افغان موج   

داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی
روشنایی که از درز دروازه به درون اتاق ، نزدیک چشم پیر مرد می تابید ، پیر مرد را تکان داد ، و او دریافت که هنوز زنده است.
او برزمین دراز افتاده بود. نمی دانست، چی وقت اورا آن جا آورده بودند. دو ساعت پیش ویا چهار ساعت پیش ؟ ویا هم شب پیشتر؟ نمی دانست وبه یادش هم نمی آمد. روشنیی که از بیرون داخل اتاق می تابید ، اورا بیدار نمود، آن گاه دانست که اورا به این جا دوباره آورده اند و هنوز زنده است .
زمین سرد بود. سردی زمین به جانش صوف زده بود. اصلاً تمام اتاق سرد بود. سرد و نمناک. واو دروسط اتاق سرد و نمناک خود را چملک نموده، دراز افتاده بود.
اتاق بوی تعفن می داد. شاید، بوی تعفن از درز دروازه به داخل آن اتاق کوچک ، سرد و نمناک می آمد. درست معلوم نبود . هر چی بود ، اتاق پُربود از بوی تعفن و بوی شاش. پیر مرد نیز بوی شاش می داد. او جلوش را تر نموده بود. به همان خاطر دست های سرد و بی وزنش را برده بود تا آن جا را پنهان کند. وقتی اورا لت نمودند و شکنجه دادند، توان از دستش رفت ، طاقت نتوانست و ترنمود. دهانش نیز بوی شاش می داد. آخر به دهانش شاشیده بودند. آن دوـ سه نفری که او را لت می نمودند، به دهانش نیز شاشیدند و حالا دهان پیر مرد بوش شاش می داد و دلش بد می شد. چند بار عُق هم زده بود. اتاق بوی خون نیزمی داد. پیرمرد خودش هم بوی خون می داد. تمام بدنش پُرشده بود از خون . کله اش پندیده واماس کرده واز چند جای دهان باز نموده بود. اصلاً اورا برای کشتن برده بودند. یا شاید او فکر نموده بود که می برندش برای کشتن. هرچی بود اورا نکشتد، بردند، لتش نمودند وجزا دادندش .این بار چندم است که اورا به برای کشتن می برند، اما نمی کشند، تنها لتش می کنند و جزا می دهند. جزا!
***
مدتی بود که برف ، به شدت و پی هم آن جا می بارید. بسیاری از خانه ویران و نیمه ویران آن حاشیه ای شهر ، زیر برف خوابیده بودند. چند روز می شد که برق را ، چون زنده گی ، در آن گوشه ای شهر کشته بودند و تاریکی ، آن جا را در پنجه هایش می فشرد.
آن شب ، پیر مرد ، که کودک از عقبش روان بود ، به مشکل و نفس زنان، کراچی دستی را بالای برف تیله می داد. درکراچی عروسش زیر چادری خود افتاده بود. عروسش ، ازدرد ناله می کرد، و به خود می پیچید.
کودک که دو دستش را گره نموده و نزدیک دهانش برده بود ، پیهم به دستانش که از سردی کبود شده بودند کُف می نمود .
کودک ، دیگر توان راه رفتن ازش گرفته شده بود . اشک از دو گوشهء چشمانش شرزد پایین و خودش با صدای ناله مانندی ،افتاد به گریه.
صدای گریهء کودک را که زن شنید، دلش به شدت طپید وخودش زار نالید ودرزیرچادری به خود پیچید.
پیرمرد، از صدای گرایهء کودک ، سرش را به عقب دورداد ، و رو به کودک ؛ گفت:
ــ برایت نه گفته بودم ، که نه بیا با ما !؟
پیر مرد ، هنوز حرفش را تمام نه کرده بود، که نادم از گفته اش ، با خود نجوا کرد:
ــ اگر با ما نمی آمد، پس پیش کی می ماند، طفلک !؟
***
پیرمرد، کراچی را رها نمود، سرفه کنان رفت بالای سرکودک، دستش را به سوی او دراز کرد ، مانند کسی که در سرفه گریه نماید؛ گفت:
ـ بلند شو!
