در این تیره فضای دلگیر نه تنها اژدهای جنگ و خشونت احساس، عاطفه، محبت و عشق را دم میکشد، بلکه صداقت، پاکی، خلوص و آن کشش های بسیار ظریف و اسرارآمیز عشق و محبت که درفطرت و نهاد انسانی نهفته است و فقط در آیینۀ قلب پاکان و نیکان فرصت تجلی می یابد، نیز به طور ناخودآگاه و عمدی مورد تاخت و تاز قرار می گیرند. اگر عشق و محبت را از قلب بشریت بگیرید چیزی باقی نمی ماند جز ماشین ویرانگر جنگ، کشتار، خشونت و ستمگری. به قول پیر میکدۀ عشق حافظ:
در ازل پرتـو حـسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوۀ کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
مدعی خواست که در آید به تماشاگه راز
دسـت غیب آمد و بـر سـینۀ نامحرم زد
این فیض سردمدی را هر دلی نمی تواند از گوهر هستی حاصل کند. این رازها در ناخود آگاه نیکان و در ذات هستی صادقان به طور گوهری وجود دارد که بیخران کوردل از آن سخت غافل اند. به قول حافظ که چه خوش سروده است.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تـا بیخبر بمیرد در قیـد خـود پرسـتی
به راستی اگر آدم در اعماق وجود خود، در ژرفنای امواج مغز و در لابلای دلهایی که چون چشمۀ حقیقت پاک و شفاف اند، به سیر و سیاحت بپردازد به چیزهایی دست می یابد که در زندگی عادی و روزمرۀ هرگز به حاصل آمده نتواند. از این جاست که هرکسی شاعر شده نمی تواند و هردلی مجنون و لیلی، فرهاد و شیرین، رابعه و بکتاش، جلالی و سیاه موی و ... شده نمی تواند. آنچه ما در فرهنگ و مدنیت خود به عنوان ارزشهای ناب داریم با عشق، محبت، صداقت، نیکی، بی ریایی، صفای دل و عرفان آمیخته است. اگر این ارزشها را از فرهنگ، ادبیات و مدنیت خود بگیریم جز افراطیت کور، تعصب هستی سوز و تحجر تاریک چیز دیگری باقی نمی ماند.
هرگاه انسان ها به آوازهای جان و دل که از نای عشق، محبت و هنر بدرآید گوش فرا دهند و لحظه یی در خلوت دل به خود بیندیشند، آن انرژی های پاکیزه و نابی که در فطرت انسان نهفته است و آنان را از بدی، دل آزاری، توهین به دیگران، ظلم، ستمکاری و هیولای حرص و آز (به طور حقیقی نه ریاکارانه) دور می سازد، کشف و درک می کنند. به راستی اگر آدم گوهر واقعی خویش را بشناسد، دل او به جام جم تبدیل می شود که در آن حقیقت عشق و صفای دل را به طور شفاف دیده می تواند. باز حافظ می سراید:
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گم شدگان لب دریا می کرد
انسان ها صادق و پاک در روابط عشق در هستی که نمودی از گوهر لایتناهی ذات است، چونان درهم می آمیزند (که خارج از زمان و مکان)، به اقیانوس وحدت می رسند و یگانگی امواج ناخودآگاه فطرت ازلی خود را در گسترۀ لایتناهی هستی به ابدیت ارتقاء می بخشند و این در حقیقت فنای سرمدی در اصل ذات می باشد. در این رابطه مولانای بزرگ می فرماید:
گفت مجنون من نمی ترسم زنیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن دُر است
ترسم ای فصاد گر قصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
