افغان موج   
در دل یکی از ولایت‌های زیبای کشور، زنی به‌نام صنوبر زنده‌گی می‌کرد. او با طلوع خورشید، وقتی‌که نسیم صبح ساقه‌های گندم را به رقص می‌آورد، همراه پدر شوهرش به مزرعه می‌رفت با دستانی خسته اما دلی پر از امید، خوشه‌های طلایی گندم را خرمن می‌کرد.
عرق از پیشانی‌اش می‌چکید؛ اما بی‌اعتنا به خستگی، زیر لب آهنگی از حیدر سلیم را زمزمه می‌کرد
« بیا، بیا،بیا یار دل آزار بیا / بیا بیا شوخ جفاکاربیا / بیا،بیا نتی‌مه آزار بیا »
با تلاش بی‌وقفه، می‌خواست روزهای دشوار انتظار را به خوشی سپری نماید. هر سال که ساقه‌های گندم قد می‌کشیدند، رویاهای صنوبر نیز جان می‌گرفت. رویای سفری که در پیش داشت نزدیک‌تر می‌شد. شوهرش، چند سال پیش برای یافتن زنده‌گی بهتر به خارج مهاجرت کرده بود. صنوبر با شش فرزند قد و نیم‌قدش در انتظار روزی بود که شوهرش بازگردد و یا خودش بتواند با فرزندانش نزد او بروند و دوباره گرمای عشق و آرامش را به خانواده‌اش بازگرداند. او هر روز دست‌های خسته‌اش را به آسمان بلند می‌کرد و از خدا می‌خواست که آن روز زودتر فرا رسد.
هر روز هنگام غروب، کنار دریاچه می‌نشست، تلفنش را در دست می‌گرفت و پیام‌های صوتی همسرش را بارها گوش می‌کرد. با شنیدن صدایش، دلش آرام می‌شد.
او برایش می‌گفت: «صنوبر! روزی که بیایی، تمام دنیا را برایت بهشت خواهم ساخت...
و رویای آینده را عاشقانه با هم می‌بافتند.
با شنیدن این وعده‌ها، انتظار تلخ صنوبر، شیرین‌ می‌شد. گاهی مادرش صنوبر را با خود به زیارت ابوحنیفه غازی می‌بُرد تا دعا کنند که روزی دوباره فرزند‌‌انش در آغوش پدرشان قرار گیرند. اما تا آن روز، صنوبر نه‌تنها مادر، بلکه ستون خانه‌ای بود که بی‌حضور مرد زنده گی‌اش با شجاعت در برابر طوفان‌های زنده گی مقاومت می‌کرد.
چرخۀ زنده گی خانواده‌اش را با امید و صبر می‌چرخاند، کودکانش را با مهر و عشق پرورش می‌داد و از پدر و مادر پیر شوهرش نیز مراقبت می‌کرد.
در سایه‌ی قوانین سخت‌گیرانه‌ی طالب‌ها، با هزاران ترس و نگرانی پا به بیرون از خانه می‌گذاشت. او حتی در جاده‌ها آهسته قدم برمی‌داشت که مبادا صدای کفش‌هایش کدام مردی را تحریک کند و مردان خشن با برچه‌های تفنگ، پاهای او را صدمه بزند؛ اما هیچ‌یک از این سختی‌ها او را از آرزویش برای خوشی فرزندانش باز نمی‌داشت.
صنوبر رویاهای بزرگی در سر داشت؛ آرزو می‌کرد پسرانش روزی مهندس و داکتر شوند و دخترهایش تحصیل کنند تا سرنوشتی بهتر از مادرشان داشته باشند. صنوبر زن وفادار و قوی چنان در عشق به خانواده‌اش غرق بود که وسوسه‌های شیطان هرگز راهی به دلش نمی‌یافتند. او گرایش جنسی‌اش را در قربانگاه وفاداری و عشق به خانواده‌اش قربانی کرده بود. تنها چیزی که در دل داشت، امید بود… انتظار بود و عشقی که برای همسرش زنده نگه داشته بود.
اما روزی از راه رسید که حتی در تاریک‌ترین گوشهٔ خیالش تصورش را نمی‌کرد؛ روزی که تمام رویاهایش در شعله‌های بی‌رحم خیانت سوختند.
یک روز صنوبر لب تنور نشسته بود و نان می‌پخت. شعله‌های آتش زبانه می‌کشید و گرمای سوزان چهره‌ی خسته‌اش را گلگون کرده بود.
