رسول پویان
آیـیـنـه از تجـلی اســرار عـاجــز اسـت
خورشید من ز مستی انوار عاجز است
ســرما مگر بـریـده رگ حـس زنـدگـی
پیکر ز جـذب همهمۀ نـار عـاجـز است
کـوه سـتـم شـکـسـته مگـر در دل زمـان
چشمه زجوش و آب زرفتار عاجز است
بـس تـیـرگی هجـوم کـنـد بـر محـیـط دل
آدم ز نــوش بـادۀ ابـرار عـاجــز اســت
پـایـیـز را نگـر کـه چــه بـیـداد میکـنـد
بلبل ز شـور و گل ز تیمار عاجـز است
زهره شکسته چنگ خود و ماه دلپریش
خورشید خسته ثابت و سیار عاجز است
گویی رحم وعاطفه درخون غریق گشت
عشـق و محبت از یم ایـثار عاجز است
زنجیر رسـم زنگزده از پـای دل شـکن
ورنه دل از مکاشـفۀ یـار عاجـز اسـت
عشـق و صفا کجاسـت دگر در دل بشر
دل از صمیم جـذبـۀ دلـدار عاجـز است
بس خـوپذیر گـشته به زنـدان مرغ جان
زندانی از شـکستن دیـوار عاجـز است
آخـر عـزیــز دل مشکـن شـاخـۀ طرب
نخل شـکـسته از گهر بار عاجز است
در میکده چو آمده یی باده نوش باش
قید شـریعت از دم خمار عاجز است
درباغ گر روی بنگر جلوهزار رنگ
گلدان مـا ز جلوۀ گلـزار عاجـز است
هرلحظه دردل همهمه وشوردگراست
محکوم بند از گـذر پار عـاجـز اسـت
مکر وریا ز بس شده مرسوم روزگار
واعظ زوعظ و شیخ زگفتارعاجزاست
گردان معـرکـه هـمه افکـنـده انـد سپر
باطل محیط وحق ز پیکارعاجز است