افغان موج   

واژه های انتحاری بخش.. دوم  ( سخنی با نصرالله پرتو نادری )

میخواستم بقیۀ این نوشته را به بعد ماکول کنم. ولی با خودم گفتم بهتر است ناگفته هایم را هر چه زودتر بنویسم. من در گذشته مختصرا سیر اندیشه در شعر پرتو نادری را جسته و گریخته ارزیابی کردم. درین قسمت میخواهم راجع به شاهکار هایش چیزی بگویم:

پرتو نادری  کسی است که زندگی را در حد متوسط یا غریبانۀ آن تجربه کرده است. آنگاه که دانش آموز بود مثل اکثریت دانش آموزان غیر از خود و خداوندش پشتبانۀ نداشت. آرام و سر بزیر به دنبال آموختن بود. در پهلوی علم حیات و ممات ادبیات را هم گزینۀ برای آینده اش گرفته بود. گاهی میدیدم که در کتابخانۀ دانشگاه کابل و در میان فهرست ده ها هزار کتاب سرش را خم نموده و به جستجو مشغول است. همه او را عاشق میگفتیم.  ولی نمیدانستیم عاشق کی و عاشق چه...

روزگار چنان افتاد که هر یکی به سوی رفتیم من دیگر از او تا سال 1356 چیزی نشنیدم. روزی مجله ژوندون بود یا مجلۀ دیگر را برداشتم و اولین شعرش را بخوانش گرفتم. و بعد از آن پیوسته با نام او بر خوردم.البته مثل او چند نفر دیگر هم بودند که دوران ما را بازگویی میکردند.

روزی در یکی از سایت های انترنتی  طنز تاریخی اش را به نام « کتاب سوزان» بخوانش گرفتم. این طنز شیرین برایم آنقدر الهام آور بود که تمام خاطرات ام را از دوران طالبان در هرات به خاطر آورد و چون امروز با مقدمۀ آنرا به افغان موج گذاشتم. ازین پس هر گاه از پرتو نادری نامی میدیدم با اشتیاق به دنبال آن میرفتم و تا میسر بود میخواندم.

مثل این نوشته « ایمل سیزدهم» به جواب داکتر سیاهسنگ را خواندم و « با گلوی همه اندوه جها ن » را، شعریکه میتواند بازگو کننده درد های همگان باشد:

باد از واهمه ء دشت سخن می گوید

دشت ها خانهء گرگان به خون تشنهء تاریخ اند

و همه قافله ء لاله و اندیشه ء سبز

و همه چلچله های که زمانی زبهاران خبری آوردند

همه آواره و سرگردان

همه در چاه پریشانی خود می پوسند

وپراگنده گی بانگ جرس

با گلوی همه اندوه جهان می خواند

قامت فاجعه بسیار جوان است هنوز

و یا:

وقتي دموكراسي اشتباه مي كند

ما بايد گورستان هاي تازه يي داشته باشيم

خون هزار داماد

خون هزار عروس

فداي دوستان ما باد!

كه ياد گرفته اند

بكش تا كه زنده بماني!

و مثل اینها شعر های زیادی را میتوان در جملۀ بهترین شعر های  پرتو قلمداد کرد. و بلی اینها را میشود به حیث اسنادی ثبت کرد که یکبار دیگرو در برهۀ از زمان کودکان و زنان دیگر قامت پدر و شوهر را در میان چوکات دروازۀ خانه ای شان نمیتوانند ببینند و گورستانهای تازه با بیرحمی برای بلعیدن انسان دهن باز میکند. بیرحمی و شقاوت به نام های  زبان، مذهب، قبیله، و منطقه قاموس وحدت ملی را پر میکند.

 روزی یکی دوستان دوران دانشگاه از کانادا برایم تیلفون نموده و ضمن احوالپرسی گفت:

ــ نام خدای پرتو با این اشعار زیبایش. خیلی به جستجوی ایمل اش میباشم تا با او تماس بر قرار کنم و اگر تو از او ایملی داری برایم بگو... گفتم:

ــ راستش را میپرسی من از او ایملی ندارم و من هم مثل تو آرزو داشتم که اگر میشد با او تماس برقرار میکردم. بلی این تماس من ضروری بود و با خودم فکر میکردم اولین چیزی که برایش بنویسم قبل از آنکه به تعریف بنشینم چند تا نکته نظر های را در بارۀ کار های فرهنگی اشرا به او گوشزد کنم. از جمله میخواستم از او بپرسم که در لابلای بعضی از سمبول ها و استعاراتی که در شعرت بکار میبری  افتخاراتی را میبینم که ما تا حال به آن دست نیافته ایم. مثلن تو زیادتر روی دیموکراسی، ملیت، محدوده های جغرافیا و طلوع، قافله و جرس و... شعرت را سمت و سوی سیاسی میدهی... و یا من چنین فکر میکنم... بلی میشد با این پرسش هایم و چند تا خاطرات دوران های گذشته نکته نظرات ام را برای او برسانم و از او هم ته دلش را بدانم. که تا امروز میسر نشد.