ناگهان آمنه، دخترخاله‌اش با چهره‌ای پریشان و نگران به لب تنور نزدش آمد. لحظه‌‌ای مکث کرد، می‌خواست چیزی بگوید؛ اما از گفتن حقیقت می‌ترسید. نمی‌دانست چگونه چنین خبری سنگین را به زنی که همه زندگی‌اش را فدای عشق همسر و خانواده کرده بود، بگوید.
صنوبر که نگران شده بود، پرسید: «آمنه، چه شده؟ چه گپ است؟ خدا ناخواسته خبر بدی شده !؟ قلبم می‌لرزد، بگو چه شده؟
آمنه نگاه‌اش را از او دزدید. انگشت‌هایش را در هم گره زد. لب‌هایش چند بار تکان خورد؛ اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیامد. صنوبر دوباره پرسید: تره خدا بگو چه شده؟ آمنه نفس عمیقی کشید و سرانجام آرام گفت: «صنوبر شوهرت… او… دیگر تنها نیست. به تمام قریه غوغا شده… شوهرت زن دیگر گرفته است...»
دستان صنوبر بی‌اختیار سست شد. زغالهء خمیر از میان انگشتانش لغزید و در شعله‌های سرخ تنور افتاد.
چشمانش حیران به شعله‌ء آتش خیره ماند، گویی قلبش همراه آن شعله‌های آتش خاکستر می‌شد.
گفت:
ـ چه می‌گویی آمنه؟! شوخی می‌کنی؟ این حرف‌ها دروغه‌ از کجا شنیدی؟ آیا راست است؟
آمنه که خواهر همسرش هم بود، نگاه‌اش را پایین انداخت و با صدایی اندوهگین گفت:
به خدا که دروغ نیست… تمام مردم خبر دارند.
دنیا دور سر صنوبر چرخید. بغضی سنگین گلویش را فشرد. نان‌ها در تنور سوختند و بوی تلخ سوختگی در هوا پیچید؛ درست مثل قلب صنوبر که در آتش بی‌مهری خاکستر می‌شد. صنوبر حیران به نان‌های سوخته نگاه می‌کرد، هنوز نمی‌توانست باور کند. با صدای که به سختی شنیده می‌شد، می‌گفت: «نه، دروغ است… نمی‌تواند...! دروغ اس»
هرگز فکر نمی‌کرد که روزی زندگی‌اش در میان شعله‌های تنور فرو بریزد. به یاد حرف بزرگان افتاد که می‌گفتند: «خدا یک نان مرد را دو نان نکند، وگرنه زن دوم می‌گیرد».
با چشمانی اشک‌آلود و لب‌هایی خاموش، سرش را پایین انداخت و تنش می‌لرزید. به دیوار تکیه داد تا نیفتد. صدای مادر شوهرش در گوش‌هایش پیچید:
دخترم، صبر داشته باش…
صنوبر با گریه گفت:
ـ صبر؟ چقدر صبر؟ مگر کم صبر کردم؟ کم تلاش کردم؟ سال‌ها در این خانه جان کندم، مگر در فقر و بیچاره‌گی‌اش نساختم؟ مگر در محبتم کوتاهی کردم؟ پس چرا با من این‌گونه بی‌رحمانه فیصله کرد؟
مادر شوهرش گفت:
دخترم، بیشتر مردها مانند زن‌ها قوی نیستند، تنها زندگی کرده نمی‌توانند… نیازهای‌شان باعث می‌شود زن دوم بگیرند؛ اما باور کن که هنوز دوستت دارد. هیچ‌کس برایش صنوبر شده نمی‌تواند
آمنه هم سعی می‌کرد دلداری‌اش بدهد؛ اما صنوبر در برابر این بی‌عدالتی، خاموشانه گریه می‌کرد.
تمام روز گریه کرده بود و شب هم به نیمه رسیده بود، هنوز خوابش نمی‌برد. حس می‌کرد در تنور خیانت و حسادت می‌‌سوزید .
به فرزندانش نگاه می‌کرد؛ آن‌ها خواب بودند، خواب شیرین، بی‌خبر از طوفانی که در دل مادرشان می‌گذشت.
