شرف الدین میخواست موتر بخرد زنش میپرسد:
کجا میروی؟
میگوید: میخواهم بروم موتر بخرم
زنش میگوید: بگو انشا الله
شرف الدین میگوید: برو زن یک موتر خریدن که انشا الله گفتن نمیخواهد
از قضا پول موتر در راه از جیب شرف الدین گم می شود دو دست از دو پا درازتر به خانه بر می گردد
در میزند. زنش میپرسد کیستی؟
میگوید: انشا الله منم.