غلام حيدر يگانه
شاخه گلي براي گلنـدام
بعد از گريختن گلندام از خانة شوهرش هيچ وقت، روستاي ما به آن آرامش و یا شاید هم بتوان گفت به آن یکنواختي اولي برنگشت. اگرچه من آن وقتها تازه پا به هشت سالگي مي گذاشتم، اما خوب مي ديدم كه چگونه قريه از اين واقعه لرزيد. محمد اکبر٬ پدر گلندام با همه اقتداری که تا آن زمان در خانه داشت٬ دست و پایش را گم کرده بود و همه هنرش در همان چند سرزنش لحظه های اول آمدن گلندام خلاصه شد. ولی گلندام نه تنها از كارش پشيمان نبود، بلكه اقدامات بعدي خانواده و نزدیکانش را هم بي اثر كرد و تا او را به خانة شوهرش پس فرستادند، فرداي آن روز بار ديگر گريخت و برگشت.
دیگر این امید که گلندام با سلطان زندگی کند بر باد رفته بود. گلندام چست و چابک بود و چشمان درخشانی داشت. او آن روزها چهارده ساله می شد و قدش خوب بالا رفته بود، ولی تفاوت سنش با سلطان که ریش بلندی می گذاشت کم نبود و البته، بجز خودش هیچ کس دیگری به این موضوع اهمیتی نمی داد. از طرف دیگر٬ شاید گوشهای سنگين سلطان بیشتر از هرچيز ديگري گلندام را از او می رماند. اصلا گلندام از اندكترين نارسايي حواس در وجود هركسي كه بود، بيحد وحشت مي كرد.
اما ديده بوديم که خرامان هم نمي خواست با كوچيها برود. شوهر خرامان٬ شاید چند برابر او سن داشت٬ ولي وقتي كه رفت، مثل گلندام نگريخت و نيامد. او یازده ساله بود كه عروس شد. روز عروسي٬ اشک هايش مثل سيل جاري بود، ولي، زبانش به هيچ حرفي نمی گشت. زنان قريه گريستند و گفتند: «ترسيده است». من به آخرین حرفهاي ايشان خوب گوش فراداده بودم. آنها نوميد مي گفتند: «دختر همينه!»
ولی در مورد گلندام، حرفها يكرنگ نبود. بسیاری از مردم می گفتند: «لعنت به گلندام!» ولی ندرتا هم می شنیدی که بگویند: «گلندام کجا و سلطان کجا!»
اگر برادر گلندام او را مي كشت، شايد همه سروصداها و رسواییها فراموش مي شد. البته، در چنين احوالی، بروز هربدبختی ممکن بود و همه این را می دانستند، ولي خوشبختانه در خانوادة گلندام چنین روحیه ای وجود نداشت و هيچ فاجعه ای رخ نداد.
نزدیکان گلندام و سلطان مدتها با هم منازعه و مرافعه كردند. سلطان پریشان و خشماگین بود و می گفت: «از سرم تیر می شوم و از ناموسم تیر نمی شوم».
گلندام گاهی می گریست و گاهی می خندید، ولي قاطعانه تکرار می کرد: «پایم را به خانه سلطان نمی گذارم».
گلندام همسایة در و ديوار ما بود و خانواده اش شاید به امید تغییر رفتار و فکرهایش او را فرستادند که مدتي نزد مادرم پاره بغدادی بخواند و سوره های نماز را حفظ کند. گلندام که به مادرم علاقمند بود با خوشحالی مي آمد و با آسانی الفبا را آموخت و چند سوره را حفظ کرد.
گلندام هر هفته دو٬ سه باری به درس می آمد، ولي شوق اصلیش نخ و سوزن بود. او يك روز عرقچيني را كه براي برادر كوچكش قرص مي كرد و چرمه مي گرفت با خود آورد تا به مادرم نشان دهد. عرقچين از ابريشم سبز بود و عجب دل مرا در يك نگاه برد. مادرم هم به نوجوييهاي گلندام در سوزن دوزي مي خنديد و هم مسحور بيقراريها و جست و جوهاي معصومانه اش مي شد. گلندام آنقدر نشاط و نيرو داشت كه مي گفتي در هوا راه مي رود و آن روز هيچ نفهميدم چطور پريد و كلاه را بر سرم گذاشت تا مادرم بتواند آن را خوبتر تماشا كند. بوي خوشي به دماغم پيچيد و دیدم که در همان لحظه رسوایی گريختن او كه حرف همه روستا بود بکلی فراموشم شد.
