چند شب بود مرتبًا مهندس اتریشی که اخیرًا به من معرفی شده بود، در کافه سر میز ما میآمد . اغلب من با یکی دو نفر از رفقا نشسته بودیم ، او میآم اجازه میخواست ، کنار میز ما می نشست و گاهی هم معنی لغات فارسی را از ما میپرسید . چون میخواست معنی زبان فارسی را یاد بگیرد.
از آنجائیکه چندین زبان خارجه میدانست ، مخصوصًا زبان ترکی را که ادعا میکرد از زبان مادری خودش بهتر بلد است ، لذا یاد گرفتن فارسی برایش چندان دشوار نبود .
ظاهرًا مردی بود چهار شانه با قیافه جدی ، سر بزرگ و چشمهای آبی تیره ، مثل اینکه رنگ رود دانوب در چشم هایش منعکس شده بود . صورت پر خون سرخ داشت و موهای خاکستری دور پیشانی بلند و بر آمده او روئیده بود و از طرز حرکات سنگین و هیکل ورزشکاری قوت و سلامتی تراوش میکرد . اما ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشمهایش دیده میشد متناقض بنظر میآمد . تقریبًا در حدود چهل سال یا بیشتر از سنش میگذشت . ولی رویهم رفته جوانتر نمود می کرد . همیشه جدی و آرام بود مثل اینکه زندگی آرام و بی دغدغه ای را طی کرده و جای زخمی گوشه چشم راست او دیده می شد که من گمان می کردم بواسطه شغل مهندسی و راه سازی در اثر انفجار سنگ یا کوه گوشه چشم او زخم بر داشته است .
او علاقه مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر میکرد و به قول خودش یک حالت یا شخصیت دوگانه در او وجود داشت ، که روزها مبدل به مهندسی میشد و سر وکارش با فرمولهای ریاضی بود و شبها شاعر میشد و یا بوسیله بازی شطرنج وقت خود را میگذرانید .
یک شب من تنها سر میز نشسته بودم ، دیدم مهندس اتریشی آمد اجازه خواست و سر میز من نشست ، از قضا در این شب تنها ماندم و از رفقا کسی به سراغمان نیامد ، مدتی به موسیقی گوش کردیم بی آنکه حرفی بین ما رد و بدل بشود . ناگهان ارکستر « استنکا رازین » یک آواز روسی معروف را شروع کرد . در اینوقت من یک حالت درد آمیخته با کیف در چشمها و صورت او دیدم . مثل اینکه او هم به این نکته برخورد و یا احتیاج به درد دل پیدا کرد . به حالت بی اعتنا گفت : « میدانید ، من یک یادگار فراموش نشدنی با این موزیک دارم .یادگاری که مربوط به یک زن و یک حالت مخصوص افسوسهای جوانی من میشود ! »
« ولی این ساز روسی است . »
« بله میدانم ، من یک دوره زندگی اسارت در روسیه به سر برده ام . »
« شاید در موقع جنگ بین المللی ۱۹۱۴ اسیر شده اید . »
« بله از همان ابتدای جنگ ، من در فرونت صربستان بودم ، بعد در جنگ با روسها اسیر شدم . میدانید . زندگی اسارت چندان گوارا نیست »
« واضح است ، آنهم اسارت در سیبری ! آیا شما کتاب یاد بود خانه مردگان تألیف دوستویوفسکی را خوانده اید ؟ »
« بله خوانده ام ، ولی کاملا به آن ترتیب نبود . چونکه ما به عنوان اسیر جنگی بودیم و تا اندازه ای آزادی داشتیم ، در صورتیکه او با موژیکها در زندان بوده . ولی میان ما پروفسورها ، نقاشها ، شیمی دانها ، سنگتراشها ، پیرایشگرها، جراح ها ، موسیقی د انها ، شعرا و نویسندگان بودند . پای چشم مرا که در جنگ گلوله خورده بود در همانجا عمل کردند . »
« در اینصورت به شما خیلی سخت نمیگذشته . »
