افغان موج   
پیشین روز است . هوا نه تاریک است و نه روشن . شیری رنگ است. در بیرون باران می بارد. چند رو زمی شود که باران می بارد و فضای آن قسمت شهر را که شما زنده گی می نمائید ، سخت دلتنگ ساخته است. صدای برخورد دانه های باران بر شیشهء ارسی همراه می شود با فیرهای پراگندهء تفنگ و راکت. تو که در کنج خانه ، زیر پتو چهار زانو نشسته و کتاب می خواندی ، لای کتاب « خط بر » ماندی و کتاب را بستی به پهلویت گذاشتی . « خط بر » گذاشتن را از مادر کلانت یاد گرفته ای .
کودک که بودی ، پیش او قرآن و بوستان را که می خواندی ، برایت خط بر نیز می ساخت.
تو کتاب « زنده گی جنگ و دیگر هیچ » را می خواندی . کتاب نوشتهء اوریانا فلاچی را . کتاب را که در پهلویت گذاشتی از پدرت پرسیدی :
ـ پدر این اوریانا فلاچی هنوز زنده است ؟
پدرت کمی به چرت رفت و به جوابت گفت :
ـ درست نمیدانم ! تا پیش از جنگ های این ریش و تفنگدار ها ، در بارهء مرگش نشنیده بودم . حالا کجا برق است که رادیو ها را بشنویم و از خبر های جهان خبر شویم ؟!
به پدرت گفتی :
ـ اما چی قهرمان زنی است این اوریانا فلاچی !
پدرت گفت:
ـ برشت می گوید "بد بخت ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد " اما من می گویم بدبختر آن ملتی که تحصیل کرده هایش آدمهای معمولی را قهرمان تصور کنند . اما به باور من این بانوی نویسنده و خبر نگار واقعاً یک قهرمان است . یک زن قهرمان است . شجاع و نترس و واقع بین . او قهرمان یک سمت و یک منطقه و یک دَل و یک گرو ه نیست او قهرمان تمام بشریت است . این خانم شجاع و نترس از آن گوشهء دنیا ، از ایتالیا می خیزد و رود ویتنام و جنایت جنگی را بازتاب می دهد و جنایت بشریت را ثبت تاریخ می سازد . در ماموریت های جنگی هواپیما های نیروی هوایی امریکا حضور داشت و هیچ آشوب و آشفته گی در آن جنگ از نظر و دید او پنهان نماند . او همچنین چندین بار جان خود را درخطر انداخت و تا چند قدمی مرگ پیش رفت ، تا جنایت بشریت را از نزدیک ببیند و ثبت تاریخ نماید . فالاچی ، قهرمانانی که به چشم مردم دنیا نمی آمدند و او با دیدن فداکاری ها و اتفاقات خونین جنگ ، شیفته و مجذوب آن ها شد . رمان « زنده گی ، جنگ و دیگر » تشریح زیبا و عالی از حوادث یک سال از جنگ ویتنام است .
ـ بلی پدر ؛ پیشترک خواندم که در جایی از کتاب نوشته است : " به من بگو ، آیا درست است قاتلی را که با فیر دو گلوله کسی را کشته است به روی چوکی برقی بنشانند و بعد به افتخار کسانی که بدون آلوده کردن دستهای شان هزاران گلوله فیر کرده اند ،تکت پستهء یادگاری چاپ کنند ؟میدانم که همیشه اوضاع به همین شکل بوده ، چون این را هم می دانم که تاریخ را فاتحان ساخته اند"
پدرت می گوید :
ـ کتاب را تا آخر بخوان ، بیشتر گرویده ای این زن قهرمان می شوی .
ـ می خوانم پدر جان .
***
کتاب را که گذاشتی ، از طاقچه ای لب ارسی خریطه سیخ های بافت ات را گرفتی و شروع کردی به بافت نمودن . در این روزها که کودکستان ها به خاطر جنگ بسته اند و تو کار نمی روی ، در پهلوی کار خانه و کتاب خواندن ، هون های جاکت های کهنه را باز می نمایی و برای تان جوراب می بافی . حرف مادر کلانت در گوشت است که برایت گفته بود :
ـ دخترم ! آدمی از پای زیاد خنک می خورد. در سردی و خنکی اول پاهای خود را گرم نگاه نماییم . جوراب پای را گرم نگاه می کند.
