وطن فـردا و پارت را بنازم
زمـسـتان و بهـارت را بنازم
به هنگام تمـوز و فصل پاییز
گدام کشت و کارت را بنازم
هـوای دره و دشت تو قربان
ســـرود آبـشــارت را بـنازم
ز خـوبان ژونـد افسانه گویم
گلانِ فــرخــارت را بـنــازم
بیادم لعـل می آرد بـدخـشـان
شکـوه کـوهـسارت را بنازم
ز فاریابـم بگـو از فیلـسوفان
هـوای قـیــسـارت را بـنـازم
بگو ازپسـتۀ خندان بادغـیس
نریمان نوحصارت را بنازم
شمالی جان هوای تازه داره
به خنجان توتبارت را بنازم
ز نـای بلـخ آتـش می بـرایـد
گل سـرخ مـزارت را بنازم
حـدیـث قـندک قـندوز گـویم
شبرغان و تخارت را بنازم
ز غرجستان و غورم یاد آید
به فیروزکُه منارت را بنازم
ز انگور هـری گویم فراوان
انـار قـنــدهــارت را بـنـازم
ز آب هـیرمند مـاهی بگیرم
فـراه و اسـفـزارت را بنازم
زنیمروزوززابل می کنم یاد
به غزنی شهریارت رابنازم
ز مرغاب وهریرودم سرایم
به آمـو مـوجـبارت را بنازم
جـلال آبـاد مـا نـارنــج دارد
به لوگرسبزه زارت رابنازم
ببویـم دره هـای غـوربند را
بپروان چاریکارت را بنازم
پـنـیـر بامیان مشهـور باشـد
بت مهجـورِ زارت را بنازم
به پکتیا و نورستان و لغمان
درخت میـوه دارت را بنازم
نویسـم لـذت جلغـوزه ات را
بـه کـنر رودبـارت را بنازم
به کاپیسا وپنجشیروسمنگان
غرورصخره زارت رابنازم
به کابل دفـتر و دیـوان باشـد
رســـوم کاردارت را بـنـازم
بکاریزمیروچاردهی وافشار
گل وسنبل و خارت را بنازم
ز نـازِ نـرگـسِ فتّان نـویـسـم
نگاه پـر خـمـارت را بـنـازم
به اوج کُه مردم خانه سازند
به هرسو بیروبارت را بنازم
به کابل مندوی باشد فـراوان
وفـور خـواربـارت را بنـازم
وطن گرچه خرابستان گشتی
تـمـــام یـادگارت را بـنــازم
تو بـودی مهـد زیبای تمـدن
شـکـوه افـتـخـارت را بنازم
سراسرقریه و شهرتو قربان
هـمه قـوم و تبارت را بنازم
12/7/2014
رسول پویان