افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

پیر مرد درحالیکه دانه های عرق پیهم از گونه های لاغرش بر زمین می چکید، بازهم زیر سایه خزید و پشت استخوانی اش را به دیوار تکیه داد، آنگاه دستمالی را از جیب واسکت پینه پینه اش بیرون کرد و عرقهای پیشانی و گردنش را با آن پاک نمود.

گرمی نا راحتش کرده بود، به نظرش آمد که زمین و آسمان به تنوری مبدل شده و از چهار طرف آتش می بارد. بر گرمی و طالع بدش نفرین گفت. چه او می دید که نصفی از روز گذشته اما تا حال هیچ کاری دستگیرش نشده و یک افغانی هم پیدا نکرده است، دیگر حمالان را می دید که با زرنگی و چالاکی پایین و بالا می دویدند و محموله ها و بکس های مسافرین را انتقال میدادند.
اما چون پیر مرد تنها میتوانست بکس های سبک و کوچک را انتقال دهد، بیشترمسافرین بکس و کالای زیاد باخود داشتند که نقل و انتقال آنها از عهدهٔ او پوره نبود.
افسرده و اندوهناک به اطرافش نگریست، چشمانش به کراچی کوچکش افتاد که آرام و بیصدا در کنارش خمیازهٔ بزرگی کشیده بود، با خود گفت اگر کراچی اش بزرگتر می بود امکان داشت کاربیشتر و خوبتر برایش میسر می شد اما یادش آمد که دیگر پیر شده و بازوان ناتوانش یارای بلند کردن و انتقال وزن های ثقیل و سنگین را ندارد، از حالت خود مایوس شد، غم اعاشهٔ خانواده و مصارف خانه بر دلش سنگینی کرد و آزارش داد.
میدان هوایی هم چندان ازدحام نبود، مسافرین کمترمی آمدند و می رفتند، این رفتن و آمدن ها هر روز تکرار می شد، عده ای از دیدار عزیزان شان خوش می شدند و عده ای پس از خداحافظی با دوستان شان با چشمان اشکبار میدان را ترک گفته و راهی خانه های شان می شدند. عده ای از خوشی دیدار، اشک می ریختند و گروهی از غم دوری وابستگان و عزیزان شان گریبان تر می نمودند.
دیدن این صحنه ها و شدت گرمی، پیرمرد را بیشتر آزار داد و کمی دیگر زیر سایه خزید. امروز نسبت به هر روز دیگر بیشتر نا امید و عصبی بود واین اندوه همیشگی زمانی بیشتر بالایش هجوم می آورد که بیکار می ماند وتمام وقتش به چُرت زدن سپری می شد، افکار و خیالات گذشته مانند سیل به مغزش هجوم می آوردند و روز های برباد رفتهٔ زندگی مانند آیینه ای در برابر چشمانش مجسم می شد:
روزهاییکه بهترین دورهٔ زندگی اش به حساب می رفت، بخصوص سالهای اخیر ماموریتش، که زندگی آرام و بی سرو صدایی داشت. در یکی از ادارات مدیر بود، چند مامور و اجیر زیر دستش بودند. نه تنها در بین کارمندان ادارهٔ خود از محبوبیت برخوردار بود بلکه در بیرون از دفتر نیز همه دوستش داشتند و احترام زیادی برایش قایل بودند. مرد صادق و خیرخواه بود، هرگز آزارش به کس نمی رسید، با مراجعین و سایر همکارانش رفتار شریفانه و صادقانه داشت.
فرهاد یگانه پسرش در صنف یازده و دخترانش زیبا و مریم در صنف های پائینتر مصروف تحصیل بودند. او فرهاد را عصای پس پیری اش پنداشته بود و آرزو داشت فرزندانش مخصوصاً فرهاد پس از ختم تحصیلاتش کار آبرومندی بگیرد و مانند خودش انسان وطندوست و مردم دار بار آید. اما طوفان خشمناکی این آرزوی او را از بیخ و بن ویران و با خاک و خاشاک برابر ساخت.