نمي دانم چه كسي گفته بود كه زیبایی و ذکاوت گلندام گناهش را كم نمي كند. سخن عجيبي بود و شايد من هم آن را پسنديده بودم كه انتظار داشتم روزي مادرم مانند دیگران به انتفاد از رفتار گلندام در برابر سلطان بپردازد٬ ولی او مثلي كه عمدا وارد اين موضوع نمی شد و آنقدر با دلسوزی با گلندام رفتار می کرد و او را می ستود که مرا خشمگین ساخته بود و یک روز تا او وارد شد٬ بی اختیار گفتم: «تو، برو به خانة شویت!»
گلندام كه شاید تصور نمي كرد من هم به این موضوع مي انديشم، بلند خندید و تمسخر آمیز گفت: «این درس ناخوانده، ملا را ببینید!»
مادرم به خنده افتاد و من که ديدم پارا از گليم درازتر كرده ام٬ شرمنده گریختم به بیرون.
کشمکشها براي تعیین سرنوشت گلندام در قریه و ولسوالی ادامه داشت؛ ولي بطور باورناکردنیی ناسازگاري گلندام با سلطان، كم، كم بي اهميت مي شد و بیشتر توجه ها به هنرنماييهاي او معطوف گشته بود. گلندام چند دوخت و بافت را با هم پيش مي برد. او به زودی گل دوزيها و سیم بافیهایی رواج داد كه زنان و دختران را مبهوت ساخت. آن وقتها کار و هنر زنان و دختران تنها در خانه و در چارچوب پخت و پز و دوخت و دوز قابل تصور بود و گلندام٬ اين محيط را با سرزندگيهاي دخترانه اش طراوتی می داد.
سلطان سرانجام موافقت کرد که مهریه را پس بگیرد و گلندام را طلاق بدهد. او در همان سال با دختر عمویش ازدواج کرد٬ ولی گلندام سخت سرگرم هنرهایش بود و بيشتر از دو سالي در خانه ماند. معلوم نبود چه فکری به سرش زد که يك بار هم چادري آبی با گلهای سبز برایش دوخت. هنوز گفتگوها در بارة این چادر عجیب ادامه داشت که او یک چادر سرخ با گلهای طلايي دوخت. تا آن زمان، هيچ كسي به خود اجازه نمي داد رنگي بجز سياه براي چادر انتخاب كند. انتخاب چنين رنگهایي براي چادر حقيقتا ديوانگي و رسوايي بود. ولي گلندام چه كار كرد؟ زنها هم مي گفتند: «شرم آور است!» و هم شوقزده و متحیر مي گفتند كه چادر آبی و سرخ به گلندام مي زيبد.
خواستگاران گلندام به رفت و آمد پرداخته بودند. او وانمود مي كرد كه منتظر تصميم پدرش است٬ ولی محمد اکبر فقط ظاهرا از ميدان خارج نمي شد و معلوم بود كه در دل، تسليم راي گلندام است. گلندام بالاخره زبان باز كرد و به سالار كه از قرية دوري به خواستگاري می آمد و سواركار مشهوري بود جواب مثبت داد. بزودی عروسي پر سروصدایی به راه افتاد و سالار، گلندام را با دبدبة زیادی برد.
زنان قریه آشكارا می خواستند بدانند که گلندام چگونه زندگی می کند و مشغول چه کارهايی است و وقتی که او چند بار به مهمانی آمد، معلوم شد که بعد از عروسي، ذوق ابتکارش بيشتر گل كرده است. او در سالهاي بعد، با بيقيديهاي خود در چوک و دوخت پيراهنهای فراخ و رنگارنگ و گلاباتون کاری و مهره دوزیهای بيسابقه، چارچوب سليقه ها و سنجشها را بر هم زد. ديگر معيار معتبري براي انتخاب خوب و بد و زشت و زيبا نماند و هر زن و دختري در صدد پيروي از سليقة خودش به دوخت و بافت افتاد.