« مقصودتان از سختی چیست ؟ واضح است ، در ابتدا ملاحظه ما را میکردند . راستش را میخواهید ، در اوایل ما تا اندازه ای از وضع خودمان راضی بودیم . اگر چه تمام روز را محبوس بودیم ، ولی در اردوی خودمان آزادی داشتیم . تآتر درست کرده بودیم . آلونکهائی برای خودمان ساخته بودیم . به علاوه به هر افسری از قرار ۲۵ روبل در ماه پول جیبی میدادند و در آنوقت در سیبری فراوانی و ارزانی بود . به اندازه کافی خوراک داشتیم ، اگر چه اغلب پول جیبی ما را نمیپرداختند . وبعد هم میدادند ما اجازه نداشتیم خارج بشویم . تصور بکنید ما مجبور بودیم سالها حبس باشیم . من خسته و کسل شده بودم و تمام روز را به خواندن کتاب میگذراندم ، چندی که گذشت ، یعنی شش ماه بعد وقتی که اسرای ترک به ما ملحق شدند ، من برای آموختن زبان ترکی با آنها طرح دوستی ریختم ، در این اوان با یک جوان عرب آشنا شدم که اسمش عارف بن عارف اهل اورشلیم بود . شروع به تحصیل کردم و در مدت کمی زبان ترکی را یاد گرفتم . به طوریکه به زبان ترکی کنفرانس میدادم . چون بین ما محصلینی بودند که تحصیلات خودشان را تمام نکرده بودند ، به ما اجازه دادند که درس بدهیم . در اینصورت درسها و کنفرانسها دایر شد . نمایش تآتر میدادیم و زنهای روسی از خارج بهترین تزئین و لباس و لوازم دیگر را برایمان میفرستادند . اغلب یک چیز عالی از آب در میآمد ، بطوریکه از خارج به تماشای نمایشهای ما میآمدند »
« پس برای خودتان یک جور زندگی مخصوصی داشته ؟ »
« شما گمان میکنید ! من فقط قسمت خویش را شرح دادم . شما فراموش میکنید که ما در یک اردو حبس بودیم که روی تپه واقع شده بود و به مسافت دو کیلومتر با شهر کراسنویارسک فاصله داشت . اطراف اردو سیم خاردار کشیده بودند و تیرهائی به طول شش متر به زمین کوبیده شده بود و فاصله به فاصله باروهائی بود که پاسبانان تفنگ به دست کشیک میدادند . ولی من از آلونک خودم بیرون نمیآمدم و همه وقتم صرف خواندن کتاب میشد و یا کنفرانسهای خودم را تهیه می کردم . تنها چیزی که به من دلداری میداد این بود که میدیدم این همه اشخاص تحصیل کرده صنعتگر دیگر، همه جوان و خوشبخت یا پیر . وبدبخت با سرنوشت من شریک بودند »
« اما شما فراموش میکنید که از خطر جنگ ، ترانشه، صدای شلیک، گاز خفه کننده و مرگ دائمی که جلو چشمتان بود محفوظ بودید ؟ »
« گفتم شما از وضع ما خبر ندارید ، فقط روزی دو ساعت ما حق تفریح و گردش داشتیم – لباسها به تنمان چین خورده بود و چرک شده بود، لباس زیر نداشتیم . زمستان هوا ۴۰ یا ۵۰ درجه زیر صفر بود و تابستان در ۳۰ درجه حرارت ما مثل حیوانات چهارپا در آغل حبس بودیم . به علاوه حریق ، ناخوشیهای مسری و وقایع وحشت انگیزی که رخ میداد ، همه اینها بدتر از جنگ بود . گاهی از میان ما یکی دیوانه میشد ، یک شب من با رفقا ورق بازی میکردم ، یکی از رفقا تبر به دوش وارد شد و چنان ضربت شدیدی روی میز زد که همه مان از جا جستیم و اگر تبر را از دستش نگرفته بودند همه مان را تکه پاره کرده بود . یکنفر از اهالی مجار دیوانه شده بود . ادای سگ را در میآورد ، دایم پارس میکرد و اسباب سرگرمی ما شده بود ، بزرگترین چیزی که بمن تسلیت می داد وجود رفیق عربم عارف بود ، او همیشه زنده دل و به همه چیز بی علاقه بود ، حضورش تولید شادی میکرد . گذشته از این من یاد گارهای ایام اسارت خودم را با عارف در یک روزنامه وین با عنوان « کاتیا » چاپ کردم خیلی مفصل است نمیتوانم شرح بدهم . »