به یکبارگی همه چیز برهم خورد، یکروز در بین مردم آوازه افتاد که امریکایی ها گریختند و لشکر طالب در شهر داخل شد. این خبر مردم را به حدی وارخطا و سراسیمه ساخت که خورد و کلان، زن و مرد و کودک با دستان خالی بسوی میدان هوایی دویدند تا در یکی از طیاره ها که می گفتند مردم را انتقال می دهند، بالا شده و به دست دجالان نیافتند زیرا همگی از دورهٔ قبلی این گروه خاطرات بسیار تلخی در حافظه داشتند که فرهاد یگانه فرزند یاسین خان نیز در بین یکی از طیاره هایی که در میدان هوایی منتظر مردم بود، خود را انداخته و پس از اندکی به صوب نامعلومی حرکت کرد.
یاسین خان و خانواده اش از گم شدن فرهاد بحدی پریشان بودند که غم آمدن طالب و همه چیز را فراموش کردند تا اینکه پس از چند روز احوال فرهاد از یکی از کشورهای امارات به خانواده اش رسید و آنها را از پریشانی نجات داد.
لشکر تاریکی و جهل بزودتری فرصت قدرت را بدست گرفت و در مدت زمان کوتاهی مردمان بی سواد با قیافه های وحشتناک، مقام های بلند دولتی را احراز نمودند و مامورین باتجربه، سابقه دار و لایق را مهر و تاپه کفر زده خانه نشین کردند که مدیر یاسین خان نیز یکی از جملهٔ آنان بود.
پیر مرد عرقهایش را با دستمال نیمه خشکش پاک کرد، به چهار طرفش نظر انداخت، باز مردمان خوش و خوشحال و انسانهای مایوس و اندوهگین را دید که هر طرف سرگردانند هرکس به کار خود مشغول اما او بیکار نشسته و در دریایی از نا امیدی دست و پا می زند و از هیچ طرف دست خیری را نمی بیند که برای کمکش دراز شود و نجاتش دهد، چگونه نجاتش دهند، او خودش میدانست دردش و درمانش. آه عمیق و دور و درازی از سینهٔ پاره پاره اش کشید و دودش را دید که بسوی آسمانها بلند شد.
افکار پیر مرد باز به سراغش آمدند، یادش آمد که پس از رفتن فرهاد، وضع اقتصاد شان بد و بد تر شد، او که همزمان با فرارسیدن فصل پیری، عصایش را نیز از دست داده بود، خودرا بیکس تر از همیشه احساس می کرد، مخصوصاً که در منطقهٔ شان هر روز گرفت و گیر مامورین سابقه ادامه داشت و او از ترس جان مجبور شد به یکی از محلات دیگر که شناخته نشود، نقل مکان کند.
در کابل قیمت های مواد غذایی روزبروز بلند می رفت و کرایهٔ خانه شان هم بسیاربلند بود، یاسین خان یکروز متوجه شد که از تقاعد و کمک دولت خو اصلاً امیدی نیست بناءً مقدار پول مختصری راکه از مدرک فروش اموال خانه اش با خود داشت، بزودی روبه خلاصی می رود به ناچار برای امرار زندگی و نجات خانواده، کراچی کوچک دستی را خرید تا از طریق حمالی در میدان هوایی، خرچ و خوراک بخور و نمیری را برای خانواده اش تهیه نماید.
عرقهای پیرمرد اینبار با سیلی از اشکهای داغش بهم آمیخت و از لای ریش سفیدش مانند باران بهاری بر روی زمین چکیدن گرفت او هم به حال خودش می گریست و هم درد جانکاه دوری و لادرک شدن یگانه فرزند دلبندش فرهاد زندگی اش را تیره و تار ساخته بود. اگر چه کمتر از دوسال می شد که از فرهاد احوال و خبری نداشت، ولی درد دوری وفراق فرهاد مانند دانهٔ سرطانی او وخانواده اش را هر لحظه و هر روز می آزرد. او به این خاطر هم می گریست که اگر دنیا سرچپه نمی شد فرهاد حالا درکنارش می بود و او مجبور نبود درین پیری و ناتوانی دست به کار طاقت فرسای حمالی بزند و اینقدر خواری را تحمل کند.
********
و اما فرهاد پس از اینکه مدتی را در امارات در یکی از کمپ های هم مانند خود به حالت بی سرنوشتی گذراند بالاخره یکروز آنها را چون مهمانهای ناخوانده به یکی از کشور های امریکای جنوبی انتقال دادند. او در آنجا هم از هیچنوع امتیازات زندگی برخوردار نبود و هر لحظه از دوری خانواده و پدر پیرش رنج می برد و در فکر راه و چاره بود.