میدانم که پرتو نادری نسبت به من زندگی پر حادثه تری را سپری کرده، زندان، مهاجرت، سرگردانی را تجربه کرده و حق دارد در شعر اش  تند و تیز قضاوت کند. اما نمیدانم  چرا گاهی حضورش اش در معانی از دایرۀ  مقتضیات عصر ما عبور میکند. تندیس شکستۀ آواز، شلاق وحدت ملی و چراغ قرمز را نمیتوان با اشعار دیگرش مقایسه کرد. در چراغ قرمز سوالات زیادی مطرح است:

من ،

         از زبان مادري خويش  مي ترسم

زبان مادري من

واژه هايي دارد

که مي تواند وحدت ملي را

چنان پوقانه يي

                 بي هيچ صدايي بترقاند

زبان مادري من

حقيقت برهنه ييست

و استعاره هاي آن

از تصوير تفاهم با شيطان  خاليست

زبان مادري من  شجاعت آن را ندارد

تا  سوار الاغ بي هويتي

بوزينه ء  ابتذال  را

درخياباني  به دنبال بکشد

که روي چراغ قرمز آن  نوشته است :

                                              وحشت ملي

               * * *  

من از زبان مادري خويش مي ترسم

وقتي کسي مي گويد" دانشگاه "

وقتي کسي  مي گويد " فرهنگ "

من به وحدت ملي مي انديشم

و در گوشهايم پنبه ء بي غيرتي مي گذارم

تا نفرين برادران  با غيرت خود را نشنوم

من با دانشگاه  و فرهنگ

                                   ميانه يي ندارم

من راه خودم را مي روم

و حرف خودم را مي  زنم

و در زير چتر پينه خورده ء  دموکراسي

شراب شامپاين مي نوشم

و سگرت مالبرو دود مي کنم

من بايد ياد بگيرم

که چگونه از خيابان يک طرفه ء وحدت ملي بگذرم

و با الفباي  جعلي شعرهاي تازه ء خويش

بر گور اصطلاحات  "علمي

                                و ملي -  اداري  "

                                            توغ جاودانه گي  برافرازم

 

اگر کاخ  هزارساله ء فردوسي  بسوزد

من سرپناه کرايي خود را از دست نخواهم  داد

 

بگذار مثنوي معنوي

در حافظهء  تاريخ

                    از بلخ  تا قونيه بپوسد

 

در  روزگاري که دموکراسي

خون در هاون مي کوبد (1)

و شيپور پيروزي 

            در استخوان شکسته ء تاريخ

                                             نواخته مي شود

براي من

       تنها  وحدت ملي

                         کافيست !

 اگر میتوانستم با پرتو تماس بگیرم حتمن برایش میگفتم  این زبان مادری ما نیست که وحدت ملی ما را بهم میزند بلکه مسائلی  که وحدت ملی، اتحاد و برادری را میان مردم ما برهم میزند چیز های است که میخواهیم داشته باشیم واما گاهی بدان دسترسی نداریم. البته آنانیکه با زبان خود وحدت ملی را مثله میکنند نه به دانشگاه و نه هم به پوهنتون و فرهنگ و کلتور میاندیشند. واقعیت امر اینست که  زبان مادری همه هم با دانشگاه و هم پوهنتون نا آشنا و بیگانه است چه رسد به کلتور و فرهنگ. زبان مادری زبان افسرده گی های روانی از جنگ است که هم دانشگاه را از آنان گرفته و هم پوهنتون را و بنا بر آن باید پرسید که ترس از زبان مادری غیر از وحدت ملی دیگر چه دلیلی خواهد داشت. اگر چه واژه های  تصویر تفاهم با شیطان، وحشت ملی، خیابان های یکطرفۀ وحدت ملی، بوزینهء ابتذال در خیابان، خیابان یکطرفۀ وحدت ملی ، گور اصطلاحات ملی  واستخوان شکستۀ تاریخ و بلاخره باز هم با دیموکراسی که خون را در هاون میکوبد؛ سمبول های برای بیان چیز دیگری غیر از وحدت ملی است. یا عکس آن؟

ما یک ملت واحد هستیم اما زمانیکه چراغ های قرمز برای عبور از خطوط یگانگی  نصب گردید ناگذیر در گوشۀ توقف کنیم و منتظر چراغ سبز باشیم. من از پرتو نادری میپرسیدم آیا برای بیان وحدت ملی نمیشد عوض چنین سمبول ها و استعارات کلمات دیگری که مسلمن در زبان ما کم هم نیست استفاده کند؟

