بخوان این مصلحت را با تو دارم امشب از هستی
اگر بر پیکر ات داری پُر از نیروی دل دستی
چرا داری اشارت سوی مشتاقان خود انگشت
و بر روی زبانت حرف بد می آوری مستی ؟!
به مُلک دل هـــــزاران پیروی راه حقیقت را
رها کـــــردی و با شیطانِ این بیغوله پیوستی
زیارت میکنی یکخانه ای از خاک، سنگ و چوب
دری دل های عاشق را بروی خویشتن بستی
کجــــا دیدی به دنیا رهرو دلهـــای پاکی را
سرانجامش بُود بیراهه ای تاریک و بُن بستی
سرِ تسلیم بر درگاه جانان افتخار ات بود
نمیداند کسی آخر چرا این عهـــد بشکستی
نعمت الله ترکانی