افغان موج   
ساعت‌ها گذشته بود و سکوت، شب را تسخیر کرده بود. تنها صدای باد از میان شاخه‌های برهنه‌ی درختان به گوش می‌رسید . بادی که بوی خاطرات را با خود می‌آورد، خاطراتی که دیگر جایی در این دنیا نداشتند، مگر در قلب مردی که روی نیمکت کهنه‌ی پارک نشسته بود.
چشمانش به دوردست دوخته شده بود، نه به شهری که چراغ‌هایش در مه رنگ می‌باخت، بلکه به گذشته‌ای دور... به روزهایی که عشق هنوز در نگاهش زنده بود. سال‌ها پیش، درست همین‌جا، روی همین نیمکت، آخرین بوسه را از زنی گرفت که تمام دنیایش بود . بوسه‌ای که طعم وداع داشت ، بوسه‌ای که پس از آن لب‌هایش هرگز گرمای بوسه‌ای دیگر را نچشید.
دست‌هایش را محکم در جیب‌هایش فشرد . گویی می‌خواست اندک گرمایی را در خود نگه دارد. سرمای شب تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد، اما آنچه در سینه‌اش ریشه دوانده بود، سردتر از هر بادی بود که در میان درختان زوزه می‌کشید. صدای باد در گوشش زنگ می‌زد، انگار که چیزی را نجوا می‌کرد، چیزی از گذشته...
باد شال نازک زنی را که از کنارش می‌گذشت، با خود بُرد. مرد ناخودآگاه دستش را دراز کرد، گویی که بخواهد چیزی را که سال‌ها پیش از دست داده بود، دوباره بگیرد. اما تنها هوا در مشت‌هایش ماند. لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
" بعضی از عشق‌ها را باد با خود می‌برد، اما عطرشان تا ابد در جان آدمی می‌ماند..."
سایه‌ی زنی که گذشت، هنوز در ذهنش موج می‌زد. یادآور او بود؟ یا تنها خیالی که از دل شب زاده شده بود؟ مرد پلک‌هایش را بست، دستش به آرامی بر نیمکت خورد، سردی فلز زیر انگشتانش اذیتش می‌کرد. باد دوباره وزید، درست مثل آن روز، همان روزی که رفتن را در چشمان زن خوانده بود.
زن گفته بود :
" بر می گردم ... "
سال‌ها گذشت، فصل‌ها عوض شدند، اما او نیامد... انگار که هیچ‌وقت قرار نبود برگردد.
نیمکت، پارک، شب‌های بارانی، همه سر جایشان بودند. تنها چیزی که تغییر کرده بود، سکوتی بود که هیچ‌چیز جز باد آن را نمی‌شکست. مرد آهسته از جا برخاست، دست‌هایش را دوباره در جیب فرو برد و گام‌هایش را در امتداد همان راهی که زن رفته بود، برداشت. شاید بیهوده، شاید برای آنکه ببیند آیا هنوز می‌تواند رد پای او را در باد جُست؟
در خیابان‌های نیمه‌روشن، چراغ‌ها لرزان بودند، مثل خاطراتی که میان رفتن و ماندن معلق می‌ماند . ناگهان پشت شیشه‌ی یک کافه، نگاهش بر زنی خیره ماند. موهایش را پشت گوش زده بود، فنجانی در دست داشت، و خیره به خیابان، انگار که چیزی را انتظار می‌کشید...
مرد ایستاد. قلبش با تردید تپید. آیا می‌توانست او باشد؟ یا تنها خیال، تنها بازی دیگری از حافظه‌ی زخمی‌اش؟
قدم برداشت، اما در آستانه‌ی در مکث کرد. اگر رو برمی‌گرداند و او آنجا نبود، چه؟
باد دوباره وزید. این بار قوی‌تر. فنجان زن اندکی لرزید.
دست‌های مرد به شدت سرد شده بود، نفسش را در سینه حبس کرد، حس می‌کرد که از درون، چیزی سنگین و تاریک به او فشار می‌آورد. سرش را پایین انداخت و دستش را بر در گذاشت، و در را گشود
در باز شد، زنگ کوچک بالای در طنین انداخت. زن سرش را بلند نکرد، انگار میان فکرهایش گیر افتاده بود. مرد به سختی قدم برداشت. انگشتانش سرد بود، شاید از باد، شاید از هراس دیدن چیزی که قلبش را فرو بریزد.
زن با نوک انگشت به آرامی روی لبه‌ی فنجان رد کشید، گویی که در پی چیزی نامرئی بود که تنها او می‌توانست آن را حس کند . انگار حسی آشنا در هوا پیچید. نفسش را آرام بیرون داد و بالاخره سر بلند کرد.
چشم‌هایشان بهم گره خورد.
مرد محکم تر نفسش را در سینه حبس کرد. بعد از همه‌ی این سال‌ها، خودش بود. نه شبیه خاطره‌ای که در ذهنش می‌ساخت، نه تصویری محو از گذشته، که زنده، واقعی، درست روبه‌رویش.
