هوا از همان سر صبح گرم بود. آفتاب، که تازه سرش را از پس کوه ها، بلند نموده بود، به شدت می تابید. داوود با شتاب گام برمی داشت و با عجله روان بود. چشمان خستهء داوود را تابش آفتاب می آزرد و دانه های ریزه ریزهء عرق ، یکی بعد دیگری بر پیشانی اش ظاهر می شدند ، بعد چند تای آن ، با هم یک جا شده، از روی پیشانی اش ، آرام آرام می لولیدند و می رفتند، زیر یخنش و همان جا گم می شدند.
داوود دیروز زیاد کار نموده بود. از صبح ملا آذان تا شام گاو گم. حالا خسته بود ومانده. با آن که دیروزخلیفه اش گفته بود:” فردا، صبح وقت بیایی .”
اماهرچی می کوشید،تیزتربرود، نمی توانست.بدنش درد داشت و شخ مانده بود.
***
داوود، هنوز درست ، پشت لب سیاه نکرده بود. چهارده یا پانزده سالش بود.او یک سال و چند ماه می شد که مکتب را رها نموده و کار می کرد. قبلاً مادرش در یک مکتب معلم بود ، معاش مادر، شکم شان را نیم سیر می نمود، و داوود و خواهرش مکتب می رفتند. اما از آن گاهی که آفتاب بخت شان بار دیگر نزول کرد و مادرش دیگر اجازه نداشت در بیرون از خانه کار کند، داوود با دل ویران مکتب را رها نمود وبا تن ناتوان به کار شروع کرد.
او کار های زیادی را انجام داد. گاهی تبنگ فروشی نمود ، وگاهی هم کمرچین کمرچین حمالی. ومدتی هم ، در پی کارسرگردان، تا سرانجام این کار دستگیرش شد.
روزی که این کار دستگیرش شد، باران ، یک دم و یک نفس می بارید، و داوود که از باران کاملاً تر و شته شده بود و آب از سر و رویش چون ناوه می چکید ، در جادهء عمومی ، در گوشهء زانو دربغل ، مظلوم وشکسته ، سرد و خاموش نشسته بود. او سرش را پایین انداخته و با درون خویش درغوغا بود در چرت و سودا!
درغوغا و چرتِ سودای این که باز کار نکرده بود و دست خالی باید خانه می رفت. درگیرو دار همین غوغا و چرت و سودا بود ، که بابه رجب صدایش زد:
ـ او بچه جان ! این جا بیا!
و داوود که صدای بابه رجب را شنید ، سرش را از بالای عینک های زانویش بلند نمود و حیرت زده سوی بابه نگاه کرد . او هنوز در نگاه کردن بود، که بار دیگر بابه رجب صدا زد:
ـ بچه جان این جا بیا!
این بار داوود، چون تیرازکمان، ازجایش پرید و نزد بابه رجب رفت و گفت:
ـ مرا گفتید؟
ـ آن ! همراه من کار می کنی؟
ـ بلی ! چی کار است؟
ـ پشتش نگرد که چی کار است! اگر کار می کنی بیا همراه من.
و بابه رجب بردش با خود به قبرستانی برای کار. بابه رجب ، سالها بودکه قبر کن بود. او این کار را از پدرش آموخته وبه ارث برده بود. او می خواست پسرهایش نیز این کاررا دنبال کنند، اما، همین که آن ها قد کشیدند، هرکدام شدند، راهی دیارهجرت و بابه ماند تنها و کارش.
***
در روز های اول ، کار در قبرستانی برای داوود بسیار دشوار بود. وقتی گلند می زد، تمام بدنش را درد می گرفت. یگان بار درد شدیدی از گردنش شروع می شد و به سوی شانه هایش راه می کشید و بعد درد به سوی کمرش پایین رفته ، کمرش را چنگ می زد. رنگ از چهره اش می پرید و حق می ماند. در آن حال ، که بابه رجب متوجه می شد ،بالایش صدا می زد:
مانده شدی!؟ ها!؟ چند دقیقه دَم بگیر. هوش کنی که سر نم نشینی که شخک می گیری! فهمیدی!
