روستایی را که ما سال ها پیش در آن زندگی میکردیم، موقعیت زیباایی داشت. باغ های پُر از میوه و درختان بید و چنار، به زیبایی اش می افزود. دریای خروشان و مواجی که از دو دره ی بزرگ جدا می شد،روستا را دونیم کرده بود.
این دریا که از شرق به غرب، مسیرش را دنبال میکرد، در دو کنار ساحل آن، زمین های هموار زراعتی بستر خود را پهن کرده بودند.وقتی شب هنگام بروی صفه و یا تخت بام به خواب می رفتیم، شرشر آبِ دریا مانند لالایی مادری که به گوش کودک اش می خواند، خیال انگیز و رویایی می بود. در نزدیکی دریا، قلعه ء بزرگی قرار داشت که دارای برج های بلند و دیوار های بَردار بود و در میان خانه های کاهگلی و شکسته و ریخته و پست و بلند مردم روستا، این قلعه از دور نمایان میشد.این قلعه متعلق به «عبدالملک» خان بود که چند سال پیش مُرده بود و حالا پسرش « عبدالقدوس» با چند نفر اعضای خانواده اش در ان زنده گی می کردند.عبدالقدوس که هر روز صبح پس از نماز ،درود و دعا میخواند، او را ملا عبدالقدوس هم می گفتند.اما در ملا بودنش شک و تردید وجود داشت. چون همانقدر سواد داشت که خط های عربی و فارسی را خوانده و نوشته می توانست.و ما که همسایه ء در بدیوارش بودیم،و مانند شیر و روغن و ماش و برنج مخلوط و مرکب شده بودیم،یک روز هم ندیده بودم که پنج وقت نماز را با جماعت خوانده باشد و در خیر و خیرات و خوب و بد و غم و شادی های همسایه ها رسیده باشد. شب های دراز زمستان که در پته های صندلی می نشستیم، مادرم قصه می کرد که عبدالملک خان چهار زن نکاحی داشت که مثل چهار چراغ در خانه اش روشن بودند.ناظر و مزدور و قابچی باشی و غیره غیره هم داشت.عبدالملک خان در زمان شورش های داخلی که علیه نو اوری ها ، اصلاحات مدنی و تامین حقوق شهروندی براه انداخته شده بود،« مجاهد» شد ،علم طغیان علیه اصلاحات بلند کرد و با این کار خود شهرت بیشتر کسب نموده بود.لذا حَسب و نسَب عبدالقدوس همین بود.او که نازدانه بزرگ شده و از پدر میراث و دارایی های باد اورده به ارث گرفته بود، پس از فوت پدر، همه این دارایی ها را فروخت و هیچگاه به اینده اش فکری هم نکرد.وقتی که « عایشه» زنش اعتراض می کرد مثل مرغ های شلیته ،داد وفریاد می زد و می گفت:« ده - پانزده سال ارباب غفور بخاطر زمین با من دعوا کرد حالا حسین ناقل شروع کرده تمام عمرم ده حکومتی و دعوا جلابی گذشت. پدر گور سوخته ام با این دارایی هایش مرا به چی جنجال ها گرفتار کرد که در اتش غم زمین های دعوایی اش حالا من می سوزم.!» عایشه، سیاه سر بخت برگشته و روز نا دیده بسویش کج کج تماشا میکرد و با وصف انکه بار ها برایش گفته شده بود که زبان بازی نکند، اما از انجا که زن بیچاره به لت خوردن و دشنام شنیدن عادت کرده بود، با لجاجت و پُر رویی می گفت: « بیچاره! اگر همین ملک و دارایی پدر نمی بود، تو چی میخوردی؟ در تمام عمرت بگو که از آبله ی کف دست و عرق پیشانی ات چیزی پیدا کردی؟ بغیر انکه ملک پدر را فروختی و خرچ کردی.به آدم بی ننگ و بی غیرت، مال و ثروت پدر چه کار می آید.» پس از پاچا گردشی «سرخ» خلف الصدق عبدالملک خان یعنی ملا عبدالقدوس، به یک آدم مذهبی دو آتشه و مدافع سر سخت دین و شریعت، مبدل گشت.