افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed
جوان حیران بود، رهبرتغییرمیکرد. جوان یاوررهبر بود، از همان روزهای اول که شروع کردند، رهبر از جوان مشوره میگرفت. بگویاور، توکه شاعری و نویسنده، تدبیری بگو برای این مشکل که چه کنم ویاور مشوره میداد. یک ویرانه آباد میشد ویا جلو سرازیر شدن سیل خطرناکی گرفته میشد. در همچو مواقع یاور بسیار خرسند میگشت، لذت سرشاری برایش دست میداد.
به سوی جمعیت مردم، سوی آدمها که نگاه میکرد، دلش مملو از مسرت میگشت. خوش میشدکه درسرنوشت آنها دخیل است وکارهای نکویی را انجام میدهد. خودش را کامییاب مییافت، حس میکرد رهبرخودش است، خودش. همین که مشوره یی میداد و به سود مردم میبود و از سوی رهبر پذیرفته میشد،ذوقزده میگشت ومیدیدکه به آرزوهاوآرمانهایش میرسد.چقدرلذتبخش بودکارثواب وشاد ساختن دلهای رنجورمردم. هرچند به خوشنامی رهبر تمام میگشت ومردم ازرهبر سپاسگذاری میکردند و به حقش دعا. اما برای یاور جوان مهم نبود. او هم حس میکرد که به خوشنامی او تمام میشود و مردم از او سپاسگذاری میکنند و به حقش دعا. مردم به رهبر احترام میکردند، هرجامیرفت، به گردنش اکلیلهای گل میانداختند. اما برای یاور جوان مهم نبود. با دیدن این صحنه ها اشک از چشمهایش جاری میگشت و میدیدکه به دست آوردن دلهای مجروح مردم چقدر لذت دارد. برای رسیدن ویاوررهبر شدن خیلی زحمت کشیده بود. کی به اوراه میدادند. چه کسی، هیچ کس. هرکـس میـکوشید خودش را به رهـبـرنزدیک سازدویارویاوررهبرگردد.گرداگرد رهبرپـرازهمـچو
مشتاقان ودلباخته گان بود. نفوذکردن از این ازدحام و نزدیک شدن به رهبر کارآسانی نبود. اما او از همان اولها تصمیم گرفته بودتا خودش را به این مقام برساند. راه های پر خم وپیچ را طی کرده بود، راه های پر خوف وخطر را گذشتانده بود، دشمندار شده بود. چند تایی را هم از سرراهش، از دور وپیش رهبر دورکرده بود. با این کارهایش دشمندار شد. حریفان سایه وار دنبالش بودند تا با به دست آوردن اولین فرصت سرش را از تنش جدا سازند. آخر او سبب شده بود که آنها ازخوان ودسترخوان شاهانة رهبرمحروم گردندو از جاه ومقام ومنزلت، ازشکوه و جلال بیافتند. کی درد این ازدست دادنها از دل شان بیرون میرفت. یاور جوان میدانست، همةاینهارا میدانست. اما همیشه متوجه بود که باید هوشیاریش را از دست ندهد. میدانست که هر چند اویاور رهبر باشد، به همان اندازه کارهای نیکی به فایدة مردم ومُلکش صورت میگیرد. میدانست که رهبرهم قدر اورا میداند. رهبر هم میدانست که پس ازیاور شدن او قدرومنزلت ومحبوبیتش درمیان مردم صد چند شده است. اما هیچ گاه این امر را به روی نمیاورد. برای یاور جوان مهم نبود، برایش این مهم بود تا موقفش را به حیث یاورحفظ کندوهمین طور به نوبت مشوره ها ونظریه هایش را به رهبر بگوید و پیش برود. رفتن دراین راه خالی از خوف و خطر نبود. همیشه از لحظه یی میترسید که کاری بکندوگپی بزند و سبب برآشفته گی رهبر شود و رهبر هم با قهر وعتاب اورا از خودش براند. آن وقت همه چیز برباد میرفت. خیلی با احتیاط پیش میرفت. همیشه غرق همین افکار بود، غرق این که چه کاری باید بکند وچه کاری باید نکند.
رهبر هم هرچند نظرها ومشوره های اورا به رویش نمیاورد، اما با هدایایی میخواست غیر مستقیم ازکار ومشوره های اوقدرکند. امایاورجوان احتیاط را ازدست نمیداد. اگر هدایا را نمیپذیرفت، ممکن بود دردل رهبر گپهای دیگری بگردد.
اما در این اواخر میدیدکه وضع رهبردگرگون میشود،کمتر به گپها ومشوره های یاورگوش میداد. کمتر اوقات با او مینشست وروی مسایل جاری صحبت میکرد. یاور جوان از این وضع نگران بود. حیران بود چه کاری کند تا وضع رهبر به همان حالت قبلییش برگردد. فکر میکرد که شایدازاوخطایی سرزده است که رهبر نسبت به او بی اعتنا شده است. اما میدید که رهبر کم کم به همه چیز بی اعتناتر میشد. به گپهای یاورجوان گوش میداد، اما عمل نمیکرد. اکثر اوقات سوالهاوگپهای یاورجوان را ناشنیده میگرفت ومیرفت. دیگر دلخوشیهای یاور جوان کم کم کاهش مییافت. از این وضع دلخور بود. غصه وغم میخورد. میدید که دیگر آرزوهایش برآورده نمیشوند. شکایتها وبسی از مشکلات مردم دیگر به گوش رهبر نمیرسید. به رهبر میرساند، اما کاری از سوی رهبر به خاطر اصلاحات امور صورت نمیگرفت. دلش به تنگ میامد. شبها خوابش نمیبرد. نمیدانست که چرا یکی و یک باره وضع این گونه دگرگون شده بود. درحالی که درگذشته همه چیز به خوبی پیش میرفت. رهبر خوش، مردم خوش ویاور خوش... اما حالا برعکس مردم سخت درعذاب مانده بودند. خود سرها باردیگر به دور رهبر نفوذکرده بودند. خود سریها بار دیگر اوج گرفته بودند و نابکارهای دیروزین بار دیگر روی کار آمده بودند. گویی همه پی برده بودند که رهبر شان دیگر آنهارا آزاد گذاشته است و دیگر یاور جوان از اعتبار افتاده است.