به همان خاطر هم به مادرت جراب بافتی ، هم به پدرت و حالا برای خود می بافی .
پدرت آخرین پرخچه های چوبی را که سر صبح از تهکاوی آورده بود در بخاری گذاشته و گفت :
ـ یکی دو بغل چوب دگر مانده و بس . نمی دانم روز های پیش روی را ،با این سردی چی کنیم ؟
دلت برای پدرت سوخت . دلت برای خودت نیز سوخت و دلت برای مادرت که سرش را با چادر داکه اش بسته و بیماراست و درگوشهء اتاق زیر لحاف دراز افتاده است نیز سوخت .
نگرستی ، پدرت که چوب را در بخاری انداخت ، دستانش را به عینک های زانوهایش گذاشت و با کمی مشکل از جایش بلند شد و کمر چین رفت نزدیک ارسی . دستانش را مانند سایه بان به شیشهء ارسی چسپاندو از پس شیشهء باران خورده ء ارسی ویرانی های آن قسمت شهر را نگریست. اشک در چشمانش حلقه زد و این شعر ضیاء قاری زاده راکه سخت دوست داشت به یادش آمد:
"مشک تازه می بارد ابر بهمن کابل
" موج سبزه میکارد کوی و برزن کابل
و آهسته و آرام چند بار با خود زمزمه نمود:
ـ مشک تازه می بارد . مشک تازه می بارد
مادرت که از زیر لحاف او را نظاره می کرد بی شیمه و بی حال ، بریده بریده به پدرت گفت:
ـ او آدم ! چند دفعه برت گفتم ، به پیش ارسی ایستاد نشو ، که کدام گلوله غیبی می آید به پیشانی ات می خورد، نمی بینی که این خدا شرمانده ها محشر انداختن . شب و روز از دست شان آرامی نداریم . تمام منطقه را به خاک یکسان کردن. از دست شان نه جای مانده برای مردم و نه جایداد! خدا خیر ندهد این اشرارهای خدا شرمانده را ، همه را بی خانه و بی خانمان و آواره ساختند .
تو رو به مادرت نمودی و گفتی :
ـ همو ببرک کارمل خوب این ها را شناخته بود. نام شان را «اشرار بی فرهنگ» مانده بود.
هنوز حرفت تمام نشده بود ، که پدرگفت :
ـ ای بچیم ! نه کل ماند نه کدو! بلا به سر هردو . در تلویزیون ندیدی که کته کته نفرهای خودش همراهء همین اشرار بی فرهنگ دست خود را یکی کرده بودند.از دست خود شان کجا مردم آرامی داشت و روز خوبی دید !؟
با حرف پدرت به چرت رفتی . همین دو سال پیش به یادت آمد، وقتی که یک سال می شد که به فاکولته کامیاب شده بود ی.
***
دو سال پیش وقتی که سال دومت در فاکولته بود ، مثل سال اول از شوق در لباس نمی گنجیدی . هر روز صبح موقع رفتن به سوی فاکولته ازخوشی پَر می زدی. در صنف برای درس استادان سراپا گوش می بودی، هنوز چند ماه از سال دوم رفتنت نگذشته بود که در چنان روز های دلگرمی و علاقه ات به درس ، روزی در یکی از ساعت های درسی ، ملازمی پس از آنکه در را زد آهسته داخل صنف شد و پرزهء کاغذی را به استاد داد. استاد کاغذ را که خواند، چرتی شد و بعد رویش را طرف تو نموده گفت:
ـ خودت همراه ای کاکا برو.
تو ترسیده از جایت بلند شدی و از استاد بریده بریده پرسیدی:
ـ کجا بروم؟
استاد نخواست جلو دانش آموزان بگوئید که کجا ، تنها گفت :
ـ کاکا رهنمایی ات می نماید.
و به درس دادن ، خود را مشغول نمود.
با ملازم یک جا از صنف خارج شدی وملازم پیش و خودت از دنبالش روان شدی. در دهلیز ، یک بار ازاو پرسیدی :
ـ کاکا کجا می رویم؟
ملازم با لهجه خاص به جوابت گفت :
ـ نمی دانم کجاست !
