افغان موج   

 

رسول پویان

 

عصیان شکست

 

دل دریا بجوش آمد،

خروشان شد،

میان پیچ و تاب موجها،

مستانه جاری گشت.

ولی!

در دشت ناهموار-

وهم و تیرگیها،

بگسلید ازهم؛

پریشان شد،

زجور بادهای سرد وحشی،

سست و پاشان شد؛

مهیب سیل آسایش،

صدای شیر مانندش،

بدست جویباران

جدا از روح مست زندگی،

افتاد.

جدائی،

درتن لرزان او،

قلب ضعیف کینه و

جور و نفاق و تیرگی،

آویخت؛

میان دشت بی پایان شب،

هر شاخه راهی رفت،

بلورین شیشه خورشید امواج

خروشانش،

که عفریت شب از

انوار آن

می سوخت؛

بزیر صخره های قیرمانند

زمان،

بشکست.

شکست شیشه عصیانی است

بس موزون،

خروش دیگری

در سینه سرد خموشیها،

شتاب روشن دریای پر آشوب،

که برهم می زند

بند خراب جویباران را.