برف را از دست و روی کودک ، که کبود شده بودند ، واز لباس هایش رُفت ، که چشمش به پاهای او سُرید. نالشت کنان ازاو پرسید :
ــ چی کردی یک لنگ بوتت را؟!
غصه بیشتر در تار و پود پیر مرد دوید. با بغل پُرازغصه ، دست را دراز کرد ، کودک را
بلند نمود برسرشانه های خود، وبا صدای بغض نموده؛ گفت:
ـ محکم بگیر!
این را گفت و رفت به سوی کراچی و کراچی را دوباره به تیله دادن شروع کرد.هنوز چند قدمی از آن جا دور نشده بودند ، که از پشت یکی از خانه های ویران ،با لهجهء خاصی صدا زده شد:
ـ آی! کجا؟ کجا در این ناوقت شب؟
پیر مرد، صدا راکه شنید، ناشنیده گرفت و به راهش ادامه داد.
این بار، صدا بلندتر از پیشتر، درست مثل فریاد شد:
ـ ترا می گویم! گپ را نمی شنوی؟ کرهستی؟! کجا؟
به یک چشم برهم زدن دو جوان تفنگ به دست ،جلو آنها سبز شدند و ایستادند. یکی از آنها ، ماشه تفنگش را کش نمود و آن سوتر، روی برف چند مرمی رها کرد. از صدای فیر تفنگ ، زاغ ها که روی ویرانه ها جمع شده بودند و درآن جا ، درزیربرف ، درغم نان ودرجستجوی دانهء شان بودند ، سر و صدا کنان ، خیل خیل و دسته دسته ، پَرزدند به هوا پردیدند. یگان تای شان رفتند آن سوتر ، بالای شاخه های درختان قامت خمیده و قامت شکسته ، نشستند.
پیرمرد می لرزید . کودک که ازسرشانه های پیر مرد افتاده بود به زمین نیز می لرزید. . و زن در داخل کراچی ، زیر چادری به خود می پیچید.
***
آن جوان با میل تفنگش به کراچی اشاره نموده ، با همان لهجهء خاص ؛ پرسید:
ــ ای چی است؟ دراین ناوقت شب کجا می روید؟
پیر مرد بریده بریده؛ گفت:
ــ سیاه سر بچیم است! مریض است.می رویم اگر شفاخانه باز باشد!
ــ کجاست خودش که تو پیرمرد لاشه را کش می کنی؟
چون شمعی که بلرزد در باد ، پیرمرد ، سراپا می لرزید. با همان لرزش و زیان لرزان گفت:
ــ بچیم یک هفته است که مرده و زنده اش گم است. از راه کار دیگر خانه نیامده است.
یکی از ان دو با میله تفنگش به کراچی اشاره نموده، با همان لهجه خاص پرسید:
ــ چی بلا زده ای را؟ خود را تَک انداخته چی بلا؟
ــ نی بیادر جان! امیدوار است!
باشنیدن کلمهء « امیدوار» هردوتنفگ به دست ، قهه قهه و بلند بلند خندیدند، چنان که گویی با خنده شان دل شب را دریدند. یکی از آن دو نصوارش از دهنش ،آن سوتر روی برف تُف نموده ؛ گفت:
ــ هه ! خیر ببینی ! به خدا ، من تا حالا، اشتک شدن و زایدن را ندیده ام! امشب می بینم. دوربخورید طرف ما!
با شنیدن این حرف، برف ، پیش چشمان پیرمرد سیاه شد. سیاه و خاکستری. دلش به هم خورد. سرش گیچ رفت . تارو پودش و تارهای برف سرش ، به هرچه باور داشت نفرین فرستاد و سیاهی . آهی کشیده و گفت:
ــ او جناور چی می گویی؟!
مخاطب پیرمرد، با شنیدن این حرف ، با شتاب گیت تنفنگش را کش نمود. او تا بخواهد ماشه را کش نماید ، که آن دیگری جلوش پرید و گفت:
ــ هه! احتیاط که نکُشی این را! این را من کار دارم !
و بدون درنگ، با دو دست از میله تفنگش محکم گرفت و سخت بر پشت پیر مرد کوبید.
پایان
فولدا ـ جرمنی
20015 ـ5 ـ25