« به چه مناسبت کاتیا ؟ »
« درست است ، میخواهم راجع باو صحبت بکنم ، از موضوع پرت شدم . او برای من اولین زن و آخرین زن بود و یک تأثیر فراموش نشدنی در من گذاشت . می دانید همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم . چون اگر من جلو زن بروم اینطور حس میکنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده ، ولی برای پول یا زبان بازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده است . احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی را میکنم . اما در صورتیکه اولین بار زن به طرف من بیاید ، او را میپرستم . حکایتی را که میروم نقل بکنم یکی از این پیش آمدهاست . این تنها یاد بود عاشقانه ای است که هرگز فراموش نخواهم کرد . گرچه ۱۸ و یا ۲۰ سا ل از آن میگذرد ، اما همیشه جلو چشمم مجسم است . همانوقتیکه ما نزدیک کراسنویارسک اسیر بودیم ، بعد از آشنائی من با جوانان عرب که یک جور حقیقتًا برادرانه و جدائی ناپذیر ما را به هم مربوط میکرد ، هر دومان در یک آلونک منزل داشتیم و تمام وقتمان صرف تحصیل زبان و یا بازی ورق میشد من باو آلمانی میآموختم و او در عوض به من زبان عربی یاد میداد . یادم است ما یک شب چراغ نداشتیم ، توی دوات روغن ریختیم و با تریشنه پیراهن خودمان فتیله درست کردیم و در ر وشنائی این چراغ کار میکردیم . در همین موقع من زبان ترکی را تکمیل میکردم و از راه چین ، از سوئد و نروژ و دانمارک کتاب وارد میکردیم . عارف جوان خوشگلی بود که موهای سیاه تابدار داشت و همیشه شاد و خندان و لاابالی بود . بهر حال در ۱۹۱۷ اسرای عرب را احظار کردند . برای اینکه از ترکها جدا بشوند . رفیق عربم را از من جدا کردند . به او پول دادند و او را فرستادند در شهر کراسنویارسک تا اینکه وسایل حرکتش را فراهم بکنند . ترکها مرا سرزنش میکردند و میگفتند : « ببین رفیق تو از ما جدا شد برای اینکه بر ضد ما جنگ بکند! » ولی عارف از آنجائیکه خوشگل بود و صورت شرقی داشت در شهر کرانسو یارسک طرف توجه دخترها گردید و مشغول عیش و نوش شد . گاهی هم به سراغ ما میآمد . یک روز من با آن وضع کثیف مشغول خواندن بودم ، یک مرتبه در باز شد و دیدم یک دختر جوان خوشگل وارد اطاقم شد . من سرجای خود خشک شده بودم و مات به سر تا پای دختر نگاه می کردم و او بنظرم یک فرشته یا یک موجود خیالی آمد . سه چهار سال میگذشت که با آن وضع کثیف ، زندگی مرگبار ، ریشی که مثل ریش راسپوتین تا روی سینه ام خزیده بود و لباسی که ب ه تنم چسبیده بود ، در میان کتاب و کاغذ پاره ها بسر میبردم . وجود یک دختر تر و تمیز در مزبله من باور نکردنی بود . آن دختر زبان آلمانی هم میدانست و با من شروع به حرف زدن کرد ولی من به طوری ذوق زده شده بودم که نمیتوانستم جوابش را بدهم . پشت سر او در باز شد و رفیقم عارف وارد شد و خندید من فهمیدم برای متعجب کردن من اینکار را کرده بود و مخصوصًا او را آورده بود تا معشوقه خودش را به من نشان بدهد . این کار را از روی بدجنسی نکرده بود که دل مرا بسوزاند ، فقط برای تفریح