در روشنی نیمه تاریک مهتاب ناگهان نگاه اش به دیوار افتاد: به قاب عکس همسرش که سال‌ها با عشق و امید به آن نگاه می‌کرد؛ اما حالا جز سایه‌ی تاریکی از خیانت، چیزی در آن نمی‌دید. اشک در چشمانش حلقه زد، قاب عکس را از دیوار برداشت به گوشه‌ی اتاق گذاشت ، هنوز قلبش میان عشق و نفرت سرگردان بود ،تصمیم گرفت که صبح، عکس را همراه با هیزم به تنور بیندازد، تا آخرین نشانه‌ی عشقی که دیگر وجود نداشت، در آتش بسوزد و تمام شود، هیچ خاطره‌ای باقی نماند که زخم‌هایش را تازه کند.
از امشب به بعد، دیگر هیچ تصویری از گذشته، راهی به قلبش نداشت… او تمام شب کنار بستر فرزندانش، با چرت و فکر بیدار ماند. صبح هنگامی که نور خورشید به پنجره‌‌ی چوبی اتاقش تابید، صنوبر با عزم قوی برخاست. به طرف صندوقچهٔ قدیمی‌اش رفت ،چند جوره لباسی که برای رفتن به خارج دوخته بود، از بکس بیرون کشید و به تن کرد.
در آینه‌‌ی کوچک گوشه‌‌ی اطاق نگاهی به خود انداخت زنی را دید که دیگر همان زن دیروز نبود.
همچون ققنوسی از خاکستر خویش برخاسته بود ،قوی‌تر، استوارتر، دیگر در آتش انتظار کسی نمی‌سوخت.
صنوبر با خود گفت:
ـ دیگر برای مردی که مرا نخواست، اشک نخواهم ریخت. دیگر در انتظار روزی نمی‌باشم که شاید هرگز نرسد. دیگر سرنوشتم را به دست وعده‌های دروغین نمی‌سپارم. دیگر به عشق کسی نیاز ندارم؛ عشق فرزندانم کافیست. من برای فرزندانم تلاش می‌کنم ،آینده بهتری برای شان‌ می‌سازم ، ثابت می‌کنم ، یک زن، حتی اگر تنها بماند، می‌تواند قوی‌تر از هر مردی باشد. یک زن، در سخت‌ترین شرایط، می‌تواند بایستد، می‌تواند بسازد، می‌تواند احساسات خود را به خوبی مدیریت کند و می‌تواند زندگی را با دست‌های خودش دوباره بیافریند...یک زن می‌تواند در تنور خیانت، بی وفایی ،ظلم و بی‌مهری بسوزد، اما خاکستر نمی‌شود. از میان دردهایش، دوباره متولد می‌شود.
روزها گذشت و صنوبر در برابر سخنان مردم که هر روز می‌شنید، خاموش و ساکت شده بود؛ نمی‌خواست شکوه و شکایت کند. نمی‌خواست عزت خانواده‌اش را لکه‌دار ببیند. از آن شب به بعد، صنوبر دیگر همان زن سابق نبود. همسر کسی نبود؛ او یک مادر بود، فقط یک مادر…
تصمیم گرفته بود از کلبه‌ی گلی خودبرای خود و فرزندانش قصری از ستون‌های عزت بسازد که هیچ خیانتی توان ویران کردنش را نداشته باشد. صنوبر ثابت کرد زنی که به خودش ایمان دارد، شکست نمی‌خورد.
او دریافته بود که بعضی جدایی‌ها پایان نیستند؛ بلکه آغاز راه نو هستند! او با تمام دردهایش، اما با غروری خاموش، چادرش را محکم‌تر دور خود پیچاند و زنده گی را در آن دهکده‌ء آفتابی، از نو آغاز کرد!
مانند درختی صنوبر، از شاخه‌های پُر از دردش، جنگلی سبزی از امید ساخت.
با درود و حرمت بیکران
 
نویسنده :عادله ادیم
هالند ، هشتم مارچ ۲۰۲۵
زنان دلیر و قهرمان افغانستان، خواهران و مادران عزیزم!
شما که همچون درخت صنوبر، در برابر تندبادهای بی‌عدالتی، خیانت و ظلم زن‌ستیزان تنومند و استوار مانده‌اید و با شجاعت مبارزه می‌کنید، یکصدو چهاردهمین سالروز جهانی هشتم مارچ بر شما خجسته باد!
برای‌تان صلح، آزادی، برابری و سربلندی آرزو دارم.
دوست‌تان دارم، در کنار‌تان هستم.