در رابطۀ مجنون و لیلی ما فنا در فنای حقیقی را می یابیم که از آن بقای جاودان تجلی یافته است و آن در واقع جلوه یی از فنا در بقای مطلق است که فقط در اوج کمال روابط انسانی در حالت ناخوداگاهی بس زلال و نامرعی تبارز کرده می تواند؛ این در ارادۀ عقل و حواس ساده و بسیط روزمرگی نیست؛ بلکه چیزی است از نوع آن معجزه های عشق و اقیانوس بیکران ذات و فطرت انسانی. ای کاش (در این فضای مسموم و پرآزار)، آدم بتواند به آن چشمۀ سرمدی برسد و برای همیشه آرامش و جاودانگی یابد. حضرت مولانای بلخی در این رابطه نیز سراییده است:
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تـا بقـا یابـد جهان زیـن اتحاد
گرچه آن وصل بقا اندر بقاست
لیک زوال آن بقا اندر فناست
در سوژۀ بنیادی روابط لایتناهی زن و مرد که هنوز در شرق و غرب با مشکل و تناقضات متنوعی گرفتار است، نیز عشق و محبت واقعی که از ذات دو طرف فواره می زند، مطرح می شود. این روابط زمانی با فطرت انسانی وحدت کامل می یابد که شعور اجتماعی زن و مرد در حد شناخت گوهری هردو جنس واحد، رشد کرده باشد. تناقضات، استحکاک ها، دردها، ستمگری ها و آزارهایی که هردو طرف را در تنور آتش می سوزاند، باز هم از عدم رشد و تکامل کافی شعور برای کشف ضرورت این روابط ذاتی منشاء می گیرد. قوانین مدنی در کشورهای غربی تنها جنبه های عام این روابط را در سطح زندگی روز مره تا حدودی تنظیم کرده است؛ اما از کشف آن روابط ذاتی (که تنها به یاری عشق، محبت و درک ذات و فطرت زن و مرد میسر است) بسی عاجز است. در کشورهای ما هنوز ضرورت این درک و شناخت به طور بنیادین آن در اذهان زنده نشده است و زنجیرهای تعصب، خشونت و تحجر بر دست و پای شعور سرکوب شدۀ انسانی هرنوع فرصت فکر و اندیشۀ آزاد را از ما گرفته است.
در هرحال برای تنظیم بهتر درک و شناخت و تعادل عام این روابط پذیرش مساوات و حق گزینش برای زندگی زن و مرد اصل اساسی می باشد. خوشبختانه که (حق پیوند و جدایی در اصل گزینش) در قوانین مدنی غرب به طور مفصل بیان شده است. همچنان در اسلام نیز (حق ازدواج و طلاق) قبول شده است؛ اما اوج تکامل روابط زن و مرد در اذهان رشد یافته و جام جم دل های به اقیانوس پیوسته فقط و فقط در وحدت همه جانبه (که فنای شان را در حل شدن با همدگیر) در بقای هستی بیکرانه جاویدان می سازد، به حاصل آید. در غیر آن عمری در تناقض و ستیز درونی گذرد و آرامش دل و آسایش جان و تن هرگز بدست نیاید. در این مورد من هم پژوهش هایی دارم و هنوز سخت به دنبال کردن آن علامندم. در این جا اگر مایلید برای تنوع هم که شده غزلی از غزل های سالیان بسیار پیشینم را بخوانش بگیرید. همچناناین غزل در کتاب مجموعه اشعارم که در سال 1387 خورشیدی نشر شده است، نیز ثبت میباشد.
تیغ غمزه
نمک پاشی مکن بر زخـم نـاسـور دل ریشم
بکش جـانا به تیـغ غمــزه فارغ کن زتشویشم
بدل تنها اگر عشـق و صــفا باشد شـوم آزاد
زقیــد وبنــد زنــدان تـن و نفـس بـد اندیـشم
مراعشقی ده وسوزی که اندر سر نماند هیچ
نه پروای زر و سیم و نه سـودای کم و بیشم
نـدارم طـاقـت کنـــج قفــس را در بر صیاد
ازیـرا شـاعــــر وارستـــه و آزاد انـــدیشـم
چنان از عـالــم پر فتنه گـاهی می کنم پرواز
که فارغ می شود اندیشـه ا زبیگـانه و خویشم
زتاب عشق پرشوری دگر بند گران بگسست
چه می پرسی زنام و مکنت و اندیشه و کیشم
خیال چشم شهلای کسـی مسـتم کنـــد هـردم
چه پروایی اگر نوشــم دهــد میخانه گر نیشم
زبس مکر وریا دیدم ز شیخ و زاهد و اشراف
رفیـــــق وهـمــدم آزادگـان ویــار درویشـــــم
رسول پویان
28/6/1364