افغان موج   
به قول نیچه، از آن‌جا که ما از تمام جزئیات تاریخ آگاهی نداریم، لذا به اندازه‌ی زاویه‌یی که برای ما روشن شده است به واقعات تاریخ می‌نگریم و برداشت می‌کنیم. (نقل از حافظه)

خب، این‌که ما در کدام محدوده یا وسعتی به پدیده‌های تاریخی می‌توانیم نگاه کنیم، ناگزیر وابسطه به اسنادیست که در دست‌رسِ ما قرار دارند.

کم یا زیاد، مکمل یا نامکمل، بالاخره همین است که است، مهم اما این است که ما تحت تاثیر احساسات کاذب مانند قوم، زبان، دین و علایق شخصی به مسائل نپردازیم، زیرا در آن‌صورت، نه فقط تاریخ را تحریف می‌کنیم بلکه به قهرمان‌سازی‌ها و مقدس‌بازی‌های افسانوی نیز رو می‌آوریم که به تاریکیِ بیشتر تاریخ می‌افزاید و ارزشی هم ندارد.
در این نوشته‌ی مختصر به سه نکته اشاره‌های کوتاهی خواهم داشت:
اول
در مورد شاه امان‌الله:
بدون شک آدم ها در هر جامعه‌یی که تولد و بزرگ می‌شوند، متاثر از فرهنگ ویژه‌یی هستند که در گام نخست جهان‌بینی انسان را به طور ناخودآگاه تعیین می‌کند، مثلن نگاه آدم‌ها به دین، اخلاق، وطن، انسان، جامعه و غیره. به قول کارل گوستاو یونگ، وظیفه‌ی انسان این است که بر این تاثیرات ناخودآگاه، آگاه گردد و به این طریق، طوری که ایمانوئل کانت گفت: "از زندان بی کفایتی خودساخته رهایی یابد."
ما آدم هایی که مربوط به یک جغرافیای واحد و محدود به سرحدات سیاسی مشخص هستیم، به طور عموم متاثر از سمبول‌هایی هستیم که ارزش‌ها را برای ما تعیین می‌کنند و چون هنوز خردگرایی در ذهنیت اجتماعی ما به نظام تبدیل نشده است، بیشتر برخوردهای ما احساساتی است تا عقلانی. این است که اکثرِ ما در رابطه با شخصیت‌های مطرحِ نگاه سیاه و سفید داریم، یا خوبِ خوب یا بدِ بد.
در رابطه با شاه امان‌الله دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد. برخی ها بر این باور اند که او حامی استقلال، شاه مشروطه خواه با افکار مدرن بود که برخلافِ اسلاف‌اش افغانستان را به سوی مدرنیته هدایت کرد. این گروه از منع دخول با پیراهن‌تنبان در دفاتر رسمی، رفع حجاب، به ویژه که ملکه ثریا در این راه نخستین گام را برداشت، متاثر بودن از پیشرفت جوامع اروپایی، مخالفت با نیرو های سنتی دینی، قصدِ کشیدن خط آهن و گماشتن شخصیت‌ها، بدون درنظرداشت قوم و مذهب در رده‌های بلند دولت را نشان تفکر مدرن شاه می‌دانند.
برخی دیگر اما بر این باور اند که شاه امان‌الله، به حیث یک شهزاده‌ی قصرنشین صاحب هیچ تفکری نبود و تا زمانی که سلطنت به طور تصادفی در دامن اش نیفتاد، هیچ نشانی از وی در تاریخ نیست که نمایان‌گر حضور مستقل و اندیشه‌ اش باشد. این گروه بر این باور اند که سلطنت نظر به مساعیِ مادرِ شهزاده امان‌الله به وی رسید و الی او جانشین شرعی و حقوقی پدر اش نبود که به سلطنت برسد. این گروه به این باور اند که چون امان‌الله آدم بی اندیشه بود، گرم و سرد روزگار را ندیده بود، بیشتر به روی احساسات عمل می‌کرد، زیرا از دانش سیاسی و تاریخی بی‌بهره بود و به این اساس از جامعه، تحول اجتماعی و روان‌شناختی جامعه اش درک دقیق و عمیق نداشت، به همین سبب نظام مشروطه را عملی نکرد، از "رفورم" هایش عقب‌نشینی کرد و با تک‌تازی های خودسرانه بزرگ‌ترین امکانِ تاریخی جهتِ یک تحول بنیادی را برباد داد.
