در فیروزکوهِسرشکسته
......................................
درظلمت شب تاریک
درهیاهوی سنگباران، مردان باچهره های
عنید وعنیف
همه سکوت کردند
سکوتی، که طلوع خورشید ازآن می شرمد
سکوت ، دربامگاه باد برین؟ که صدایش
را کسی نشنید
زیرآوار سنگ خره هایی که ،
درنبود طلوع خورشید
با نوای الله ، خدایا؛ کمکم کن!
صدا فرومیریخت
در زیر شر و شرنگی ازسنگ باران ،
قد و قامت نیم بسملش را
درگودال خسبانده بودند
و او از انسانیت انسانها میخواست
زنده گی را،
عفت وعزت را،
و حیات را تا دوباره به او
هدیه کنند،
واین عطیه را از او غصب نکنند.
از فریاد در گلو شکسته و در گلو خفتهاش گویی به گوش میآمد:
« من یک خواهرم ،یک دخترم ،من یک انسانم »
اما
درپیش دیده گان به خون آغشته اش
سیاهی بود و پلیدی چنگالهای اهریمن
که دیوانه وار بالا و پایین می رفتند
و خشم و کینه یی شیطانی را
تجسم مینمودند
همه سکوت کرده بودند
دریاها ، کوه ها ، باد شمال
همه شبیه یک شب تاریک
و جلادان صحرائی صدایی را که دیگر صدا نبود
و ضجه یی را که دیگر در خود فرو مرده بود
«من یک خواهرم ،من یک دخترم...»
با قساوت درنده گان دشت و جنگل
به رگبار سنگبارها بستند
تا هر آوایی برای ابد خاموش گردد
تا رخشانه یی دیگر آزادی و آزاده گی را ترانه نسازد
و در گوش های تاریک، قطرات نور نچکاند.
و چون موج وحشت و هجوم قهقرا
گذشت
دیگر نفس باد بریده بود
و دیگر قلبی در آن جا نمی تپید
و دیگر نه این زنج موره که «من یک خواهرم، یک دخترم...»
درین میان، نه برادری بود و نه پدری
و نه گوشی که بخراشد
با قبای در خون طهارت داده
رخشانه به خواب رفته
سایۀ نوازشگر قلوهسنگ هایی که یک یک نثار محبتی بی دریغ اند برپیکری خسته و لِه شده
دیگر صدایی نیست
دیگر صدایی نیست
غوروال - هرات