بـه غـیـر سـبزۀ یـاد تـو در بـاور نمی گیرد
دمی جز شوق دیدار تو ام درسر نمی گیرد
به جـز مهر تـو در شـبهای بی پایان تنهایی
چـراغ دیگـری در کلـبـۀ دل در نمی گـیرد
کتاب عشق را ازنرگس چشم تو می خوانم
سرودی دردبسـتانم ازین خوشتر نمی گیرد
وفا وعهد را بنگـر که جـز یاد زلال عشق
خـیال دیگـری در دیـدگان، دلـبر نمی گیرد
چنان ازقلب پاکش لمحۀ عشق وصفا جوشد
که جز مهر ومحبت در دل پیکر نمی گیرد
ز فیض رحمت یـزدان می تابد به دلها نور
که غیرلطف و گرمی سینۀ مادر نمی گیرد
کسی گرمستی وشورونشاط عشق میخواهد
درین دنیای فانی جـز لب سـاغر نمی گیرد
رسول پویان
رسول پویان
عشق
عشق بوی خوش بهاران است
زینت بـاغ ســبز انـسـان است
شهد کـوثر و رشک خلد برین
جـلـوۀ پـاک نـور یـزدان است
صد مـزامــیر در رگ تـارش
آتـشـین سـوزش نیسـتان است
شــور مـیـنـا و آتــش ســاغـر
جوشش بزم می پرستان است
هـم خـرابـات و هـم مـناجـاتی
بـادۀ نـاب و نـور ایمـان است
جــذبـه و قــوّت حـیـات بـشـر
دردوسوزوشفا ودرمان است
کاخ ظـلـم و نــظـام اســتـبـداد
نزدعشق ازاساس ویران است
یــار آزادگـان و مـظــلـومــان
گنج و سـرمـایــۀ فقیران است
گر بتابـد به قـلـب خان و غنی
شام تاریک صبح رخشان است
صدق و اخـلاص و پاکی دلها
نورجان چشمۀ خروشان است
خــالی از فـتـنـه و ریـا کاری
خصم کذّاب ضدشیطان است
درجهانی که عشق می سازد
پرزعطر خدا و وجدان است
مطربان را نـوای عیش مدام
نازش سازوسوزعرفان است
در کلـیسـا، کنیـسـه و مسـجـد
طور انجیل و نور قرآن است
دل بتـخـانـه، دیـر و آتــشـگاه
پر ز انوارعشـق جانان است
زندگان، مردگان ز هر جنسی
گرنکوبنگری زیک کان است
در ترازوی عشق و عدل خدا
مردوزن با حقوق میزان است
در نـبـــردِ مـقـــدسِ احـقــــاق
در مقابل صفوف گرگان است
عشـق نیـروی مشـتـرک باشـد
نزداوهرچه هست یکسان است
بشـکند حـرف و واژه و دفـتر
خارج از منطق دبـستان است
باب بهلول و یارمجـنون است
از شهنشاه بسـی گریزان است
خالی ازکبر و کینه و آز است
پرزصبروصفای دوران است
دشـمن اضطراب و یـأس بـود
بحر امید و مـوج ارمان است
جنبش و حـرکـت و تکامل را
قلب پرکار وگوهر جان است
هر کسـی جلوه یی تماشا کرد
عشق هردم جلوه بـاران است
گه چـو ابـر بهــار می گـریـد
گاه شـادی کـنان خـندان است
پای سـاز و سـرود می رقصد
مستِ مستانه وغزلخوان است
عشق والا تـر از بیان و سخن
جامه بدریده پاک عریان است
فطـرتـاً عـشـق اوج آزادیسـت
فارغ از قید و بند زندان است
هردو عالم غریق یک موجش
نه ز آغاز و نه ز پایان است
مـدعـی سـرّ عـشـق کی دانـد
تا اسـیر کلام و بـرهان است
عشق آواز فطرت و جانـست
نه دغلهای هرزه گویان است
زاهـد و شیخ هر کدام با مکر
عشق را دشمن هراسان است
عـالـم فـقـه و دیـن تـا بـه ابـد
دردبستان عشق ناخوان است
چـه خـوش آمـد کلام مـولانا
عشق درزره رزۀ جان است
گر تـو غـافـل زیاد معشوقی
عشق نه بازی پریشـان است
از فـنـا و بـقـا چـه مـی دانـد
آنکه سرگشته دربیابان است
عشق بحریست بحربی پایان
اندران صدهزارجریان است
آبم از سر گذشت باکی نیست
نیزه ای یا دوصدچندان است
برغریق بحارعشق و وصال
قهر امواج لطف باران است
16/5/2014