اگر به دو دیدگاه بالا واقع‌بینانه بنگریم، به نیکی متوجه چشم‌انداز های سیاه و سفید می‌شویم. گروه اولی نقصی و گروه دومی نکته‌ی مثبتی در عمل‌کرد‌های شاه امان‌الله نمی‌بینند، در حالی که در هر دو دیدگاه نکاتی وجود دارند که آمیزش شان می‌تواند در یک تحلیل منطقی معرفِ شخصیت شاه امان‌الله باشد.
دوم
نقش روشن‌فکران و مردم:
آن‌چه در تاریخ ما تا‌هنوز به طور جدی مطرح نگردیده یا کم‌تر به آن توجه شده، نقش روشن‌فکران و مردم در روند تاریخ صد‌سالِ اخیر است. شاید کتاب خاطرات زنده‌یاد میر‌محمد‌صدیق‌فرهنگ یکی از اندک ارزشمند‌ترین آثارِ نشرشده در این مورد باشد.
گروه‌های مختلف سیاسی در رابطه با فعالیت‌های خود چیز های نوشته اند، با خوب و بد اش کاری ندارم اما از بس هرکدام خود را تافته‌ی جدابافته از کلیتِ متنِ تاریخی - اجتماعیِ جامعه معرفی کرده و به خودستایی پرداخته‌ اند، انعکاس چندانی در جامعه نیافته است، زیرا مردم با ویژه‌گی حلقات سیاسی که "هر کس برای مطلب خود دلبری کند" به نیکی آشنایی حاصل کرده اند و ناگفته پیداست که افسانه‌سازی‌ها و افسانه‌بازی‌ها و چهره‌های افسانوی تراشیدن عمر کوتاهی دارد و برای تاریخ بی اهمیت است.
تا هنوز کدام گفتمان جدی هم در میان حلقات سیاسی مختلف ایجاد نگردیده که نمایان‌گرِ عمقِ تفکر در حلقات سیاسی ما باشد. لذا بد نخواهد بود اندکی در پی ریشه‌یابی نقش مثبت یا منفی روشنفکر و مردم در دوره‌های مختلف برآییم، در غیر آن تاریخ ما تنها حکایتِ "شاه آمد و شاه رفت" می‌‌شود و بس.
در رابطه با دوره‌ی امانی تا جایی که اسناد و مدارک وجود دارند، دیده می‌شود که نه روشنفکرِ تاثیرگذار و نه‌ هم حرکت روشنفکری در جامعه وجود داشته است، لذا نه ایجاد دولت امانی با پشتوانه‌ی روشنفکران و نقش مردم بود و نه هم سقوط اش. این‌که اشخاصی مانند محمود طرزی افکاری را، مثبت یا منفی، مطرح کردند، نیازمند بحث جداگانه‌یی است که در این مختصر نمی‌گنجد. برگردیم به اصلِ مطلب.
وقتی در جامعه‌ی ما از چندین قرن تا آن زمان چهار مکتب وجود نداشت، دانشگاه وجود نداشت، نظام تعلیمی وجود نداشت، اقتصاد جز در دربار و حواریونِ دربار باقی در سطح وسیع جامعه وجود نداشت، پس تولید اندیشه‌های پیشرو و حرکت‌های روشن‌گرانه در میان مردمِ دین‌زده و سنتی از کجا و چه‌گونه می‌توانست ایجاد گردد؟!
از سوی دیگر در هیچ جامعه‌یی چنین نبوده که نخست مردم با‌سواد و آگاه شوند و بعد حرکت روشنفکری به وجود بیاید. در هر جامعه‌یی نخست پیشگامان صداهایی را بلند کرده اند که پذیرش‌اش نخست در گوش جامعه سنگینی کرده اما رفته‌رفته با تلاش و پی‌گیریِ شخصیت‌ها، حلقاتِ روشن‌فکر و روشن‌گر این صداها در ذهنیت عمومی جای پا باز کرده اند.
