اتاقک نیم روشن و نَمنَاک بود. بوی نَم و کهنه گی می داد. اصلاً آن جا اتاق نبود ، ته کاو بود . وقتی ترا به آن حال، به آن ته کاوی آوردند ، سرت بنگ بنگ می کرد و پندیده بود . چشمانت نیز پندیده بودند. به سر و رویت زیاد با مشت زده بودند. فکر می کردی استخوان های شانه ها و قبرغه هایت را شکستانده اند .
با قنداق تفنگ شان به شانه ها و قبرغه هایت به شدت زده بودند . یخنت تر بود. دهانت و یخنت بوی شاش می داد. پیش از آن که ترا به ته کاو بیاورند ، در بالا ، روی زمین انداختند. دو سه تای شان ترا محکم گرفتند و یکی اش به دهنت شاشید. حالا دهنت بوی شاش می داد. نور و روشنی کمی که از کلکینچهء ته کاو به داخل می تابید ،مقداری داخل ته کاو را قابل دید می ساخت. تو تخته به پشت دراز روی ته کاو افتاده بودی. نیمه بی هوش بودی. صدای نالش و نالهء که از طرف دست راستت بلند بود ترا واداشت تا به مشکل و همان حال نیمه بی هوش سرت را طرف صدای نالش و ناله دور بدهی . طرف صدای نالش و ناله که سرت را دور دادی ، دریافتی که گردنت خیلی درد می کند. یکی از آنها بالای گردنت بالا شده بود و گلویت را با پایش فشار می داد . طرف صدای نالش و ناله که سرت را به مشکل و با درد زیاد ، دور دادی با چشمان پندیده و نیمه بسته ات دیدی که دوسه نفر مثل تو ، روی ته کاو دراز افتاده اند و یکی از آن ها نالش و ناله دارد. اما نمی دانستی که کدام شان است. خواستی با دست ات مگس هایی راکه در کنج چشمانت نشسته بودند و بالای قطرات آبی که در گوشهء چشمانت در حال خشکیدن بودند می نشستند و بر می خواستند ، آن ها را پس نمایی که دریافتی دستانت در پشت بسته اند. آن ها دستان ترا از پشت با دستمال یا کدام چیز دیگر بسته بودند . مگس ها خیلی اذیت ات می کردند. یگان تایش داخل سوراخ بینی ات که هنوز خون آن کالاً نخشکیده بود داخل می شدند. سرت را راست و چپ شور دادی که مگس ها بپرند ، که ناگهان دیدی که طرف چپ ات هم کسی مثل خودت روی زمین تخته به پشت افتاده است . از دیدن او کمی ترسیدی . چشمان و دهان او طرف چت ته کاو باز مانده بود . و صدها مگس و چند زنبور دور لبان و چشمان او در حال مستی بودند. با خود گفتی : شاید دستان او را هم مثل دستان تو از پشت بسته اند. وقتی کمی دقیق شدی ، دریافتی که دستان او باز اند و به دو طرف بدنش افتاده اند . در همان حال خراب ات کمی چرتی شدی ،که چرا او مگس ها زنبور ها را از رویش نمی پراند ، دستانش که باز اند ؟ دلت بیشتر بد شد و حال ات بیشتر بهم خورد . به رویش که نگاه کردی ،دهان و چشمانش باز مانده بودند .خوب که نگریستی ،دیدی که او نفس نمی کشد. او مُرده است . از دیدن مرده در پهلویت ، نفس ات در سینه ات حبس شد. اولین بار بود که مرده را چنان نزدیک به خود می دیدی . نزدیک به خود و شانه به شانه . آن هم مرده بیگانه و نا آشنارا . خواستی پایت را از پایش دور کنی . حیرت زده دیدی که پای او در پایت بسته است . آنها پای مرده را به پایت بسته بودند. نه ، نه ، آنها پای ترا به پای آن مرده بسته بودند. از دیدن آن حالت مو در بدنت راست شد. درد بیشتر در کمرت سیخ زد . خواستی چیغ بزنی . اما صدا در گلویت خفه بود .
***
یک روز پیش ، صبح وقت ، هنگامی با بایسکل ات طرف وظیفه و کارت می رفتی ، از نزدیک پوستهء آنها می گذشتی که بالایت با لهجهء خاص صدا زده شد :
ـ کجا؟! دور بخور!
تو که صدا را با آن لهجهء خاص شنیدی با خود گفتی :
ـ خداخیر کند!
و تیرات را آوردی یا نیاوردی ، به رفتن ادامه دادی .
چند متر دور نرفتی بودی که یکی از آن تفنگدار ها از پشت ات دوید و از قنجغه بایسکل ات محکم گرفت و ترا ایستاد نمود. از بایسکل پایان شدی و پرسیدی:
ـ خیرت است ؟ چیزی کار داشتی ؟
تفنگ به دست با شتاب دست به یخن ات انداخته و با همان لهجه خاص اش گفت:
ـ چرا به گپ من گوش نکردی؟
او همرایت در گفت گو بود ،که تفنگ به دست دیگری که لب جوی بالای چوکی چوبی نشسته بود ، آمده با همان لهجهء تفنگ به دست اولی پرسید:
ـ چی می گوید ، این پطلون پوش ؟
تفنگ به دست اولی به جواب او گفت :
ـ نفر های نجیب هستند. نفرهای نجیب هستند و حزبی .
