افغان موج   

واژه های انتحاری ( سخنی با نصرالله پرتو نادری )

نصر الله پرتو نادری یکی از شاعران افغانستان است که اخیرا نامش  از همه شاعران زیادتر در صفحات تارنامه های انترنتی و رسانه های بیرون مرزی نشر میشود. من از شناختی که در دوران جوانی با پرتو نادری داشتم و سالهای زیادی در یک مکتب لیلیه و دانشگاه هر روز با او بر میخوردم باورم شده است که من و او عمری را پشت سر گذاشته ایم که به زودی صفحات تاریخ را هر چند تلخ و شیرین بوده، پر میکند. آری یادم میآید که به گفتۀ مردم و بر خلاف نسل های نو آب و دانۀ ما از خزانه های غیب حواله میشد. روز ها دور هم مینشستیم و با صدای نشاط افرین خود زنده ها و مرده ها را مست میساختیم.  آنروز ها روز های روشنتر از امروز بود منتهی آفتاب و یا برقی که از سم اسپان سرکش ما اسمان را روشن میکرد رنگ های ناهمگونی داشت. یکی زرد زرد، یکی سرخ سرخ و یکی هم سپید سپید بود و درین میان آنانیکه به این رنگارنگی نگاه میکردند از خود میپرسیدند. باری رخش همان رخش مربوط به رستم است که نل آهنین آن هم بدست آهنگران کاوه تبار ساخته شده است ولی چرا نور یکسان نمیپاشد. همه در حیرت بودند...

من هم فکر میکنم « نمیدانم چه بنویسم» با وصف آنکه شعر های ناسرودۀ زیادی دارم. اینجا که جای مقدمه هم نیست و دیگر عصر مقدمات به آخر رسیده و باید بدون مقدمه شروع کرد و بر مقدمه و مقدمات خط بطلان کشید. وقتی پلان عملی آن باشد که با شعر مثل شمشیر، مثل کلشینکوف، مثل چرخبال ها و بم افکن های سریع السیر حمله ها را سازمان دهی، ضرورتی نیست که به امپکت و یا تماس آن بیناندیشی. شعر دیگر همان است که تو  حد اقل تاثیر فزیکی آنرا چه در زمین و چه در آسمان مشاهده میکنی.

بلی! گفتم زمین و آسمان زیرا این دو مکان هم ناهمگون و متضاد همدیگر اند. زمینی که لحن داودی را تجربه و رنج مسیحایی را در بازار های عشرت فرعونی به نمایش گذاشت هم دو مفهوم ناهمگون  و متضاد است  و شاه شجاع و سلطلان محمود هم دو  شخصیت متضاد و ناهمگون اند و در جهانی که تا میبینی همگی اش کثرت اضداد است.

اینکه فکر میکنیم شعر برای بندگان گنهکار آفریده شده که برتری خود را برای نسل های بعد از خود به نوع از سلیقه های شعوری به نمایش بگذارند هم پایان سناریوی فاوست است که روح و روان اش را به شیطان میفروشد، زیرا برای به کرسی نشاندن شیطنت های  صانع قبلا شعر واژه ها را به سوره های  مستقل معانی از افکار شیطانی خود مبدل میکند. تا به آنوسیله هوویت خود را با همین مقدمه از شیطان  که بگفتۀ عامیانه مرد بزرگیست عاریت بگیرد. شعر بدون مقدمه درست مثل هذیان گویی های یک دیوانه است که جریان افکارش مرزی از رمز و رازی ندارد آغاز و انجامی ندارد وبا آنچه او میگوید با دیگران ارتباطی برقرار نمیکند.

کاش پرتو نادری  روزگار بازار آزاد را  با ترازوی  تاریخ وزن نمیکرد و به گفتۀ دوستان غربی اش ارنست فیشر  فرهنگ  و رشد فرهنگ و هنر را روند رشد نو و اظمحلال کهنه ها میپنداشت و اگر چه این تیوری ارنست فیشر هم بازار خوبی پیدا نکرد ولی حد اقل تا امروز بعضی از ایدولوگ های خرده بورزوازی غرب و پیروان نیهلیسم را بخود مشغول کرده است.