نخستین صدا‌های مشروطیت در دوران امیر حبیب‌الله خان را، نظر به شرایط اجتماعی در آن‌زمان، می‌توان نخستین نیت‌های نیکِ روشنفکری دانست که تداوم‌اش را، ارچند ابتدایی و ناقص، می‌توان در عصر امانی مشاهده کرد. تاریخ در جوامع مختلف به وضاحت نشان داده است که روشنفکری و روشنگری یک فرآیند تکاملی و پایان ناپذیر است که در طول تاریخ دچار افت‌و‌خیز های متعدد می‌گردد که در همان گهواره‌‌های زمانی و مکانی اش باید مورد بررسی قرار گیرد!
گذشته از برخورد‌های احساساتی مثبت و منفی در رابطه با شاه امان‌الله و دوره‌ی امانی، آن‌چه از آثار مورخین برمی‌آید، به این نکات عمده بر می‌خوریم:
- نقش منفعلِ مردم
- فقدانِ روشن‌فکر در جامعه
- منافع مشترک روحانیون و انگلیس
- نفوذ ملا‌ها در ذهنیت عمومی
اگر تاریخ جوامع را در یک تسلسل منطقی بنگریم، دو نکته‌ی نخست، یعنی منفعل بودن نقش مردم و فقدان روشنفکر در جامعه‌ی آن زمان قابل تعجب نیست. چرا؟
برای این‌که نظام تعلیمی از حد اقل دو قرن (حتی می‌توان گفت پس از سقوط تیموریان) در جامعه وجود نداشت؛ در پهلوی بی‌سوادی، مردم تا گلو غرق در مذهب و سنت‌های ایستای فرهنگی بودند، مملکت متشکل از جزیره‌های قومی بود، دولت مرکزی نوپا، اقتصاد ضعیف و جنگ‌های دوصد‌ساله‌ی سدو‌زایی‌ها و محمد‌زایی ها بر سر قدرت همه و همه بستر خوبی برای رشدِ تعلیم، آگاهی و اندیشه در میان مردم نبود. اصطلاح "استقلال" در آغاز عصر امانی یگانه عنصر پیونددهنده در میان اقوام بود که به معنی‌اش هم چندان پی نمی‌بردند، چنان‌چه دیدیم همان مردمی که امان‌الله را غازی خطاب کردند، همان مردم پس از چندی به تحریک ملا‌ها و خوانین او را کافر خطاب کردند.
سوم
نقش روحانیون:
برخی‌ها بر این باور اند که شاه امان‌الله با تندروی هایش در امر مدرن‌سازی جامعه، حساسیت‌های مذهبی مردم را در نظر نگرفت و به این طریق زمینه‌ی اعتراض مردم را باعث شد. این عده ادعا دارند که شاه امان‌الله مدرنیسم را از بیرون کاپی کرده و می‌خواست به زور در کشور نصب کند، لذا ناکام شد.
برخی دیگر اما بر این باور اند که مردم شاه امان‌الله ‌را حامی و بانی استقلال می‌دانستند و مخالفتی نیز با رفورم‌هایش نداشتند اما روحانیون که با قوانین جدید، منفعت اقتصادی و موقف اجتماعی شان را رو به زوال می‌دیدند، دست به تخریب ذهنیت مردم در مقابل دولت امانی زدند. به طور مثال حضرات شوربازار، به ویژه نورالمشایخ (فضل‌عمر‌ مجددی) و بعد هم نقیب افندی در یک دست قرآن و در دست دیگر قانون را گرفته در میان قبایل رفته فریاد می‌زدند که "قرآن را قبول دارید یا قانون دولت را؟" ناگفته پیداست که جوابِ مردمِ متدین، بی‌سواد و ناآگاه چه بود: قرآن!
حضرات شوربازار، یعنی خانواده‌ی مجددی، در اواخر قرن نزدهم، در دوران امیر عبدالرحمن از هند برتانوی نخست در ننگرهار و بعد در شوربازار کابل جابه‌جا شدند. این سیاست تازه‌ی انگلیس بود که با نفوذ مذهب، دولت را تحت کنترول داشته باشد؛ در هنگام شورش خوست در ۱۹۲۴ نیز شخص دیگری به نام سید‌سعدی افندی ملقب به "نقیب صاحب"، پدر سیداحمد‌گیلانی نیز از هند برتانوی در ننگرهار جاگزین گردید که در مناطق شرقی کشور نفوذ چشم‌گیری پیدا کرد.