از همه این مسله که بگذریم  شعر پرتو نادری بر مناسبتهای حاکم جامعه بر خورد اکادمیک دارد و مخاطبین شعرش را در میان فارسی زبانان کم سواد افغانستان انتخاب نمیکند و میرود به دنبال تحصیل یافتگان و نخبه گان و سیاست مداران. البته این کارش را شاعران دیگر به دو دلیل کرده نمیتوانند اول اینکه استعداد افرینش اشعار سمبولیک  و ردیف های گوناگون را خیلی به ندرت عده ای دارا اند و دو اینکه شعر آزاد تا هنوز در میان شاعران بحد کافی  طرفداری  ندارد  و یا نتوانسته سوژۀ  در خور تأمل اش را پیدا کند. از جانب دیگر اگر مثنوی معنوی، شهنامۀ فردوسی و حدیقۀ سنایی و بوستان و گلستان سعدی برای قشر کوچکی از جامعه نوشته میشد دیگر حتی بیسوادان ما با وجیزه و امثال واحکام آن بعد از گذشت صد ها سال تا حالا گفتار خود را مدلل نمیساختند و اگر نیما یوشیج، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث شعر آزاد را بر پایه همین اشارات میگذاشتند یقینا که شعر شان را نمیشد از محدودۀ جغرافیای ایران بیرون کشید.

ما  تغییر ذهنیت برای وحدت ملی را تا حالا تجربه نکرده ایم و یا حتی اگر کوششی را هم به این منظور بکار انداختیم به خاطر پیچیدگی  آن خیلی زود ما را خسته ساخته  است. هیچکس و هیچگاهی پوست کنده و ساده نگفته است که مشکل ما در کجاست. قلم بدستان ما و شمشیر به دستان ما آزاد بوده اند که این دو وسیلۀ ناهمگون را برای کی و به چه مقصدی بکار ببرند و هرگز به واکنش جامعه در مقابل برداشت های سلیقه ای ازین دست فکری نکنند. مسلمن که برداشت شاعربر خاسته از محیط و اشیاء آن است ولی اگر برداشت اوبیان و یا نهادینه کردن یک خیمه شب بازی باشد، ناگذیر در ختم این بازی باید بالای آثار اش خط بطلان بکشد.

پرتو نادری معمولن در بعضی از اشعارش بحیث یک جامعه شناس ظاهر میشود. و یا در شعر بگفتۀ خودش رد پای گذشتگان را تعقیب میکند ولی نه به آن تلمیح و اشارات صریحی که متقدمین او بدان کوشش کرده اند. اگردر داستان دیوژنس  مثنوی معنوی مردی  با چراغ  بدنبال انسان میگردد. برای تثبیت دیموکراسی در شعر باید مردی را با چوکیی نشان دهم که آنرا لیلام میکند و این اشارت باشد از حراج ریاست جمهوری:

مردی درخیابانی

چو کیی را به دنبال  می کشید

وفریاد می زد:

ارزان است بخرید !

با خود گفتم

شاید امریکا

ریاست جمهوری افغانستان را

به حراج گذاشته است

طوریکه پرتو نادری اذعان میدارد اگر فردا کسی در روزنامه اعلان فروش خانه و یا ملکیت شخصی اش را گذاشت ناگذیر باید شاعر به فکر آن شود که چطور میشود وطن اش را کسی بفروشد و این به نظر من زیادتر از گرایش به حقیقت پیوستن به خیالات ذهنی شاعر است. اگر در متن مثنوی معنوی مراجعه کنیم حکایت ها و شکایت ها  از زبان، انسان، حیوان، طیور، جماد، پادشاه، رعیت، سالک، فاسق، ملائیک و... بیان شده است. درین تمثال های معنوی یک هدف اصلی نهفته است و آن عبارت از رسیدن به  معانی بدون در نظر گرفتن اشاره و ایما هایکه بیان آن مسائل را بغرنج و پیچیده میسازد. اگر پرتو نادری عوض کسی که چوکی را بدنبالش میکشید میگفت :

مردی را دیدم که کودک ده ساله اش را در خیابان با خود میبرد و فریاد میزد:

هی مردم!

 من بیزارم ازین موجودیکه خداوند برایم داده

 و نمیتوانم شکمش را سیر کنم...

 ببرید ارزان است

 به نرخ کاه گندم.

فکر میکنم ازین چوکی لعنتی که در طول تاریخ برای کشتن نسل ها، ویرانی، گرسنگی و دربدری آفریده شده   معنی بهتری میداشت.

در آخرین شعر پرتو نادری باز هم به یک  واژه از روز های هفته ( یکشنبه های من) بر میخوریم. البته برای ما روز جمعه معادل روز یکشنبه در غرب است ولی او روز یکشنبه را به نحوی با جمعه هایش عوض نموده که اینکار باید به یک استعاره تلقی کرد. اما اگر این واژه میتوانست مثلن رنج یک سرباز امریکایی را در کابل و قندهار باز گو کند چون تلمیحی برای  بیهودگی جنگ و کشتار بود برای خواننده  زیاتر قابل پذیرش مینمود.

پایان

نعمت الله ترکانی

14 جنوری 2009