افغان موج   

گـره از دل گـشـایـد با اشـارت هـای پنهـانی

تبسم بشگفد چون غنچـه بر لـب های خندانی

چو صید بسملی زخمی شدم از ناوک مژگان

به خـون غلطیده ام لیکن نمی میرم به آسانی

هـزاران دل به تار زلف مشکینش کند دربند

نمی تـرسـد ز آه سـیـنـه ســوز خـیـل زندانی

جگر را درتنور سینه بریان می کنم هرشب

نمی آیـد شـبی در کلـبـۀ مسکـیـن به مهمانی

گرفتم درس عشق و عاشقی ازمکتب عشّاق

نـیـم در فکـر دانـشگاه چـو طـفلان دبستانی

نـدارم حلـقـۀ رزّین و الماسـین بـه انگـشـتـم

کـنـد کلک هنر بـر دفـتـر خاطـر زرافشانی

فقیران را قناعت ثـروت بی انتها داده است

نـبـاشــد احتیاجی بـا غــرور تـاج سـلطـانی

چه میپرسی زکیش ومسلک وویران مأوایم

همینم بس که انـسانـم و دارم خـوی انسـانی

ضمیر زیسـتن با لحـظه ها همراز می باشد

به میدان عمل ورزیده می گردد؛ نه ارمانی

محبت را زبوی عشق دلها می کنم احساس

نـه از لای کتاب مکـتب و تحـقـیـق میدانی

اگـر حیوان ناطق را معادل کـرده با انسان

زبـان و فکـر آدم را بـرون آرد ز حـیوانی

ز تار و پـود فـرهنگ و تمدن با دل انسان

بـه بافـد اجتماع قـالـیــنچۀ رنگـین وجدانی

اگر از پوستۀ قـوم و نژاد آیی بـرون دانی

نباشد فـرق بین ازبک و تاجیک و افغانی

 

11/5/2016

رسول پویان