شدم بر مسجد و دیدم به منبر بودی شیخی سخن میگفت زهردر
سیــــــاق گفتارش بود روایات نه بر اسنـــــــاد معلوم و بر آیات
گهی از رفتن روح و زمردن ز دشواری نزع و جــــــان کندن
چنان تلقین بنمــودی به اذهان زخلقت هــــر یکی بودی پشیمان
زنکیر وزمنکر پرس وجوها بگفتی آنچنان خود بودی آنجــــا
زروز محشر وسوزنده آفتاب سخن گفتی چنان با آب وبا تاب
سخن از دوزخ و آتش بگفتی چوگویی خود درآن جاهم بخفتی
بگفتی از پل دشوار وتاریک زخنجر تیز تر از مـــو باریـک
نه کس را زانطریق یارای رفتن نه بر جنت بیابی راه و روزن
جوانان جمله بود دلریش وحیران زبیم عاقبــــــت سر در گریبان
نه از دنیا تمطعی نه از دهـــر هراسان بود زحول روزمحشر
زخوف و وحشت روز قیامت نه بر داشتی زدنیا، جز ندامت
نه این دنیاست از بهر مسلمان بگفت آن شیخ با آه و به افغان
نمی باید که دل بندید برین دهر که این دیر خراب است بهرکافر
خوشا آن کس کزین دنیای فانی شتــــابد بر ســـــرای جاودانی
زشرب وشهوت وازحوروغلملن مهیـــا بهر وی در باغ رضــوان
یکی راه بهشت است ای عزیزان برون از محشر و ازروز پرسان
جهاد و انتحــــــاری بر مسلمـان دو فرض عین باشــــد جز ایمان
اگر توفیق می یابیــــــد بدین کار شــــــوند معدوم تنی چندی زکفار
هماندم چون دهید جان را به جانان شوید اندر بهشت با حور وغلمان
بود جوی شراب و شهد و هم شیر روان برقصر ودربارت به توفیر
نه فقر و نی غم لیل و نهار است بساط عشرت وبوس وکنار است
نه پیری و ضعیفی و نه مـــردن جوان استی همه عیش است خوردن
ازین دنیا که ننگین است و فانی ســر افراز زی به دار جاودانی
جــــــوان بی خبر از فتنه و شـر نـدیـده لـــذت و آسایش دهـــــر
ز شوق لعبتان حور و غلمـــان به آرزوی شراب وقصروایوان
فریب شیخ خورد در راه باطل نبرد نامی به جز جانی و قاتل
بشــــــد آمادهء هــرجان نثاری زبهر عیش و نوش و کامگاری
بســـــــاط انتحاری شـــد مهیا هلاک گردید طفل و پیرو برنا
ازین اوضاع که سالهااست جاری رسیـــده شیخ به اوج بی نیازی
زخون نوجوان و مرگ انسان زر و زیور بیــاندوخته فراوان
به رسم صیغه زن ها همچو حوران به حرم گرد آورده چو رضوان
بودی جنت به دیگر، جزموهوم ولی بر شیخ بود پیدا و معــلوم
ازین اوضاع بری گردیده حیران بساط فتنه است وراه شیطــان
البرت سلوند – دنمارک
4 /7 /2014
ف.بری