جالب است که اگر نگاهی در تاریخ افغانستان بیندازیم، متوجه می‌شویم که تا دوران شاه امان‌الله‌ خبر قابل ملاحظه‌یی از روحانیون نیست، زیرا دولت‌ها تا آن دوره با توافق قبایل و پشتی‌بانی روحانیون شکل می‌گرفتند، لذا صدایی از مدرنیته، مدرنیسم، تعلیم، رفع حجاب و قانون‌ مدنی نیز شنیده نمی‌شد، یعنی همه این اصطلاحات در گوش مردم بی‌گانه و نامانوس بودند.
با روی‌کار آمدن شاه امان‌الله خوابِ راحتِ سرانِ قبایل و روحانیون که از جانب دولت‌ها معاشات مفت مستمری (تیول) می‌گرفتند تا پشتی‌بان شاهان باشند، برهم خورد. روحانیون جهت تداوم نفوذ و تجارت دینی شان اقشار وسیع مردم را در جهالت نگه می‌داشتند و پابند به هیچ قانونی نبودند، زیرا با تکیه بر احکام دینی، خود قانون‌گذار بودند. از جانب دیگر نزدیکی افغانستان با دولت جدید روسیه و پشتی‌بانی اش از آزادی‌خواهان هند، دولت انگلیس را پریشان ساخت. انگلیسی‌ها هم با مجددی‌ها، افندی‌ها و مریدان‌شان از اسلحه‌ی مذهب در مقابل دولت امانی کار گرفتند تا ان را سقوط دادند و شخص مطلوب شان محمد نادر را به تخت پادشاهی نشاندند.
پس نظر به آن‌چه گفته آمدیم، مردم از رفورم‌های دولت امانی چندان ناراضی نبودند، بلکه گره‌خوردنِ منافع انگلستان، روحانیون و خوانینِ منفعت‌جو بود که مردمِ بی‌سواد و ناآگاه را به نفع خود فریب دادند!؟
نتیجه:
تحولات بزرگ اجتماعی همیشه به یک تلنگر، به یک نقطه‌ی عطف نیاز دارند که تخمِ تفکر تازه در زمین ذهن جامعه کِشت می‌گردد و پس از زمانی به رشد می‌رسد و ثمر می‌دهد.
حالا گذشته از جنبه‌های مثبت و منفی در عمل‌کرده‌ای دولتِ امانی، نمی‌توان از این واقعیت چشم‌پوشی کرد که تخم افکاری مانند مشروطیت، رفع حجاب، استقلال، مدرنیته، اهمیت سوادآموزی و غیره دقیقن دست‌آورد همان دور است که در زمین ذهن جامعه کِشت شد و مردم با این اصطلاحات آشنا شدند که قبل از دوره‌ی امانی، قسمی که در بالا گفتیم، این مفاهیم برای مردم نامانوس بودند.
تحولات بزرگ اجتماعی در هیچ جامعه‌یی از امروز به فردا به ثمر نرسیده اند بلکه زمان به‌کار دارند تا رشد کنند. در تاریخ افغانستان، پس از سقوط دولت امانی و سپری کردنِ سه دوره‌ی اختناق، یعنی دوره‌های حبیب‌الله کلکانی، محمد نادر و محمد هاشم همین‌که شاه‌محمود خان به کرسی صدارت نشست و دریچه‌ی کوچکی به سوی آزادی باز کرد، این‌بار قشر تحصیل‌یافته‌ی مملکت تاریخ را به افکار عصر امانی گره زده و خواسته‌های شان را مطرح کردند تا این‌که پس از افت و خیز ها گپ به دهه‌ی دموکراسی رسید. به این معنی که دهه‌ی دموکراسی تداوم و نتیجه‌ی همان افکاری است که در عصر امانی برای نخستین‌بار مطرح شده بودند. پس می‌توان گفت که عصر امانی با همه جنبه‌های مثبت و منفی اش، نخستین مهم‌ترین نقطه‌ی عطف در تاریخ کشور است که تخم افکار نو در ذهنیت جامعه بذر گردید. و این دست‌اوردِ کمی نیست!
تا نظر دوستان چه باشد.
 
نويسنده : كاوه شفق