا سر انجام پدرم آهی کشيد ، چين بر جبين انداخت و يکی از آنها را نيز برايم خريد . در راه چند بار کوشيدم ، تا همانند فروشنده گديگک را برقصانم ، اما بلد نبودم و نتوانستم که آن را مثل فروشنده برقصانم . اوقاتم تلخ شد و با خود گفتم : ــ چرا او نفر خو خوب رقصاند ؟! آن روز بازهم از زيارت سخی به سوی زيارت آستانه و بعد زيارت بابای خودی رفتيم و پدرم در آن جا توغ ها را پوش نمود ، بر قبر ها ارزن و آب ريخت و بعد از دعا دستم را گرفت و سوی خانه روان شديم . در راه گديگک ها را در بغلم محکم گرفته و پيهم به فرشته ميانديشيدم . فرشته پدرش را سالها پيش از دست داده بود و مادرش اتاقک کوچکی را در حويلی همسايه ما به کرايه گرفته و تک و تنها زنده گبی ميکردند . با آن که فرشته هم سن و سال من بود ، اما نسبت به من کوچکتر مينمود و هنوز مکتب نميرفت . او دختری بود گندمگون و باريک اندام . موهای سياه و براقش را مادرش هميشه دو چوتی محکم و سخت ميکرد . مژه هايش دراز دراز بودند ، که به زيبايی چشمان سياهش ميافزود . مادرش او را کمتر اجازه ميداد ، که با کودکان ديگر بازی و ساعتيری نمايد . با آن که غريب و نادار بودند ، اما هميشه سر و صورت و لباسهای فرشته پاک و ستره ميبود . مادر فرشته در خانه ها برای کار کردن ميرفت و او را با خود ميبرد . خودش مشغول کار ميشد و فرشته را در گوشه مينشاند . فرشته با گدی های که مادرش از تکه ساخته بود ، سرگرم بازی ميشد . او بر هر کدام از گدی هايش نامی گذاشته بود . يکی را پدر گديها و ديگری را هم مادر گديهايش ميگفت . پدر را در حصه بالا و گديهای ديگر را در برابرش مينشاند و بدينترتيب مصروف ساعتيری ميشد . **** ***** **** همين که به خانه رسيديم ، موترک خود را به گوشه اتاق انداخته و دوان دوان سوی خانه فرشته شان روان شدم . از شدت دويدن دلم به تپش افتاده بود و دانه های عرق بر پيشانيم نشسته بود . در پشت در اتاقک آنها اندکی درنگ کردم ، بعد خود را به در نزديک ساختم و آهسته با انگشت به در کوبيدم . صدايی گفت : ــ بيا ، کيستی ؟ در را باز کردم ، از اتاقک شان بوی شير خام به دماغم خورد . فرشته مقابل مادرش نشسته و مادر موهايش را شانه ميکرد . آنها با تعجب سويم نگريستند . اولين باری بود ، که به خانه شان ميرفتم . سلامی داده و بعد شتابزده سوی فرشته اشاره کردم که نزديک بيايد . فرشته گاهی سوی من زو گاهی سوس مادرش تری تری مينگريست . سر الجام از جايش بلند شد و نزديکم آمد و گفت : ــ چی ميگی ؟ و من بدون اين که بيشتر چيزی بگويم ، گديگک را برايش داده گفتم : ــ ای ره بر تو خريديم ! و بعد دوان دوان سو خانه شتافتم . *** **** *** روزها ، ماهها و سالها که پيهم مگذشتند و نابود ميشدند ، ياد فرشته را که از شهر ما رفته بود ، آرام آرام از يادم ميبرد . آن روز باز نوروز بود . مادرم مرا صبح وقت از خواب بيدار کرد ، که دو برادر کوچکم را با خود به زيارت سخی ببرم ، تا آنها بالا کردن جهنده مبارک را از نزديک ببينند و زيارت نمايند . به سوی زيارت سخی روان شديم . دلم به شدت ميزد و روانم تحت تأثير قرار گرفته بود . دستهای برادر هايم را محکم گرفته ، درست به نزديکی محلی که جهنده بالا ميشد ، رفتيم . همه به شور افتاده بودند . فرياد مرده کوهها را مينورديد ، اما هرچه ميکوشيدند جهنده بالا نميشد . عرق از سرو روی آنهايی که ميخواستند جهنده را بالا نمايند ، جاری شده بود . زنان دست به سوی آسمان بلند کرده و دعا مينمودند ؛ ولی تلاش و زاری هيچکدام سودی نميبخشيد . جهنده گاه به چپ و گاه به راست خم ميشد و درست در جايش قرار نميگرفت و حتی دوبار نزديک بود که بر زمين بيافتد . هه ميگفتند : ــ خدا خير کنه ، امسال جهنده بالا نميشه . کدام بلا آمدنی اس . خدا خير کنه ! لحظه ها و دقايق پيهم ميگذشت و جهنده را جايش قرار نميگرفت . ناله و گريه زيارت گنندهگان بيشتر از پيش گرديد . همه دستان شان را سوی آسمان بلند نموده و با صدای بلند به التماس پرداختند و خداوند مدد طلبيدند ، تا جهنده بالا شود . لحظه های دوامدار طول کشيد ، تا به مشکل زياد جهنده بالا شد و سرجايش قرار گرفت . همين که جهنده بالا شد ، صدای زيارت کننده گان به هوا بلند گرديد ، که نعره ميزدند : ــ يا شاه مردان ، يا شير خدا ! پس از آن که مردم زيارت کردند ، آران آرام به سوی دامنه کوه روان شدند . من نيز دست برادرانم را گرفته به جماعت پيوستم . صدای فروشندهگان دوره گرد بلند بود . سوی يکی از آن ها رفتم ، تا برای برادر هايم سامان و اسباب بازی بخرم . برای يکی شان گازک و برای ديگرش غرغرانک خريدم . دستم را بردم به جيبم که پول آنها را بدهم . ناگهان چشمم به گديگک ها افتاد ــ گديگکهای رقاصه . با ديدن آنها تکانی خوردم و چشمانم راه کشيد و فرشته به يادم آمد ــ فرشته دخترک همسايه ما ، که نميدانم کجاست ؟ زنده است يا مرده !