و شوخی کرده بود . چون من کاملا از روحیه او اطلاع داشتم ، عارف به من گفت :« بیا برویم شهر، من برایت اجازه میگیرم. » بعد از چند سال اولین بار بود که من به شهر میرفتم . بالاخره با عارف و کاتیا که اجازه مرا گرفت ، به طرف شهر روانه شدیم ، در جاده ها برفها کم کم آب میشد و بهار شروع شده بود، نمیتوانید تصور بکنید که من چه حالی داشتم ! از کنار رودخانه ینی سئی رد میشدیم ، من از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم و به کلی محو جمال آن دختر شده بودم ، تمام راه را دختر از هر در با من صحبت میکرد ، من مثل مرده ای پس از سالیان دراز سر از قبر در آورده و در دنیای درخشانی متولد شده ، جرأت حرف زدن با او را نداشتم نمیتوانستم جوابش را بدهم تا اینکه بالاخره وارد شهر شدیم و ما را در اطاقی بردند که در آن چراغ برق ، میز با رومیزی سفید ، صندلی و تختخواب بود . من مثل دهاتیها بدر و دیوار نگاه میکردم و از خود میپرسیدم : « آنچه می بینم به بیداری است یا به خواب ؟ » من و عارف کنار میز نشستیم دختر برایمان چائی آورد ، بعد با من شروع به حرف زدن کرد ، از آن دخترهای مجلس گرم کن و کار بر وحراف بود . بعد فهمیدم که دختر نیست ، شوهر او در جنگ کشته شده بود و یک بچه کوچک هم داشت . در خانه آنها یک مهندس و زنش هم بودند و این زن که با زن مهندس آشنائی داشت ، با هم زندگی میکردند . گویا اطاق را از او کرایه کرده بود . شب را در آنجا گذراندیم ، یک شبی که هرگز تصورش را نمیتوانستم بکنم ، من برای آن زن جوان عشق نداشتم ، اصلا جرأت نمیکردم این فکر را بخودم راه بدهم ، او را می پرستیدم . او برای من از گوشت و استخوان نبود ، یک فرشته بود ، فرشته نجات که زندگی تاریک و بی معنی مرا یک لحظه روشن کرده بود . من نمیتوانستم با او حرف بزنم یا دستش را ببوسم . صبح برگشتم ولی با چه حالی ! همینقدر میدانم که زندگی در زندان برایم تحمل ناپذیر شده بود . نه میتوانستم بخوابم و نه بنویسم و نه کار کنم . از دو کنفرانس هفتگی خودم به عذر ناخوشی کناره گیری کردم . بعد از این پیش آمد همه چیز به نظرم یک معنی مبهم و مجهول بخودش گرفته بود ، مثل اینکه همه این وقایع را در خواب دیده بودم . دو سه هفته گذشت ، یک کاغذ از کاتیا برایم آمد . »
« بچه وسیله مبادله کاغذ میکردند ؟ »
« زیر یکی از تیرها را که دور از چشم انداز پاسبان بود ، محبوسین کنده بودند و ته تیر را بریده بودند بطوری که برداشته و گذاشته میشد . هر روز به نوبت یکی از ما به طور قاچاق میرفت و برای دیگران چیزهائی که احتیاج داشتند میخرید و میآورد ، کاغذها را هم او میرسانید . باری در کاغذ خودش نوشته بود دوشنبه که روز شنای ما بود من از کنار رودخانه بروم و او به ملاقات من خواهد آمد . گویا عارف برایش گفته بود ما هفته ای دو روز حق شنا داشتیم . البته چون این زن خوشگل و خوش صحبت بود میتوانست اجازه ورود به منطقه ممنوع را به دست بیاورد . اما رابطه داشتن با محبوسین برایش تعریفی نداشت از این جهت این راه به نظرش رسیده بود . باری روز دوشنبه موقعی که ما را از کنار رودخانه میبردند من با ترس و لرز به محلی که قرار گذاشته بود رفتم . همین که قدری از میان بیشه گذشتم کاتیا را دیدم . با هم رفتیم کنار بیشه نشستیم ، جنگل سبز و انبوه دور ما را گرفته بود . او باز شروع به صحبت کرد ، من فقط دست او را در دست گرفتم و بوسیدم ، کاتیا طاقت نیاورد و خودش را در آغوش من انداخت ، او خودش را تسلیم کرد ، در صورتیکه من هیچوقت تصورش را بخودم راه نداده بودم ، چون او برای من یک موجود مقدس دست نزدنی بود ! از آن روز به بعد زندگی محبس بیش از پیش برایم سخت و ناگوار شد . سه چهار بار همین کار را تکرار کردیم و در روزهای شنا من دزدکی از او ملاقات میکردم ، تا اینکه یک هفته از او بی خبر ماندم . بعد کاغذ دیگری از او رسید و نوشته بو د نوبت دیگر که به شنا می رویم او میآید و لباس مبدل برایم می آورد . من به رفقایم اطلاع دادم که ممکن است چند شب غیبت بکنم و از آنها خواهش کردم که به جای من امضاء بکنند . از موقع سرشماری که چهار به چهار در محوطه حیاط می ایستادیم و یک نفر ماها را میشمرد ترسی نداشتیم . چونکه این تنها موقع تفریح ما بود و همیشه عده ای جابجا میشدند ، بطوری که سرشماری دقیق هیچوقت صورت نمیگرفت . بهر حال روز موعود ، کنار رودخانه به او برخوردم دیدم برایم یکدست لباس بلند چرکس و یک کلاه پوستی آورده لباس را پوشیدم و کلاه ر ا به سر گذاشتم و راه افتادیم . از ساخلو محبوسین تا شهر دو ساعت راه بود . در بین راه اگر کسی به ما برمی خورد ، کاتیا با من روسی حرف میزد . ولی من هیچ جوابش را نمیدادم فقط گاهی می گفتم : « اسپاسیبو » . بالاخره رفتیم به خانه اش . تا صبح در اطاق او بودم . فردایش با خانواده مهندس روسی و زن و بچه اش به قصد گردش در کوه ها حرکت کردیم ، سه روز گردش ما طول کشید در کوه « سه ستون » که قله آن بشکل سه شقه در آمده بود رفتیم و در جنگل نزدیک آنجا چادر زدیم و آتش کردیم . در این محل مثل یک دنیای دور و گمشده دور از مردم و هیاهوی آنها بودیم . خوراک های خوب می خوردیم و مشروب خوب می نوشیدیم و از لای شاخه درختها ستاره ها را تماشا می کردیم . نسیم ملایم و جان بخشی میوزید ، کاتیا شروع بخواندن کرد ، آواز : « کشتیبانان ولگا » و « استنکا رازین » را با صدای افسونگری می خواند و مهندس روسی با صدای بم باو جواب میداد . صدای کاتیا مثل زنگهای کلیسا در گوشم صدا میکرد من به جای خودم مانده بودم، اولین بار بود که این آواز آسمانی را می شنیدم . از شدت کیف و لذت به خود میلرزیدم و حس میکردم که بدون کاتیا نمی توانستم زندگی بکنم .
این شب تأثیری در زندگی من گذاشت ، تلخی گوارائی حس کردم که حاضر بودم همان ساعت زندگی من قطع بشود و اگر مرده بودم تا ابد روح من شاد بود . بالاخره برگشتم هرگز فراموشم نمیشود ، صبح که بیدار شدم ، کاتیا سماور را آتش کرده بود برایم چائی میریخت در باز شد و عارف وارد شد . من سر جایم خشکم زد ، او هیچ نگفت فقط نگاهی به کاتیا کرد و نگاهی به من انداخت ، بعد در را بست و رفت . من از کاتیا پرسیدم : « مگر چه شده ؟ » او گفت : « بچه است ، ولش کن ، او با همه دخترها راه دارد ، من از اینجور جوانها خوشم نمیآید . به درک ! او کسی است که سرراهش گلها را می چیند ، بو میکند و دور میاندازد ! »
«. رفیقم رفت و دیگر از آن به بعد هر چه جویا شدم اثرش را نیافتم ».
نويسنده: صادق هدايت