آن دیگری گفت :
بیارش
تو که با یک دست بایسکل ات را محکم گرفته بودی و با دست دیگر می خواستی یخن ات را از دست او رها کنی به جواب گفتی :
ـ نفر داکتر نجیب نیستم. یک مامور عادی و بیچاره هستم. نه حزبی هستم و نه مزبی
ـ شاخ کبر که هستی ؟!
تفنگ به دست سومی که آن طرف جوی ، ایستاد بود صدا زد :
بیارش ، بیل را بده که یک قد موضع بکند بر ما !
تو از این گپ وحشت زده شدی. لزره به اندامت افتاد. با زبان خشک گفتی :
او برادر دفتر سرم ناوقت می شود . غیر حاضز می شوم. چند روز است که از خاطر جنگ دفتر نرفتیم حاضری خود را امضاء نکردیم.
ـ زیاد گپ نزن، هله چقری بکن . هله زود شو!
تا نزدیک های چاشت بالایت موضع کندند . آفتاب بر فرق آسمان ایستاده بود و به شدت می تابید. تشنه ات بود. چند بار از آن ها آب خواستی ، اما بر ایت نیاوردند . عرق از سر و رویت فوران داشت و پشت و کمرت کاملاً تر شده بودند . زیاد ناراحت و دلگیر شده بودی . با خود گفتی :
ـ این چی ظلمی را شروع کرده اند، این وحشی ها !!
وقتی کارت تمام شد. خواستی بایسکل ات را بگیری و بروی که یکی از آن تفگداران بالایت صدا زد:
ـ کجا می بری بایسکل را ؟ بایسکل ات را بمان برای ما ، که یگان سودا مودای خود را سرش بیاریم .
تو که از شنیدن این خبر گیچ و منگ شده بودی ، حیرت زده گفتی :
ـ برای همین به شهر آمدین که مردم را لُچ کنین ! از برای خدا!؟
یکی از آن تفنگدارن نصوار دهنش را پیش پایت تُف نموده به جوابت گفت :
ـ برو که حالی یک شاجور را به کله ات خالی می کنم . کله ام را خراب نکن برو!
تمام بدنت را لرزه گرفته بود. گیچ و منگ شده بودی . خواستی سرت را پایان بیندازی و بروی که یکی از جمع تفنگداران ، رو به تفنگدار اولی گفت :
ـ اگر می خرد بایسکل خود را برایش بفروش.
از شنیدن این گپ سرت چرخ خورد . حالت به هم خورد ، قریب بود به زمین بغلطی . با قهر و عصبیت گفتی:
ـ شما برای چور آمدین به شهر و بازار ؟ برای این آمدین که مردم را لُچ کنین ؟ برای ویرانی و خرابی به کابل ریختین؟
باشنیدن گپ های تو یکی از جمع آن ها صدا زد :
ـ بزن ای نوکر روس را. اگر ما نمی بودیم ، حالی اولاد های شان چشم سبز می بودند .
بعد آن نفر اولی به یخنت دست انداخت ، ترا کشان کشان آن طرف لب سرک برد و چند تای دیگر هم ترا دنبال کردند . در دهلیز یکی از تعمیر های نیمه ویرانهء آن سوی سرک چند نفر شان به جانت در افتادند تا توان داشتند ترا زدند و کوفتند و کوبیدند. آدرس خانه تان را ازت گرفتند ، تا به زن و فرزندت احوال بفرستند که برای رهایی ات تا سه روز پنج لک تهیه نمایند و رنه ترا خواهند کشت .
***
روز دوم بود که در آن ته کاو بودی. بدنت از شده درد ، مثل خودت ناله می کرد. تمام تار و پودات ناله می کرد . با همان حال و درد کشیدن به این می اندیشیدی که زنت و فرزند خورد سال ات از کجا پول پیدا کنند برای رهایی ات؟ تو اسیر شده بودی . تو در شهر خود تان اسیر شده بودی . اسیر چند بیگانهء اجنبی تفنگ به دست . اسیر چند تفنگ به دستی که به شهر و کوچه و بازار تان ریخته بودند . در همین سودا و اندیشه و غم بودی که صدای مهیب و وحشت ناکی بلند شد و زمین را لرزاند. ترا این جا در این سوی سرک در ته کوی لرزاند. زمین زیر بدن دردناک ات لرزید. خاک و خاشاک از چت ته کو ریختن گرفت . اما آ ن سوی سرک، راکت پسته آن تفنگ به دستان را با پرسونل و اسباب شان به آسمان پاشان پاشان نمود و به هر طرف مثل پخته ندافی ریختاند .
پایان
نوشتهء نعمت حسینی
29. 9 2023
شهر فولاد ـ جرمنی— م