او پس از مدت زمانی که از ظلم و بی رحمی طالب ها خبرها را می شنید، دیگر تاب نیاورد و شب و روز برای رسیدن کنار خانواده اش راه و چاره می سنجید. بالاخره یگانه چاره را درآن دید که هرچه بادا باد باید به وطن برگردد و خانواده و پدر و مادرش را بیابد و نجات دهد. بناءً به مراجع مربوط را از پلان خود آگاه ساخت و از آنها جداً خواهش کرد که او را از این حالت بی سرنوشتی رهانیده و به وطن اش انتقال دهند.
******
آنروز که پیرمرد غرق در افکار گوناگون و غم انگیزش غرق بود، فرهاد خسته و افسرده، پریشان و دل شکسته با یک بکس کوچک از ترمینل میدان هوایی خارج شد، نومیدانه به اطرافش نظر انداخت مستقبلین را دید که با علاقمندی و بیصبری در انتظار مسافران شان صف بسته اند و بعضی ها دسته های گل در دست، یک یک مسافرین را از نظر می گذرانند و دست شور می دهند، فرهاد با دیدن این صحنه بیشتر نومید شد زیرا او و خانواده اش مدتها بود که ارتباې نداشتند و کسی از آمدنش خبر نداشت که برای پذیرایی اش می آمد. در بیرون ترمینل بالای زینه ها نومیدانه ایستاد و به فکر رفت که کجا برود و از چه کسی سراغ و نشانی خانواده خودرا بگیرد. غم بیکسی و تنهایی قلبش را فشرد، بغض گلویش را پر کرد آه دور و درازی کشید و دو قطره اشک ناخود آگاه از گوشهٔ چشمانش سرازیر شد.
ظهر شده بود گرمی آفتاب عمودی می تابید و فرق آدمها را مانند عقرب نیش می زد. اشکهای پیر مرد که با خون دلش آمیخته بود هنوز جاری بود، سایهٔ مختصری که تا آن لحظه پناهگاهش بود، دست مهربانی اش را از سرش دور کرد و جایش را به آفتاب سوزان خالی نمود.
او اشکهایش را پاک کرد ولی دفعتاً چشمان بی فروغش روبرو به مسافری افتاد که بکس کوچکی در دست، حیران ونا امید در فکر فرو رفته است. پیر مرد خوشحال شد زیرا بکس کوچک آن جوان را می توانست حمل کند، قبل ازینکه دیگر حمالان شکار را بربایند به عجله و نفس های سوخته خودرا به جوان رسانید و با خوش آمد زیاد خواست تا بکس را از دست او بگیرد و در کراچی اش جابجا نماید، اما با دیدن چهرهٔ جوان یکبار برجایش خشک شد و مانند مجسمه ای مات و مبهوت ماند.
قلبش لرزید، دنیا به دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش را چندین بار باز و بسته کرد و به چهرهٔ جوان دقیقتر شد. آری خودش بود فرهاد گمشده اش، یگانه فرزندش. باز باور نکرد اما چطور امکان داشت پارهٔ جگرش را که اینهمه وقت رنج دوری و فراقش را تحمل نموده بود، نشناسد.
فرهاد در نگاه اول پیر مرد را نشناخت و بی تفاوت ماند اما وقتی به چهرهٔ پیرمرد دقیق شد دفعتاً پدرش، آن مرد مهربان و آن شخص بارسوخ و محترم محل و دفتر مدیر یاسین خان را با آن قامت خمیده و ریش ماش برنج شناخت. چیغ زد که:
پدر شماهستین، خدایا چه می بینم؟
بعد چشمانش سیاهی رفت و قبل ازینکه تعادلش را از دست دهد خودرا در آغوش پدرش انداخت و تا توانست چیغ زد و گریست. آنقدر گریست تا اشکهایش تمام شد.
پدر و پسر برای لحظات درازی بیحال و بی مجال روی زمین کنار هم نشسته، بسوی هم می دیدند و می گریستند. آنها تنها نبودند، آنروز گرم و سوزان در آن گوشهٔ میدان هوایی که حمالان در آنجا جمع می شوند، از دیدار معجزه آسای پدر و پسر گمشده ای محشری برپا شده بود. همهٔ حمالان و تماشاگران با دیدن آن صحنهٔ غم انگیز دور آن دو جمع شده بودند و با آنها یکجا اشک می ریختند. (پایان)
 
نویسنده: حنیف راحب رحیمی