سرویس با سرعت یکنواخت در سرک ناهموار میرفت و مسافرین خسته و مانده در میان گرد و خاک که از کلکین های شکسته به درون میامد به زحمت نفس میکشیدند و در انتظار رسیدن به مقصد دقیقه شماری میکردند.
در صندلی های عقب سرویس ولی احمد با زن و چهار طفل اش جای گرفته بود که از همه خسته تر و غمگین تر بود. گاهی به فکر آینده ای نامعلوم بود و گاهی هم گذشته های وحشتناکش را به یاد میاورد، صحنه های دلخراش چپاول خانه اش به دست تفنگداران بی رحم، راکت خوردن خانه های مرادم، فریاد کودکان و زخمی ها به گوش اش طنین می انداخت.
یکی از مسافرین از او پرسیده بود کجا میرود؟... او جواب داده بود به جایکه نام مسلمان برده نشود... به قبرستان و... مسافر گفته بود ... برادر چه گپی میزنی و.... و او خجالت کشیده بود و چند بار با خودش توبه ـ توبه گفته و عفو تقصیرات خواسته بود .
دختر کوچک اش با گریه میگفت: پدر گرسنه ام...
زنش آه میکشید و زیر لب چیز های میگفت که او نمی فهمید؛ درست مثل دیوانه ها و گاهی هم از سر دردی شکایه میکرد
صدای چند نفر از چوکی های پهلو میامد که از وضع سرک شکایه میکرد:
ـ راه چقدر خراب است. وقتی ما جوان بودیم این سرک مثل کف دست بود و از کابل تا غزنی سه ساعت راه بود. باور آدم نمیشه ـ از پوسته ای اول که گذشتیم نماز پیشین را میخوانیم ـ امشب به غزنی خواهیم ماند... و از همین قبیل گپ ها درون سرویس همهمه به پا کرده بود که یکبار سرویس به آرامی ایستاد و چهره ای یک قریه کوچک از دور نمایان گردید.
چند نفر تفنگدار به سرویس بالا شدند. همگی شان لُنگی های سیاه و ریش انبوه و چهره های آفتابزده و سیاچرده داشتند و در روی سینه و دور کمر شان از مرمی های کلشینکوف پر بود، چپلی های پشاوری براق پوشیده بودند و بدون سلام و علیک تک ـ تک مسافرین را بررسی نموده و سوالاتی کردند .
ـ از کجا آمده اید؟ به کجا میروید؟ چه با خود آورده اید؟ نماز خوانده اید؟ از کجا هستید و ...
همه شان مثل همان چپاولگرانی بودند که خانه ولی احمد را غارت کرده بودند. و نوبت آخر به ولی احمد رسید .
کسیکه از همه کوتاه قدتر بود از ولی احمد پرسید :
ـ از کجا آمده ای؟
ولی احمد پاسخ داد: از کابل آمده ام .
مرد تفنگدار باز پرسید :
ـ کجامیروی؟
ولی احمد پاسخ داد :
هرات میروم .
مرد تفنگدار با خشم پرسید: چه گپ است و بخاطر چه میروی؟
این دفعه ولی احمد با لهجه خشم آلودی پاسخ داد:
ـ از جنگ میگریزم برادر از جنگ فهمیدی؟
مرد تفنگدار گفت :
ـ از جنگ بیغیرت ها میگریزند ...
نفس در سینه همه مسافرین حبس شده بود و کسی چیزی نمیگفت .
ولی احمد با طعنه گفت :
ـ بلی برادر مرا بیغیرت ساختند، مرا بی خانه ساختند، دارای ام را چپاول کردند و خانه ام را با راکت منفجر نمودند .
مرد تفنگدار با خنده ای تلخی پرسید :
ـ چه کسی اینکار را کرد؟
ولی احمد پاسخ داد .
ـ چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود .
مرد تفنگدار موقتا سوالات اش قطع نموده و با میله ای تفنگ اش به بکس ها و پندک های زیر چوکی های سرویس اشاره نموده از ولی احمد پرسید :
ـ اینها مال تست؟
ولی احمد پاسخ داد :
ـ بلی همه اش رخت اطفال و زنانه است .
مرد تفنگدارگفت :
ـ باز اش کن ببینم .
ولی احمد گفت :
ـ همه اش رخت است چه را میبینی برادر ...
مرد تفنگدار با لهجه ای خشم آلودی گفت :
ـ مگر ما اینجا بیخود ایستاده ایم. خبر نداری که سلاح میپالیم !
ولی احمد پاسخ داد :
ـ اینرا میدانم همه ما وظیفه داریم که سلاح را پیدا نموده و مردم را خلع سلاح کنیم .
تفنگدار پرسید :
ـ از کدام تنظیم هستی؟
ولی احمد با چهره ای حق به جانب پاسخ داد :
ـ از همان تنظیمی که تو هستی .
تفنگدار با پوزخندی پرسید :
ـ پس چه خدمتی به اسلام کردی؟
ولی احمد جواب داد :
چرا نه من پُل مکرویان را انفجار دادم .
تنفنگدار با حیرت پرسید :
ـ پل مکرویان را چطور وبه رهبری کی انفجار دادی؟
ولی احمد جواب داد :
خودم انفجار دادم تا تانک های دشمن اینسوی پل آمده نتوانند زیر پل مواد بستم فیوز آنرا کشیده و آنرا چپه کردم فهمیدی! ازین خدمت بهتر...و درین وقت بکس ها و پندک های خود باز کرده و با تندی میگفت :
ـ توکه پشت سلاح میگردی نگاه کن تا خاطر جمع شوی. یکی ـ یکی کرتی و پیراهن اطفال را زیر و رو میکرد. درین وقت مردان تفنگدار بالای سرش ایستاده بودند تا اینکه همه بکس ها و پندک ها زیر و رو شدند .
ولی احمد سرش را بلند کرده و به مرد تفنگدار گفت :
ـ دیدی برادر ...
مرد تفنگدار گفت :
ـ باید نزد قومندان ما بروی به خاطر خدمتی که کردی مستحق انعام هستی .
ولی احمد پاسخ داد :
من انعام ام را گرفته ام برادر.
مرد تفگدار دست بردار نبود و شانه ای ولی احمد کش میکرد و میگفت :
ـ باید بروی. تو اگر مجاهد هستی از چه میترسی... گپی نیست باید بفهمیم که تو واقعا مجاهد هستی یانه!
ـ شاید مجاهد را مسخره میکنی.
ولی احمد گفت:
ـ چرا مگر پل مکرویان را چه کسی منفجر کرده باور نداری کابل برو ببین... درین وقت چند نفر از مسافرین خنده کردند که صدای خنده شان شنیده میشد.
ولی احمد تقلای بیهوده میکرد و مردان تفنگدار محکم ایستاده بودند تا او را پیاده نموده نزد قوماندان ببرند تا آینکه زن اش از زیر چادری فریاد زد:
ـ برادر برای خدا دست از سر ما بردار. ما نزد قومندان ات نمیرویم اگر تیرباران میکنی بسم الله شروع کن ... و اطفال ولی احمد شروع به گریه کردند و سر وصدا میان سرویس بلند شد.
مرد تفنگدار سیاه شده بود و به سوی زن فریاد زد.
ـ بس کن شما کافر ها مسلمانی شما همین است که دروغ بگوید... میروید ایران و پاکستان از دست شما وطن خراب شد کفر آمد. میفهمی نمیخواهم صدای زن را بشنوم ـ توبه کنید ـ دروازۀ توبه باز است و در حالیکه مشت محکمی بر صورت ولی احمد زد از سرویس پیاده شد.
نعمت الله ترکانی