و طرف آخر دهلیز، اشاره نموده اضافه نمود :
ـ اونه ! به او دفتر .
و تو از خود سوال می نمودی که آن دفتر، دفتر چی است ؟ با تو چی کار دارد؟ چرا ترا خواسته اند؟ هر قدرکه در کنج ذهن پریشانت به جستجو پرداختی ، جواب پرسش هایت را نیافتی . ذهنت پریشان شده بود .خودت نیز پریشان شده بودی . پریشان مثل زلفانت .
ملازم ، ترا تا پشت در آن دفتر همراهی نموده گفت:
ـ اینجه است.
و خودش رفت .
چند لحظه پُشت در، متردد ماندی که داخل دفتر بروی یا نه . اگر داخل نروی چی می شود؟ اگر بروی چی گپ خواهد شد؟ خوب سرانجام ، پس از چند لحظه متردد ماندن و دو دلی ، با انگشت دست لرزانت ، آهسته و ترسیده در را زدی.
از آن سوی در، از داخل اتاق صدا بلند شد که ، گفت :
ـ کی هستی ؟ بیا داخل !
دلت می لرزید. درحقیقت تمام بدنت لرزید . داخل دفتر که شدی پشت یگانه میزی که در آن اتاق کوچک و نیمه روشن قرار داشت ، مرد سیاه جردهء کله کتهء بی گردن ، مردی با چشمان لُق و برآمده و بینی مانند کوفته نشسته بود .
سلام دادی . او بدون آن که به سلامت پاسخ بدهد ، نامت را پرسید. وقتی نام وصنف ات رابرایش گفتی . او یک پرزه کوچک چملک شده را از خانه میزش بیرون نموده و بالای میز طرفت انداخته گفت :
ـ این را بخوان !
با دست لرزان کاغذ چمبلک را از بالای میز گرفتی ، بازش نمودی و خواندی :
" مرگ به خلق و پرچم ! مرگ به حکومت دست نشانده ! "
از خواندن آن پرزهء خط ، شگفتی زده شدی. به چرت فرورفتی . هنوز در چرت اندر بودی که باصدای بلند و فریاد مانند بالایت صدا زد :
ـ این شبنامه را تو نوشته کرده ای ؟
تاحال کسی چنان فریاد بلند بالایت نزده بود و تو که از صدای بلند او یک قد از زمین پریده بودی و قلب ات تُند درقفسهء سینه ات می زد در حالی که اشک در چشمانت حلقه زد ، به جواب گفتی :
ـ این را من نوشته نکرده ام. این کار من نیست. به خدا قسم که من این را نوشته نکرده ام. این خط من نیست.
ـ قسم بی جای نخور. این را تو نوشته کرده ای ! این خط تواست .
گیچ و منگ شده بودی. اولین باری بود که به چنان حالت گرفتار شده بودی. بار دیگر با اصرار و پافشاری و مقداری با عذر برایش گفتی :
ـ باور کنید که این خط من نیست . این را من نوشته نکرده ام و هیچ از آن خبر ندارم .
او این بار با مُشت بر میز کوبیده و گفت :
ـ بده کتابچه های نوت ات را که من خط ات را سر بدهم.
ـ همه کتابچه هایم در صنف است .
ـ هفتهء اینده به همین ساعت می آیی و کتابچه های نوت ات را همرایت می آوری
و بعد در حالی که سرش بالای میز خم بود ، با همان صدای زشت برایت گفت :
ـ حالی برو رخصت هستی.
***
گیچ و منگ از دفتر او بیرون شدی . ندانستی که تا صنف چگونه رفتی . هم صنفی هایت همه طرفت تری تری می نگریستند . حیران بودند که کجا رفته بودی. به هیچ کس چیزی نگفتی . خانه که رفتی ، دل نا دل بودی که به پدر و مادرت بگویی یا نه. به آنها نیز نگفتی، به خصوص به پدرت نه خواستی بگویی که اودر این سالهای پسین زیاد ناتوان و بی شیمه شده است . مسافری و دوری دو برادرت ، پدرت را زیاد ویران کرده و چرتش را خراب نموده است . تنها به دوستت خواستی بگویی. دوستت که یک سال است با او آشنا شده ای و از دل و جان دوستش داری . او اولین پسری است که در زنده گی ات راه دارد و قلبت برایش همیشه می تپد .خواستی به او بگویی و از وی مشوره بگیری اما حیران بودی که برای او چگونه بگویی .