وقتی زن را دید، به یکباره دنیایش از هم پاشید. چشمانش سرد و بی‌روح به او خیره شده بودند. او نمی‌دانست چه باید بگوید، چه احساسی باید داشته باشد. هیچ‌کدام از کلمات آماده‌ای که در دلش بود، به زبان نمی‌آمدند. حتی نمی‌توانست بگوید که به چه چیزی بیشتر از همه دل بسته است: به خاطراتشان یا به امیدی که از نگاه زن دریافت می‌کند.
لحظه‌ای طولانی گذشت. نه سلامی، نه لبخندی، فقط چشمانی که انگار می‌خواستند تمام ناگفته‌های این سال‌ها را از هم بخوانند.
زن پلک زد، سرش را اندکی کج کرد. فنجان را بر میز گذاشت و انگشتانش را در هم فشرد. نگاهش رنگی از تردید داشت، یا شاید هم چیزی عمیق‌تر، چیزی که او هنوز نمی‌توانست درک کند.
مرد دهان باز کرد، اما هیچ کلمه‌ای از گلویش بیرون نیامد. چطور می‌شد این‌همه سال را در چند واژه خلاصه کرد؟ چطور می‌شد پرسید: " چرا رفتی؟ " یا بدتر از آن: " چرا برنگشتی؟ "
زن بالاخره سکوت را شکست. صدایش آرام بود، مثل نجوای همان بادی که همیشه خاطراتشان را بهم گره می‌زد.
- فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت..
مرد قهقهه‌ای تلخ زد.
- من هر شب تو را می‌دیدم.
زن لبخندی کم‌رنگ زد. دستش را روی میز گذاشت.
- بنشین...
مرد مردد بود. اگر می‌نشست، یعنی می‌پذیرفت که گذشته هنوز زنده است، که هنوز چیزی میانشان باقی مانده. اما اگر نمی‌نشست... آیا باز هم شب‌ها در نیمکت پارک، در سایه‌ی باد، دنبال رد پای زنی می‌گشت که حالا روبه‌رویش نشسته بود؟
آهسته صندلی را عقب کشید. نشست.
زن نگاهش را به فنجان قهوه دوخت.
- دیر رسیدی.
مرد ابرو بالا انداخت.
- چرا؟
زن نفس عمیقی کشید، لبش را گزید و آرام گفت:
- من فردا می‌روم...
مرد انگار صدایش را نشنید. یا شاید هم نخواست که بشنود. واژه‌های زن در گوشش می‌چرخید، اما معنایش را نمی‌فهمید. فردا؟ به کجا؟ چرا؟
با دست‌های لرزان فنجان قهوه را گرفت، اما آن را ننوشید. چشمانش هنوز به زن دوخته شده بود .
- کجا می‌روی؟
صدایش آرام بود، اما در عمقش چیزی از وحشت موج می‌زد.
زن نگاهش را به پنجره دوخت، به خیابانی که چراغ‌هایش کم‌نور و محو در مه شبانه می‌درخشیدند. انگار نمی‌توانست به مرد نگاه کند. یا شاید نمی‌خواست.
- دور... خیلی دور...
لبخند تلخی زد و ادامه داد
- جایی که دیگر هیچ بادی خاطراتم را به این شهر برنگرداند.
مرد دلش لرزید. انگار چیزی در سینه‌اش فرو ریخت، چیزی که سال‌ها در خود نگه داشته بود. مشتش را روی میز فشرد.
- فکر کردی من باز هم نگاهت کنم که در مه ناپدید شوی؟
زن پلک زد. صدایش آرام بود، شکسته:
- فکر کردم شاید این بار خودت بگذاری که بروم
مرد لحظه‌ای سکوت کرد، بعد دستش را جلو برد و روی انگشتان زن گذاشت. سرد بودند، درست مثل اولین باری که دستش را گرفته بود.
- اگر بخواهم نگذارم ؟
زن لبخندی زد، اما این بار، لبخندش بیشتر شبیه وداع بود.
- تو همیشه دیر می‌رسی.
مرد نفسش را بیرون داد، چشمانش را بست. خاطرات در ذهنش زنده شدند . دست های لرزان در غروب‌های سرد، قدم‌زدن در خیابان‌های خیس، صدای خنده‌هایی که دیگر از میانشان گذشته بود. حتی بوی آن عطر که هرروز در پیرهن اش می ماند طعمش را حس کرد
چشم که باز کرد، زن بلند شده بود. پالتویش را پوشید، کیفش را برداشت و گفت :
- این بار، نمان... مثل همیشه .
صدایش آهسته بود، آرام، اما زخمی.
مرد چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
زن قدمی برداشت. در را باز کرد. زنگ کوچک بالای در طنین انداخت.
باد وزید.
و مرد، تنها با فنجانی سرد از قهوه، نشست و به دری که آرام بسته شد، خیره ماند.
 
نویسنده: شیما مهجور