رسول پویان
به هـم تنیده مگر شـادی و عـزا باشد
که خون ز کینه و لبخند از صفا باشد
زسـینه دور نما اژدهـای سـرکـش را
که دل مکان صـفـا نـه خُـم بـلا بـاشد
اگر سـکـندر قـرنـی و یـا خلـیفۀ روز
به خـود بیا که دم مرگ در قـفـا باشد
دوروزعمربخوشی گذارفرصت نیست
دمی که چشم گشایی نه من نه ما باشد
بلای کین وسـتم را زدل بـرون افکن
که حاصلش بهمه وحشت و رثا باشد
تـرور و جنگ نباشد درخور انسان
بهر طریق که نـام آوری خطا باشد
سـموم جهـل و تحجّر در دل میهـن
چو غدۀ سرطان زخم بی دوا باشد
مکن برای خدا نورعلم را خاموش
که بهـر درد دل میهـنم شـفـا بـاشـد
بـرای دیــدۀ کـوران راه گـم کــرده
صـفای مهـر و محـبـت تـوتیا بـاشد
وطن خراب شد از فتنۀ تعصب ها
فـدای قـلبی که آزاد و بی ریـا باشد
کسی که دوخته برتن فقطلباس عزا
یقین بدان که پـراز کینه و دغا باشد
چوزنده ای بفشان نورمهر برمردم
که بعد مرگ فقط نوحه و دعا باشد
رسول پویان
محرم اسرار
مژده ای دل که دگرگم شده ام پیدا شد
محــرم خـلـوت اســـرار دل تنهـا شـد
شـعلۀ عـشـق بـرآمـد ز اعـجـاز هـنـر
آنقدرسـوخت که خاکستر دل گویا شد
آن شـراری که بـرآمـد ز اسرار ازل
لاله سـان بـاز سـویـدای دل شـیدا شد
کس ندانست ز دنیای دل و سرّ وجود
آن نگاهی که به دل آمد صد رویا شد
لب قندش که به میخانۀ هستی تک بود
بـادۀ عـشـق شـد و شـور دل مینا شـد
کوکب بخت مرا کرد فلک بـر نامش
عجبی نیست اگر راز درون افشا شد
بس که پیچید زلال تن اوبردل وجان
آنقدر ریخت به جانـم که دلم دریا شد
پـرم از نـور دل و کـوکبۀ احسـاسش
غـزل عـشق خـدا یـا چـقدر زیبا شـد
غنچۀ وصل که درجوش بهارش بشکفت
از لطافت چوانرژی به تۀ دل جا شد
گرد پارینه بیفشـان دگر از دل شـب
گل خورشید ز انفاس سحرگه وا شد
دست دردست منی بیم کسی نیست دگر
که تـو را تا به ابـد خانۀ دل مأوا شد
شادم ازپاک نهادی که زالطاف وکرم
مرحم تن شد و چشم دل از او بینا شد