اما یک روز یاور جوان صددل را یک دل کرد وبه رهبر گفت :
« میبینید که ماموران شما بازهم برسر مردم محشر برپا کرده اند. کشت وخون، چپاول و غارت، عیاشیها، میخواره گیها، حیف میل بیت المال وهزاران فساد دیگر... »
ورهبربا صدای آهسته یی به یاور گفت :
« تودیگر به این کارها کاری نداشته باش. »
و دل یاور جوان شکست. انتظار شنیدن چنین گپی را نداشت. برای بار اول بود که این گپهارا از رهبر میشنید. فکرکردکه همه چیز تمام شده وروزی رسیده است که همیشه از آن هراس داشت. فکر کرد که حریفانش اورا طور دیگری ضربه زده اندو ناکامش ساخته اند. میدید که دیگر حریفانش کامیاب شده اند. اما به دور وپیش که نگاه میـکرد، وضعیـت این گونه هم نبود. احسـاس میکرد در سیمای رهبر راز این دگرگونیها نهفته است. رازی که انگار رهبر نمیتوانست از آن چیزی به یاور بگوید. از خودش میپرسید که این چه رازی خواهد بود؟
***
از خانة رهبر برمیگشت، دیگر همه چیز برایش حل شده بود. آن شب رهبر اورا به صورت غیرمترقبه برای ملاقات خواسته بود. هله بدو، یاور جان، رهبرکار ضرور وعاجل با تو دارد. اگر دیر برسی، سراز تن ما جدا خواهد کردکه خیلی قهر و عصبانی است. آن شب با سرعت اورا به منزل رهبرآوردند. رهبردرهمان جایی بودکه مهمانیهای بزرگش را درآن جا برگزار میکرد. اورا رهنمایی کردند. از زینه ها پایین رفت و به یک سالون زیبای زیر زمینی داخل شد. این جارا بار اول بود که میدید. باورش نمیامد که رهبر چنین محل زیر زمینی وباشکوهی را برای خودش ساخته باشد. فضای سالون زیرزمینی با چراغهای سرخ و سبز روشنایی یافته بودو همه جا مزین با سنگهای قیمتی.
رهبر صدا زد :
« بیا یاور... »
حال رهبر خوب نبود. دیگران را رخصت کردتا آنهارا تنها بگذارند. همه رفتند وبه امر رهبر در سالون را نیز بستند. رهبر به یاور امر کرد :
« بنشین یاور. »
روی میزودر الماریها شیشه های رنگارنگ می و مینا بودند، نشست. از حیرت شاخ میکشید. رهبر مست بود، جام دیگر سرکشید و با لحن نا هنجاری گفت :
« بنوش یاور،»
یاوراز ترس وبیم زیاد پیاله یی برای خودش ریخت و سوی رهبر نگاه کرد. نه، رهبر عوض شده بود. فضای سالون پر از دود تنباکو و بوی شراب شده بود. یاور باکمال احترام پرسید :
« جناب عالیقدر، مگر مشکلی پیش آمده است؟ »
رهبر که به درستی نمیتوانست کلمات را ادا کند، گفت :
« نه، نه من جناب نیستم... اما تو خیال مکن که من... . اینهارا میخواهم... نه، یاور نه، تو جانت را باید قدر کنی. کردیم تا جایی که از دست ما ساخته بود، حالادیگر نمیشود... . نمیشود. نه از دست تو کاری ساخته است و نه از دست من، باید به آن چه که میگویند عمل کنیم... . »
یاور جوان حیرتزده پرسید :
« آن چه میگویند؟ کیها؟ »
رهبر گفت :
« ها، تو خیال میکردی که... تو تنها یاور من استی... »
و چیزهای دیگری هم گفت که یاور با شنیدن آنها از تعجب شاخ میکشید.
رهبرسرمیز افتاد. ازحال رفت. در همان حال هم چیزهایی میگفت که کسی معنی آنهارا نمیدانست. یاوردیگران را صدا زدتا به کمک رهبر بشتابند ویاورخودش از آن جا بیرون رفت. حتی به کسی نگفت که اورا تا خانه اش برساند، منگ شده بود. به گپهایی فکر میکرد که از رهبر شنیده بود. به خانه اش که رسیدتا به صبح بیدارماندوتمام شب به رهبر، به وضع او وگپهایش فکرکردوفردایش مثل همیشه آماده شد که به دفتر کارش برود. هنوز در صحن حویلی اش بودکه صدای فیرگلوله هارا شنید. میخواست ببیند که چه واقع شده است که نتوانست، روی زمین افتاد. به سینه اش که نگاه کرد، خون جوش میزد. بکسش، ورقهایش و عینکش دورتر از او روی زمین افتاده بودند. یاورجوان حیران شد. گپهای رهبر یادش آمدند، رازهایی که شب گذشته رهبر به یاور گفته بود. میدید که حالابا این رازها از دنیا میرود. صدای نگهبان خانه اش وگریه زنش را شنید، یاورجوان دیگر چیزی احساس نکرد.
 
نویسنده: قادر مرادى