عمرم آخر شد و یکبار ندیدم قفسی
که شود باز در اش؛ روزی به دستان کسی
همه جا از همه بیزار بُود ساحره ها!
چون ازهر گوشه رسد زمزمه های مگسی
خار روئیده به گلزار عجب فصل بدی
هیچکس را نبُود سیر... در آنجا هوسی
دوش از مسجد ما نعره ای اشتر آمد
و نوای گوسپندی... و صدای جرسی
شیخ ما بس که درین معرکه سرگردان شد
غیر خمیازه نشد تا که برآرد... نفسی
همه از جور زمان شکوه نمودند که چرا
نسل آدم شده محتاج به هر خار و خسی
سر هر عابر بیچاره جدا شد ز تنش
هر چه فریاد کشیدند ؛ نبود دادرسی
***
من اگر عاشق و دیوانه ای شهر ات هستم
از چه رو دل بسپارم به دیوی جنسی؟!
نعمت الله تُرکانی
14 اکتوبر 2015