آن روز او مثل بار های قبل نزدیکی های رخصتی فاکولته ، آمد طرف صنف تان دور تر پیش جریده دیواری ایستاد شد ،تا تو رخصت شدی و طرف او رفتی . بعد سلام علیکی هردو سوی آرامگاه سید جمال الدین روان شدید . شما بیشترینه آن جا با هم دیدار می داشتید . درست یادت است وقتی اولین باربا اوطرف آرامگاه سید جمال الدین روان شدید دلت می لرزید و شرم و حیا همراه با ترس در زیر جلدت به راه رفتن شروع کرده بود . عینک های زانویت هر لحظه به جلو غم می شدند و توان خود را از دست داده بودند تا بدنت را استوار نگهدارد. هر لحظه به عقبت نگاه می کردی که کسی شما رامی بیندیا نه .ترسیده بودی . نزدیک تعمیر آرامگاه که رسیدید ، نفسک زنان به او گفتی:
ــ بیشتر از این ، رفته نمی توانم!
این راگفتی چادرت را که به گردنت آویزان بود، گرفتی بالای پته های زینه آرامگاه هموار نمودی و بالایش نشستی و او در پهلویت نشست . با نوک انگشتت یخنت را کش نمودی و داخل یخنت چندبار پُف نمودی تا بدنت سرد شود از شرم ، عرق به پیشانی و پشت لبت دانه دانه نطفه می بستند و بعد پایان می غلطیدند به صورت و گردنت . او که به صورتت نگاه کرد، دید دانه عرق درست مثل قطره های باران صبحگاهی که برروی، مرسل های حویلی شان نشسته می بودند ، نشسته اند . با پشت دست دانه های عرق را ازپیشانی و پشت لبت چیدی . او ازجایش بلندشد، از گل بتهء آن طرفتر چند گل را گرفت، آمد آنها را به موی تو زد. تو شرمیدی و رنگ چهره بدل کردی. چهره ات مانند رنگ شگوفهء انارشد. او پهلوی تو نشست ، به چهره ء ات که از شرم و حیا چون شکوفهء آنار شده بود و به چشم های تو نگریست، گفت:
چشم های میشی زیبای سرمه کردهء تو که چون لاله سیاه از پس زلف های تابدارت می درخشند، زنده گی من هستند. میدانی چشم هایت زنده گی من هستند. من عاشق دو چشم سرمه کرده و زیبایت هستم. بیشتر از قلبم دوست شان دارم . این را گفت وچشمانش را آرام بست و ازتو بوی یاسمن را شنید.
دست ترا در دستش گرفت و گفت:
دست ظریف وخوش تراشت با این چوری به شکوفه های درختان حویلی مان مانند شده اند.
دست تو چون شاخهء بیدی که بلرزد در باد، دردست او لرزید. او دست ترا نزدیک لب هایش برد و سرانگشتانت را بوسید . سرتو افتاد در یخنت پایین. چند لحظه یی فضای تان را سکوت اشغال نمود و سکوت فضای تان را درپنجه هایش تنگ فشرد. بالاخره تو از آن سکوت دل تنگ گردیدی ، به تعمیر آرامگاه، اشاره نمودی با پرسشی ازاو ، سکوت را شکستی :
ـ این آرامگاه در زمان کی ساخته شده است؟
و او بدون درنگ ، به جوابت گفت :
در زمان ظاهر شاه. ـ
. بالاخره تو از آن سکوت دل تنگ گردیدی ، به تعمیر آرامگاه، اشاره نمودی با پرسشی ازاو ، سکوت را شکستی :
ـ این آرامگاه در زمان کی ساخته شده است؟
و او بدون درنگ، به جوابت گفت:
در زمان ظاهر شاه
آفتاب هنوز غروب نکرده بود . اوهنوز بالای پتهء زینه پهلویت نشسته بود و با هم راز و نیاز می کردید و تجدید پیمان می نمودید و چون دو پرندهء کوچک در فکر ساختن لانهء تان بودید. لانهء که هیچ باد و باران و طوفان نتواند ویرانش کند .
