افغان موج   

باد آورده

هیچکس نمیداند اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه اش ازآسمان زر ببارد چه خواهد شد. یک لحظه شما فکر کنید که چنین چیزی اتفاق میافتد یانه؟ اما من برای شما میگوییم که اگرکلمات باد و توفان را به جنگ، کشتار، ویرانی و دربدری فکر کنید آنگاه شاید بدانید هدف من چیست.

روز جمعه به ختم قران رفتم، این ختم قران به مناسب در گذشت پدر یکی از دوستانم بود. در خانه که من نشسته بودم بر علاوه ملا که قران را ختم میکرد تعدادی از ریش سفید ها و اشخاص سر شناس محل حضور به هم رسانیده بودند. بعد از ختم قران و فرستادن درود به ارواح مرده گان متوافی وقت رسیدن قوری های پلو بود که یکبار حامد خان داخل خانه شد. لنگی اسپشل شیری رنگی پوشیده بود و لباس های سپید تترون جاپانی با ریش سیاه و دراز اش  به زیبایی چهره اش می افزود. اکثریت بپا خواستند و به جز از چند موی سفید و پیرمرد همه در حالیکه قد و بالای او را برانداز میکردند برای  اومتملقانه خوش آمد میگفتند. او با اشاره دست به همه اجازه نشستن داده و در بالابلند خانه به پشتی که یکنفر برایش آورده بود تکیه داد. کمتر گپ میزد و متوجه گفتار دیگران بود.

به چهره اش میدیدم و او هم چند بار به طرفم نگاه کرد. اما به یقین که مرا نشناخت. بلی همان حامد پسر ملا سبحان بود. حق هم داشت که مرا نشناسد من او در دوران مکتب ابتدایی از صنف اول تا ششم در یک صنف بودیم. از صبح وقت تا ظهر؛ همینکه از مکتب رخصت میشدیم او به طرف قریه خود به سمت شرق مکتب میرفت و من به جهت غرب. آنروز ها دلم برایش خیلی میسوخت. ضعیف بود و طوریکه خودش یکروز گفت یک دانه پطلون لیلامی را پدرش با هزار جنجال برایش خرید. پدرش چند وقتی ملای مسجد بود اما بعد از آنکه اولاد هایش زیاد شد که حامد کوچکترین آنان بود به مرض ذیقی نفس گرفتار و در خانه به بستر افتاده بود. روز ها هنگام تفریح از تکه ی نانی را که با خود میاوردم مقداری برای او میدادم و او با تشکر فراوان آنرا میخورد و با هم میگفتیم و میخندیدم. برایم میگفت اگر پدر ات در زمین های خود برزگر بکار دارد دو برادرم حاضر اند. چون قریه ما با قریۀ حامدخان فاصلۀ کمی داشت خیلی وقت میشد که بعد ازختم مکتب باهم آببازی میکردیم و من در درس ها با او کمک میکردم. و گاهی او را به باغ میوه ما میبردم و او از آلو، زردآلو و انگور های باغ ما دامن دامن به خانه اش میبرد.

با خودم فکر کردم به گور تاریکی شاید مرا نشناخته باشد. بعدا به فکرم رسید که بعد از دوران مکتب ابتدای کابل رفتم و ارتباطم به طور کلی با او قطع شد و حالا از آن دوران سی سال میگذرد و سی سال یک عمر است شاید حق به جانب اوست مرا که بعد از سی سال دوباره به اینجا آمده بودم، نشناسد. اما وقتی خودم به صورت اش میدیدم چشم های تنک  ابرو های پیوسته و داغ  سالدانه روی دماغش همان نشانی های بود که از دوران کودکی تا آمروز مشخصه ای او بود.

بعد از خوردن نان زمانیکه مجلس ختم میشد هم نتوانستم به او خود را نزدیک کنم زیرا به مجردیکه او برای رفتن به پا ایستاده شد همه ایستادند و او از همه جلوتر از خانه بیرون شد و لحظه ایکه به درب خانه رسیدم او به موتری آخرین مدل سال جای گرفته و دو نفر از کلکین موتر با او صحبت میکردند و  لحظه ای بعد  رفت و خاطره اش در دلم باقی ماند.

***

از دوستانم یگانه کسی که حامد را خوب میشناخت اشرف بود. یکروز ضمن صحبت جریان آنروز را برایش تعریف کرده و در مورد اینکه حامد چکاره است از او پرسیم. با خنده ای گفت:

ــ حالا دپ حامد خان خیلی بلند است. او یکی از سرمایه داران بزرگ شهرماست. درهر جای صد ها جریب زمین دارد. در کابل، مزارشریف، در قندهار تا توانسته زمین و خانه خریداری کرده و برادران اش هر کدام از ملیون و ملیارد گپ میزنند. برای نواسه و حتی اولاد های که بعد ازین فرزندان اش میاورند خانه خریداری کرده و در دوبی، تهران و در جرمنی نمایندگی تجارت دارد. پرسیدم:

ــ خوب این باز دولت چه وقت به سرش نشست زیرا در قدیم حبه و دیناری نداشتند؟... پاسخ داد:

ــ در زمان جنگ های نجات ( مرادش از جنگ ها به خاطر رهایی وطن از چنگ شوروی ) حامد خان در یکی از قریه جات معلم بود، بایسکل غراضه ی داشت، راه ها به سوی قریه ها نا امن شد و او مجبور در شهر با یک نفر شراکت انداخته دوکانی باز کرد. بعد از آن  جمشید پسر سردار احمد که مجاهد بود و در قریه شان صاحب دسته و کمیته بود هر چه را از مردم به زور میگرفت و هرقدر هم کمک میگرفت به حامد خان میداد که تجارت کند. البته خیلی هم بی عقل بود کارش این بود که با شجاعت تمام در اطراف شهر به هر خانه ای شبانه هجوم ببرد و دار و ندار آن خانه را تاراج و یکی از اعضای خانواده را بنام ضد اسلام بکشد. این کار او در طی هفت سال ادامه یافت و هرچه را غصب میکرد به حامد خان میداد. حامد خان در طی سه و یا چهار سال فلان سرای، فلان اپارتمان و زمین های فراوانی را دور از چشم جمشید نامراد برای خود خریداری کرد، به سیاهی لشکر اتاق تجارتی باز کرد و نام آنرا شرکت صادرات و واردات گذاشت. از جایکه گفته اند مال موذی شام قاضی، یکروز قلعه شان مورد هجوم عساکر شوروی قرار گرفت و جمشید با  دو برادر، همسر و سه فرزند اش کشته شد. در ادامه گفت:

ــ میگویند تنها بیست کیلو طلا و جواهرات دزدی اش را شوروی ها با خود بردند حالا میفهمی که حامد خان چطور حامد خان شد.

آنشب بسیار به اینموضوع فکر کردم و نتیجه ان همه فکرم این بود که بگویم

 اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه کسی از آسمان زر ببارد. شاید او از خدا هم بیگانه شود چه رسد به رفیقی که نان خود را با او نیم میکرد.

نعمت الله ترکانی

12.02.2008