افغان موج   

شـفـق در سـازگاه صبگاهـان نغـمه می سازد

شـراب صـبحـدم رنگ غـزل مسـتانه پـردازد

نـوای عـشـق و مسـتی در دل آشـفـتـۀ انـسـان

سـرور حرکت و جنبـش به آب و دانـه اندازد

سـرود دختر خـورشـید می پیچد بگوش شوق

غـزل را بـا ربـاب و طـبـلـه و دوتـار آغـازد

ز بس آهنگ ساز و می دل واعظ بجوش آرد

لـوای شعـر و مستی و طرب بر ممبر افرازد

سر مفتی و شیخ از شوق مستی گر بود خالی

به نـزد شـوخ چشمان بهشت آخـر به چه نازد

به میدان خـرابـاتی اگـر رخـش اسـت یا دلـدل

به سازعشق ومستی بی خودومستانه می تازد

به کوی عشق بازان آمدی گرمختصرمی دان

هزاری سـر نهـد برکف هـزاری دل می بازد

اگـر با گـوهـر راگ و مقـام آگه شـود مطرب

بـه طـرز سـاز دل هـا رنگ هـای تازه اندازد

وگـر محبـوب و یـار همدلی پـیـدا کـند انسـان

جهــاز آروز را در فـضـای عـشـق می گازد

ز راه عشـق ورزی برنمی گـردم دگـر زاهد

اگـر مـلا زنـد سـنگـم؛ خــدای عـشـق بنوازد

 

رسول پویان

24/5/2016