اما در مورد شعر که بگفته پرتو نادری در آشفته بازار و یا بازار حراج؟! باید با ترازو دار آن  همراز شوی  ورنه در زیر سم خنگ روزگار له میشوی، حرف تازه و طنز شتابزده ای است. زیرا چه در گذشته و چه در حال خریداران شعر از دست اندرکاران بازار های مکاره و حراج های دکه نشین نبوده اند. اگر مولوی بلخ، سعدی شیرازی، حافظ، انوری، فرخی ویا از دوستان عربی آقای پرتو نادری، الیوت،هیوز لینگستون،تام ورنر، پل الوار،هرمن هسه، برتولت برشت و دیگران شعر سرودند ارزش هنر خود راگاهی به بازار نبردند و گاهی هم بخاطر سنگینی پله های ترازوی ترازو داران کسی را تحسین و یا تقبیح نکردند. وقتی فردوسی طوسی کتاب یک منه اش را با شکم گرسنه به دربار سلطان محمود سپرد و آنگاهیکه فرخی رخت از سیستان کشید وناصر خسرو با خر سنگ های یمگان سخن گفت و میرزا عبدالقادربیدل در دربار اورنگ زیب بخاطر نداشتن ریش مورد ریشخند درباریان قرار گرفت... قضاوتی را به بازار مخاطبان خود عرضه نکردند. بلکه فرهنگ آنان بود که دروازه های بازار مکاره و حراج را بست و رفت آمد در آنرا قرنطین ساخت.

وقتی ماهیت شعر به مرز ابتذال کشانده شود نمیشود در سایه آن خود را راحت یافت. و با تأسف باید گفت که این ابتذال در شعر هم یک مایۀ دیموکراسی های وارداتی  شمرده میشود این دیموکراسی را ها را ما در تاریخ کوتاهی از زندگی خود به نام های  دیموکراسی ملی، دیموکراسی نوین، دیموکراسی  خاندانی و اینک دیموکراسی نوع امریکایی  تجربه میکنیم. دیموکراسی که حد و حدود آنرا دیگران برای ما تعریف میکنند. لاجرم فرهنگ سنتی  ما را در مورد گویش و گزینه های اخلاقی در گفتار و نوشتار زیر سوال میبرد.

آری همین دیموکراسی است که  وضیعت، حدود وثغور اندیشه های ما را در پیلۀ آرزو های سر خورده میپیچد و اهدافی پیش روی ما میگذارد که یا با خود باشیم و در انزوای درونی خویش نهاد های مدنی و فرهنگی بسازیم که بازده آن  از هزینۀ آن خیلی بزرگتر بوده و تاثیرات آن در رشد فرهنگی ما هدف ما را به نحو چشمگیری بر آورده سازد. از همان سبب هم باید شعر را تا سطح شعار های مرده باد زنده باد و مرگ بر... و پیروز باد... و زبان و قوم و منطقه و رسم و رواج تنزیل دهیم.

آقای نصرالله پرتو نادری  اصطلاحات انگلیسی عجیب و غریبی را برای اولین مرتبه در نوشته اش بکار میبرد. از جمله میگوید:.. وقتی شاعری نمی تواند در چارچوب یک« اکشن پلان » تعین شده شعر بگوید، پس شعر با نا آگاهی سروکار دارد. شعر از نا آگاهی و شعور نا آگاه  بر می خیزد. پس شعریک فعالیت بی « اوبجکتیف» است و  نمی شود براساس آن زنده گی را اداره کرد. شعر پروپوزلی است که « بجیت لاین » ندارد...

درین جا نا آگاهی و پلان عملی برای گفتن شعر دو اصطلاح نا متعارف و یک گزینۀ  آگاهانه برای  اهدافی است که  پرتو نادری به دنبال آن است. اگر به گفته های فرضی شان شعری هم بدون هدف اجتماعی  باشد مصرف آن را میتوان بر اساس یک پلان از پیش  حساب شده  ارزیابی کرد. در غیر آن رجوع با چنین واژه ها انتحارشمرده میشود.

پرتو نادری در لابلای گفتگو با دوست خیالی اش  حکایت و شکایت را با هم میامیزد و از آن خواست دلش را اینطور بیان میکند:... بازار آزاد حتی شعر آزاد راهم دربند کرده است، چه برسد به شعر کلاسیک که پایش از همان لحظه ء تولد در بند زنجیر وزن و قافیه است.مثل آن است  بازارآزاد شعر را و فرهنگ را از ارزش آزاد ساخته است...

بدون تردید هدف پرتو نادری ازین نوع  شعر بازار آزاد دسترسی به یک نوع  دیموکراسی  ذهنیت است که بعد از جنگ جهانی دوم با پولادی شدن مرز های اندیشه انسانرا در قفس ناسونالیزم و جنگ های گرم و سرد قرار داده است و ارزش های  انسانیت را به تار خام سرمایه اندوزی بسته  است. از همین سبب به تعقیب آن بدون تأمل اظهار میدارد که گویا شاعران امریکایی  با نشر آثار شعری شان با گرم کردن بازار سرمایه منفعت میبرند و امرار معاش میکنند. چه خوب پس چرا ما این منفعت را نصیب نشده ایم و مثل پرستو ها   شعر را در هر سزمینی که بهار بود تجربه نمیکنیم.

سخن به درازا نکشد و ازین همه مقدمه که بگذریم. در گفتن شعر هم از چند سال به اینسو قالب های تازه ای ساخته شده است. این قالب ها هرچند آزاد و یا دربند قافیه است یا فریاد های سرخوردگان و شکست خوردگان سیاسی است یا هم رنگ و رخ فلسفه های وارداتی جهان غرب را دارد بعضی ها را به خود مجذوب ساخته است و خاصتا در وطن ما  که همه چیز نداریم  و در حسرت آن میسوزیم؛ باید با داشتۀ اندک خود هم سر به اسمان بسائیم.