کُت مُت مثل پدر مرحومی و مغفوری و مجاهدش، کمر جهاد را بست. تفنگ بشانه انداخت، ریش دراز گذاشت عبا و قبای جهادی پوشید و در گذشته ها که نان مفت میخورد و به آب گرم و سرد دست نمی زد، شبگردی و کوه نوردی ها را تجربه کرد و چند بار با پای پیاده با برادران جهادی اش به ایران و پاکستان رفت و از ان مملکت های اسلامی و برادر، اسلحه ء ناریه و جارحه و کشتار جمعی با خود آورد و غارت گری و ستیزه جویی و دشمنی با مردم و تعلیم و تربیه را پیشه کرد و نامش بسر زبان ها افتاد. یک روز صبح که آفتاب از پس کوهها سر بلند کرده بود، قدوس، لحاف را از روی خود پس کرد و به عایشه گفت:« امشب نان بسیار پخته کن که برادران مجاهد می آیند من می روم که قومندان صاحب مرا خواسته است به گمانم که باز به کدام عملیات چریکی روانم می کند.» عایشه لاحول گویان در خانه ی دیگر با لگد به کمر پسرش عبدالرسول زد و گفت:« بخیز او لدر! کته سوته جوان تا چاشت روز خواب میشوی.تو دست و روی شستن و نماز خواندن نداری؟ مزدور و خرِ بارکش این خانه تنها مه هستم؟» عبدالرسول مثل فیل های محمودی خود را در زیر لحاف پیچانید و صدایش را هم نکشید.عایشه، کوزه را از تنور خانه گرفت و بطرف جوی رفت که آب بیاورد. در راه رفتن با خود گفت:« آفتاب که یک قلاچ از پس کوهها برآمد، بفکر نماز خوانی می شوند.خدا بزنید تان شما هم نام خود را مسلمان گذاشته اید.مسلمانی همین است، رحم و انصاف همین است؟ یک سیاه سر، روز تا بیگاه از جان کندن، نان پختن و دیگ و کاسه کردن، بیخی پوست انداختم .امشب باز جناب مهماندار هم است.»
ملا قدوس، زود زود دستار خود را بست.از جا بلند شد و گفت:« در این گلِ صبح باز چه جوش زده ای زن! مگم نگفتمت که بسیار پُر گویی نکن! مثل این که سرت، بوی قورمه میدهد.یک روز از دستم کشته خات شدی.پرسان ترا کی میکنده هه؟ کی؟ تو کی داری؟ باز خواست گر تو کیست؟ » عایشه از ترس هیچ نگفت.و بطرف جویبار روان شد.ملا قدوس لب پایینی خود را با دندان گزیده بدبد به عایشه نگاه کرد.اما خشم خود را قورت کرده تفنگ کلاشینکوف خود را بشانه انداخت خشماگین و عصبانی از خانه برآمد.و گفت:
« خو....شب که بخانه آمدم باز همرایت معلوم خواهد کردم..» عایشه با خود گفت:« رفتنت شود و آمدنت نه ان شا الله » همان روز، میان گروپ قدوس و پوسته های دولتی زد خورد و جنگ شدیدی رخ داد.افراد زیادی از طرفین کشته و زخمی شدند.از جمله ی زخمی ها، قدوس هم بود. جسد زخمی قدوس را که هنوز نفس می کشید و گپ زده می توانست، همراهانش به خانه اش رسانیدند.در راه به برادران مجاهد خود می گفت:
« بچه ها! می دانید بالای من کی فیر کرد؟ خوب فکرم بود که موسی فیر کرد.او مرا از پشت، زد.موسی مثل پدر خود نمک حرام است.پدرش در رکاب پدرم عبدالملک خان سی سال خدمت و کار کرد اما هیچ وقت از ما نشد. موسی که حالا معاون قومندان رشید ملیشه شده با ما دشمنی را گرفته است.....» اما سخنان قدوس تمام نا شده از پشت اسپ به زمین افتاد.تا خواستند که بلندش کنند، چشم هایش ایستاده مانده و نفسش برآمده بود.
نویسنده: دستگیر نایل
( کابل- سال 1363 ) .