به راستی هم، شب ها، در فکر خانه و کاشانه یی که در آینده باید بسازید سر به بالین می گذاشتی و با همان فکر و سواد به خواب می رفتی. تصویر خواب هایت را نیز یاد او و فکر وسودای لانه و کاشه آینده تان چوکات بندی می نمود و تا صبح دم ، در خواب و رویا با او می بودی. یادت است که یک باردیگر که با او بازهم همان جا ، بالای پته های زینه آرامگاه نشسته بودند ، تو سرت را به شانه او گذاشته بودی و او سرش را پایین نمود از لبت بوسه گرفت. با آن بوسه تمام بدنت داغ شده بود. داغ مثل کورهء آتش . داغ مثل منقل صندلی . آن بوسهء داغ و آتشین چنان برایت شیرین و مزه دار بود که تا آن دم هیچ شهدی و هیچ عسلی مانند آن شرین و هیچ خوردنی و هیچ نوشیدنی به آن اندازه برایت مزده دار تر نبود . اما به همان اندازه که برایت شیرین و مزه دار بود به همان مقدار از آن بوسه شرمیده بودی. از شرم مثل پارچهء یخی را که بالای اجاق بگذارند، آب شده بودی . آخر لبت را هیچ مردی تا آن دم نبوسیده بود.
***
به هر صورت، آن روز با دل بی قرار و ملول وقتی به نزدیک آرامگاه رسیدید، تو آن شور و حال همیشه را نداشتی . او علت را پرسید که چرا گرفته استی . با پریشان حالی موضوع آن نامه و پرس و پال آن نفر را برایش شرح دادی و او برایت دلداری داده گفت :
ـ به خیر هفتهء آینده مشکل حل می شود و نفر می فهمد که آن نوشته خط تو نیست. زیاد جگر خونی نکن و زیاد پریشان نباش . چند دقیقه آن جا بودید و بعد رفتید طرف خانه. در خانه زیاد نا قرار بودی. شب خوابت نمی برد و تا صبحدم بیدار می بودی. آن چند روز برابر به چند سال بالایت به کندی گذشت. تا سرانجام هفتهء دیگر به روز معین و ساعت معین کتابچه نوت هایت را گرفته رفتی به سوی آن دفتر. در راه قلبت به شدت می زد. پاهایت توان راه رفتن و قدم گذاشتن را نداشتند. دلت بی شیمه و بی حال بود . به مشکل خود را به آن دفتر رسانیدی و یا دست لزران ، در را زدی و داخل شدی. همان مرد سیاه جردهء کله کته بی گردن با چشمان لُق و برآمده و بینی مانند کوفته، پشت همان میز نشسته بود. داخل دفتر که شدی ترسیده سلام دادی . او بدون این که به سلامت پاسخی بدهد، دستش را سویت دراز نموده گفت :
ـ مره یک کتابچه نوتت را .
با دست پاچه گی یک کتابچه نوتت را از دستکولت بیرون نمودی و به سوی او با دست لزران دراز کردی.
او کتابچه را از دستت با شتاب گرفت و شروع نمود به ورق زدن کتابچه. از خانه میز همان پرزه خط را نیز کشیده گفت :
ـ نفری که برایم احوال داده است که این خط کار تو است او مطمئین است به گپ خود. او نفر اعتمادی ما است . راستی او پسر از فاکولته دیگر که تو یگان وقت همرایش قدم می زنی، او کی است؟
از این پرسش او حیرت زده شدی. با خود گفتی :
این چقدر مرا تعقیب نموده است .
در حالی که زبانت خشک شده بود به جوابش گفتی:
ـ او نامزد من است
سرش را آرام شور داده با لبان گوشتی و کلفتش خنده تلخی نموده گفت :
خو به ما مربوط نیست که او با تو چی قرابت دارد . برای این که ما باور کنیم که این نوشته خط تو نیست و این نوشته کار تو نیست. تو باید هفتهء یک بار گزارش و راپور صنف تان را در یک ورق نوشته کرده در یک پاکت بگذاری و برای من بیاوری . حالی برو به درس ات.