من در آن دوران، دور از خانه و شاگرد ليليه بودم و در زمستانها براي چند ماه به روستا باز مي گشتم. زمانی شنيدم كه گلندام پسر و دختري دارد. احساس شادماني كردم، ولي در سالهاي بعد، شنيدم كه شوهرش مرده است؛ غم عجيبی به من دست داد و آن وقت فهميدم كه سرنوشت گلندام براي من جاذبة خاصی دارد. او نه تنها همساية ما، بلكه از نزديكان ما هم بود. نمی دانم چه مدتی سپری شد تا باز هم شنیدم كه گلندام سرفه مي كند؛ چليم برداشته و ریحان و کاکوتی می کشد. در آن زمان، مي گفتند گلندام پس از مقدمه چينيي هاي طولاني، قالين جديدي كه نام ابتكاري «رنگ رمه» را بر آن گذاشته، سر كرده است. مي گفتند، او اين قالين را با دوازده نوع نخ كه از پشم هاي رنگارنگ و بي زدنِ هيچ جوهر و عصارة گياهي ريسيده، مي بافد و وقتي كه يكي از روستائيان، حيرتزده پرسيده است: «رنگ اين قالين چيست؟» او پاسخ داده: «رنگ رمه!» و مدعي شده است كه بهترين رنگها را از همه رمه هاي غور در آن جمع كرده است.
اين قالين با گذشت چند سال٬ شهرت عجيبي يافت. مي گفتند گلندام از فروش آن امتناع مي كرده، ولي سرانجام، مرد ثروتمندي از دوستان پسرش در هرات، پس از اصرار فراوانی موفق شده آن را از او خريداری نماید. آنچه من از سرنوشت غم انگيز «رنگ رمه» و غمهاي گلندام در رابطه با آن، شنیده ام٬ داستاني است كه در اين نوشته نمي گنجد٬ لذا به شرح بقیه حوادث برمی گردم.
در آن سالها زندگی سلطان سروساماني یافته بود. او با زحمتكشيهاي شباروزي، زمين سنگلاخش را به كشتزار حاصلخيزي مبدل كرد و از جملة محدود كساني بود كه در قريه، باغ كوچك سيب و زردآلويي را هم به ثمر رساند.
مي شنیدم كه خرامان هم كاملاً با زندگي كوچيها عادت كرده است. من در مورد او بيشتر جست و جو كردم و معلوم شد كه چهار پسر دارد و اصلاً سررشته خانه را كاملاً به دست گرفته است. اين خبرها خيلي برایم خوشايند بود و حتي بي ميل نبودم در بهار و یا پاییزی که کوچیها از روستای ما می گذرند او و خانواده اش را از نزديك ببينم. ولي چرا برخلاف ميل باطني ام جرأت نمي كردم در بارة زندگي گلندام هم بيشتر كنجكاوي كنم؟ نمي دانم. اما خوب يادم هست كه در كودكي نسبت به او احساسهای متضادی داشتم: هم شکی نداشتم که او دختر ممتازی است و هم گاهی به او خوشبین نبودم و بي دليل، خیال می کردم که از بي پرواييها و رفتار دلبخواه او عاقبت، نكبتي روی خواهد داد.
البته امروز عروسي كودكان در قرية ما طرفداران زیادي ندارد و مي شنوم كه بارها اتفاق افتاده، دختری از ازدواج با شوهری که دیگران برایش انتخاب کرده اند٬ بدون این که عیبی تلقی گردد٬ سر باز زند و بسیاری از خانواده ها هم حق تصمیم گیری به ازدواج را کاملاً به دختران داده اند. با خود می اندیشم که آيا گلندام سپيد گيسوي كه اکنون در آن قرية دور دست پا به شست سالگي مي گذارد، هيچ به ياد مي آورد كه روزي با آن گستاخيهاي كودكانه چه بذري در كوره ده طلسم شدة مان افکنده است؟ و گاه مي گویم كه شايد رفتار متهورانه گلندام مناسبتي با این داستان نويسيها ندارد و ما كه در چارچوب سنت رسمی پير مي شويم، هرگز نخواهيم توانست گلندام را آنطور که بود و یا هست بفهميم. و يا هم چه مي دانم، شايد، اين انديشه ها را اصلاً گلندام به ما القا می کند تا با جوششهاي طبيعت خود خو كنيم؛ از خواستهاي قلبی خود نترسيم و بي تاريخچه سازيهاي معمول به راه خود برويم.
به هر حال، من اين عبارات مخلصانه را كه می دانم هيچ وقت به گلندام نحواهد رسید، به جای شاخه گلي در شستمین سال تولدش براي پوزش خواهی از بدبينيهاي كودكانه ام به او اهدا مي نمایم و امروز خودم را خوشبخت مي دانم که سرنوشت با من یار بوده تا همروستایی بانویی مانند گلندام باشم.
(پايان)