پرتو نادری از چند سال به اینطرف خواسته و یا ناخواسته سمت و سوی دیگری دارد که با شاعران دیگر دیار ما مقایسه نمیشود.  او در اشعارش زیادتر به سمت سمبولیسم میرود و زبانش پر از خارگونه های است که در کویر خشک و بی پایان مصیبت روئیده است:

 

کار های تازه ء خویش را

در لای روز های کهنه

                            می پیچم

 

به گذشته بر می گردم

و در گوشهای من

ضربه های شلاق طالبان

کم آزار تر از آواز کرزی است

و یا:

و خورشيد ،

  در دوزخ دموکراسي  قبيله تبعيد شده است

و یا:

روزگاریست که آیينه های خلوص من

غبار گرفته است

و یا:

سینه اش خانهء  یک بی ستون صبر شیرین  است

وقتی مشرف به اومی گوید شتر مرغ

او می تواند بگوید !

«گرندانی غیرت افغانیم

چون به میدان آمدی می دانیم !»

اما او به نهج البلاغه پناه می برد

و می داند که بزرگترین شجا عت صبر است

و اگر باری هم  جیلک دیپلوما سی

                                            به   باد می دهد

سخن بر سر واژه های انتحاری است و یاد ما نرود که اگر ما واژه میپردازیم و یاعاریت میگیرم  گویا دست به انتحار میزنم و ناگذیر قبول کنیم که زبان خود را برای چند لحظه بعد که میتواند فردا و یا سال دیگرباشد پالایش دهیم. چنانکه دیموکراسی میفرماید  برای بیان مسائل آزادی تام داریم یا قبول میکنم که بجای آدم و حوا مجنون و لیلی بگویم و یا بجای دانشگاه پوهنتون و یا دارلعلوم و یا یونیورستی اطلاق کنیم. اساسا کسی حق ندارد که جلو ما ایستاده شده و بگوید که چرا چنین میگویی. بلی روح مطلب در همیجاست که زبان را هم  بر مراد خویش تغییر میدهیم. ما حق داریم که کار های  تازۀ خود را در لای روز های کهنه بپیچیم ولی ارزش این کار چیست. مسلمن کهنه دیگر وجود ظاهری ندارد، کهنه در خاطره های ما نقش تعین کننده ای هرگز ندارد و خیلی کم گاهی به اسطورۀ تبدیل میشود. برای من که در قرن بیست یک زندگی میکنم و به چسپم به هزاره های قبل از میلاد... مردم از شاعر میخواهند که از گرمی و سردی امروز چیزی بگوید و یا پیشبینی کند که فردا باران است و یا برف  که در روشنی این حکم دیگران چارۀ کار خود را کنند. و یا اگر به گذشته ها بر میگردیم بدانیم که شلاق های که بر پیکر ما وارد شد درد داشت یانه! اگر درد داشت تجربه کردن دوبارۀ آن ضرور نیست و اینکه خورشید در دوزخ  دموکراسی قبیله تبعید میشود و یا قبیله آنرا به حیث یک تبعیدی در خود میپذیرد سیاسی و یا اجتماعی است که ما خود را برای آن خسته میسازیم... وقتی دیموکراسی هم حلقۀ دار را پذیرفت نفسی به راحت خواهیم کشید و خواهیم فهمید که تبعیدیان راهی ندارند غیر ازینکه سرزمین های بیگانه راموطن خود بدانند.

آقای پرتو نادری همچنانکه در بحر اندیشه های خود به مانعی بر میخورند دوباره از غیرت افغانی یاد میکنند و به دنبال آن از مزرعۀ نخود. و باز بر میگردند به چوکی ریاست جمهوری افغانستان که از طرف امریکا به حراج گذاشته شده است ولی هرگز نمیگویند:

وقتی ارادۀ نداری. دست هایت و چشمهایت را بسته اند و نیروی راه رفتن را از تو گرفته اند چه فرقی میکند که به چوکی نشسته باشی و یا روی یک تخت روان که ازین گوشه به آنگوشه کش ات کنند. تو همان بی اراده هستی که نه غیرت داری و نه همت کشیدن بار سنگینی را که دیگران انجامش میدهند.

بلی آقای پرتو نادری!  امریکا گاهی چوکی ریاست جمهوری افغانستان را به حراج نمیگذارد. این چوکی ها باید با پایه های از استخوان های هزاران انسان  محکوم  سرزمین های نفرین شدۀ شرق میانه  تا قاف قیامت به روشنفکران ما دهن کجی کند. بقیه به بعد...

نعمت الله ترکانی

دهم جنوری 2009