از شنیدن این گپ دلت به تپش افتاد . فکر نمودی دلت از دل خانه ات کنده شد. فکر نمودی دلت افتاد پیش پایت . سرت دور خورد . به مشکل در دهلیز راه می رفتی . مشکل سر پا می ایستادی . به هزاران مشکل و تشویش و پریشانی رفتی به خانه . در خانه که رسیدی ، حیران بودی. حیران به خود ، حیران به روز گار و حیران به این که به پدرت بگویی یا نه . متردد بودی. سرانجام ، پس از چرت زدن زیاد برآن شدی که برای پدرت موضوع را بگویی . پدرت همین که حرف هایت را شنید، گفت:
ـ دخترم ! یک کاکای پدرم بود ، خدا بیامرز، در دایره التحریر شاهی امان الله خان، سر کاتب بوده که حالا برایش مدیر قلم مخصوص می گویند یا سر منشی . او قصه می کرد ، که یک روز در دفتر نشسته بودم که خود امان الله خان آمد و بعد از سلام علیکی گفت : آغا صاحب تا جایی که دیده می شود یک تعداد افراد غیره در این دفتر ها رفت و آمد دارند. اگر لطف کنی نام همو آدمها را یادداشت نمایی.
می گوید: وقتی حرف امان الله خان تمام شده، برایش گفتم:
اعلیحضرت، این وظیفه از روی من نمی شود ، از شما خواهش می نمایم که این وظیفه را به کدام مخبر بدهید.
بچیم این انسان بد بخت کثیف می خواهد، از جانت مخبر و خبر چین بسازد. پدر و مادرشان با گاو و خر بزرگ شده اند، حالا از روی بخت بد روزگار آمده اند به دفتر و دیوان دست یافته اند از روی خود شان هر کار می شود. از دست خود شان هر کار پوره است ، مخبری و جاسوس و خبر چینی . بچیم. اول کوشش کن که هیچ دگر طرفش دور نخوری ، باز اگر زیاد مزاحمت کرد و آزارت داد فاکولته را رها کن. خدا مهربان است که تخت و بخت شان چپه شود باز او وقت تحصیل و درست را ادامه بده. دنیا به آبرو و عزتت نمی ارزد.
*
از آن پس با بی میلی فاکولته می رفتی. آن شور و شوق گذشته در تو نبود. چند روز شده بود که دوستت را نیز ندیده بودی. از او هیچ خبر نداشتی. چشم درد او را می پالیدی. دو سه بار نزدیک فاکولته شان رفتی، ولی او را ندیدی، تا این که در آنروزوقتی دلسرد و دلمرده از پله های فاکولته پایان می شدی تا به سوی خانه بروی که چشمت لغزید به سوی جریده دیواری جایی که همیشه او آن جا منتظرت می بود. از دیدن او قریب بود پَر بزنی . دلت خواست تا پیش او دویده دویده بروی . دلت خواست تا پیش او بدوی ، دستانت را در گردن او حقله نمایی و خود را درآغوش او بیندازی . لبانت را به لبانش بگذاری و بگویی : ببوس . ببوس .
اما این کار را نکردی . آرامش اعصابت را از دست ندادی . می دانستی که بوسیدن او در آن جا نا ممکن است . با قدم های فشرده پیش او خود را رسانیدی ، مقابلش استوار و محکم ایستادی، دستت را پیش نمودی، همراه اش دست دادی و بعد پرسیدی :
ـ کجا بودی دراین چند روز؟
از سیمای او که اندوه و پرشانی می بارید همین قدر گفت :
ـ برایت قصه می کنم.
و هردو شانه به شانه به سوی آرامگاه سید جمال الدین روان شدید. هردو، گرفته و غمین بودید. شور گذشته را نداشتید. علت گرفته گی و غمین بودن خود را که می دانستی ولی از وی را نمی دانستی. در راه یک بار دیگر ازش پرسیدی :
ـ کجا بودی در این چند روز؟
او بازهم به جوابت گفت :
ـ برایت می گویم :
با خود گفتی :
ـ شاید دلش نمی شود بگوید .
سرانجام به آرمگاه رسیدید. هردوپهلوی هم نشستید. مدتی بین تان سکوت حاکم بود ، تا بالاخره تو از آن همه سکوت دل تنگ شدی و با همان پرسش قبلی ات سکوت را شکستی :
ـ کجا بودی در این چند روز؟
او آرام و شمرده به جوابت پرداخته و گفت :
ـ چند روز پیش رئیس فاکولتهء ما مرا به دفترش خواست . کارت محصلی مرا گرفته برایم گفت :
ـ نفرهای خاد آمده بودند . گفتند " امنیت و معاونیت فرهنگی پوهنتون ترا تحت تعقیب قرار داده بودند. به نظر آنها، تو محصل مطلوب نیستی . ضد دولت هستی، لذا از من خواستند که گروپ جلب احضار را بخواهم، کارت محصلی ات را بگیرم و ترا تسلیم آنها نمایم که ترا بفرستند سربازی.
از شنیدن آن خبر شگفتی زده شدی. شگفتی زده و گیچ . گوش هایت به بِنگ بِنگ نمودن شروع نمود . بدون درنگ تصویرآن مرد سیاه جردهء کله کته بی گردن، مردی با چشمان لُق و برآمده و بینی مانند کوفته به پیش چشمت به اهتزار در آمد . هنوز گپ او تکمیل نشده بود که با صدای فریاد مانندی گفتی :
ـ وای خدای من چی می شنوم .
و آهسته و آرام با خود گفتی :
ـ کار همان خبیث است .
او بی توجه به گپ فریاد مانند تو ادامه داد :
اما رئیس فاکولته گفت :
ـ من برای شان گفتم " کارتش را می گیرم ، اما این درست نیست که گروپ جلب و احضار را این جا بخواهم. محصلین دیگر متوجه می شوند و محصلین در مقابل ریاست فاکولته بدبین می شوند. برایش می گویم برود یک جای مناسب برای خود پیدا نماید و خود را به سربازی چهره نماید ."
تو کاملاً گیچ و منگ بودی و از این خبر سخت ناراحت شده بودی پرسیدی :
ـ چی می کنی؟ سربازی می روی؟
او خیلی جدی به جوابت گفت :
ـ نه هرگز ! هرگز سرباز نمی شوم و برای این لعنتی ها سربازی نمی کنم !
ـ پس چی می کنی ؟
ـ همراه پدرم مشوره کردم . می روم پاکستان و از اونجه برادرم کارم را خلاص می نماید می روم فرانسه پیش او .
از شنیدن این خبر سخت تکان خوردی. تکان نخوردی بلکه شاریدی . سرتا پای شاریدی. ازسر تا پای لرزه ات گرفت و ویران شدی . خورد که بودی در کودکستان از سرمه ریگ ، خانه گک و وسایل بازی می ساختید و در آخر یکی تان با پای همهء ان را از می پاشاند . همان گونه از هم پاشیدی. آناً اشک به چشمانت حلقه زد. با چشمان پر آشک ازش پرسیدی :
ـ مرا تنها رها می کنی ؟
او سرت را در آغوشش گرفت و در گوشت زمزمه کرد :
ـ ترا هرگز رها نمی کنم . همین که به خیر در پاکستان کارم شد و فرانسه رفتم به رودترین وقت ، اقدام می کنم که ترا پیش خود بطلبم .
ـ وعده است ؟!
ـ وعده است .
و اضافه نمود :
اگر زنده بودم ، پس فردا ، حرکت می نمایم .
پیش از آن که هوا تاریک شود او رفت . رفت به خاطری که به گیر تلاشی سربازی و گروپ های جلب و احضار نیفتد . او خدا حافظی نموده رفت و دلت را با خود برد. خود را بی دل و بی هوده احساس نمودی. بی هوده و بی کس. فکر نمی کردی که چنان به او وابسته شده باشی.
در راه خانه فکر و هوشت طرف او بود . طرف گپ زدن ، قصه نمودن ، خندیدن حتا طرف بوسه هایش که گاهگاهی از سر و صورت و چشمان و لبانت می ربود .
 
نويسنده: نعمت حسينى