***
و داوود شب که خانه می رفت، تمام بدنش در شعلهء آتش می سوخت. او از درد ناله می کردو ضجه ، آن گاه مادرش بر بالین او نشسته همراه با اشک درد او را فریاد می نمود.
***
داوود در شب های اول کار در قبرستانی، در هاله ای از کابوسهای وحشتناک به سر می برد.می ترسید . ترس تارپودش را چنگ می زد. هر لحظه مرده گان و قبرستان پیش چشمانش به اهتراز در می آمدند، و آن گاهی که چشمانش را می بست و به خواب می رفت، تصویرخواب هایش را نیز همان مرده ها و قبرستان ، چوکات می بستند .
یک بار دیده بود، که مرده یی از قبر بلند می شود ویخن داوود را چنگ زده؛ می گوید:
ـ چرا مرا گور نمودید ؟! آخر من نمرده بودم ! چرا مرا زنده به گور کردید؟!کجاست زنم؟ کجاست فرزندانم؟ آخر چرا مرا گور نمودید؟! من زنده بودم . به خدا من زنده بودم.
و بعد ، آن مرده به گوشه ای می رود ، بالای دو پا می نشیند، و با مشت به سرش می کوبد و زار زار و بلند می گیرید. چنان بلند می گیرید، که گویی می خواهد، فریادش را و صدای گریه اش را به بلندای آن درختان کاج برساند و به گوش آن پرنده گانی که درآن بلندا آشیانه دارند .
در آن لحظه، داوود را مادرش تکان داده برایش گفته بود:
ـ بچیم! خواب خراب دیدی؟! پهلو بگرد جان مادر.
بار دیگر، می بیند که مردی از گورش بیرون می شود، خون چکان. از سرو صورت او خون می چکد. از خون او ، فضا را بوی خون می گیرد. بوی خون او، چون ابر بهار، سبک و پرنیان می رود آن سوی قبرستان ، سوی دشت ها و دامنه های کوه. بوی خونش فریاد می شود و دشت ها و کوه ها را بوی خون او می آگند.
و داوود ، می نگرد که چگونه آن همه فریاد می روند، به آسمان و از آسمان باران خون می بارد برزمین.
و باز داوود می نگرد که آن مردی که از قبرش خون چکان بلند شده بود ، به سوی داوود می دود و فریاد زنان می گوید:
ـ چرا مرا کشتید؟ چرا زن و فرزندنم را کشتید؟ قاتلها، آدمکشها ! قاتلها.. قاتلها…
***
درآغاز، شب چنان خواب هایی با او بود. حتا داوود برآن شده بود ،که دیگر با قبرستانی وداع کند.اما غم نان بود که اورا به قبرستان و مرده گان گره زده بود.
***
چاشت ها، داوود با بابه رجب درهمان قبرستانی ، در گوشه یی ،نان چاشت را می خوردند. نان چاشت را زن بابه رجب آماده نموده و همان جا برای شان می آورد. هنگام نان خوردن، اگر بابه رجب خوش خوی و سرحال می بود، با داوود سر قصه را باز نموده و درد دل می کرد. بابه رجب روزی از داوودپرسید:
ـ بچه جان، از کار که خانه می روی، چی میکنی؟
داوود، معصومانه سرش را پایین انداخته، گفت:
ـ نان شب را که خوردم می روم در گوشهء اتاق گپ می زنم؟
ـ گپ با کی ؟
داوود با دستش، به سوی قبرها اشاره نموده ، گفت:
ـ گپ ، با این مرده ها ؟
بابه رجب که از شنیدن این حرف داوود شگفتی زده شده بود، ابروهایش را بالا انداخت ، همان گونه شگفتی زده پرسید:
ـ چی !با مرده ها گپ می زنی؟
داوود ، دوباره به سوی قبر ها اشاره نمود وبه جواب گفت:
ـ بلی! من هر شب با این مرده ها گپ می زنم . این ها برای من هر شب قصه می کنند . از غم ها و درد های شان، برایم می گویند. من هم از خود برای شان می گویم. از دردها وغم هایم.
ـ و باز؟
ـ و باز توله را می گیرم و توله می زنم!
بابه رجب ، که بیشتر حیرت زده شده بود ، پرسید:
ـ توله برای چی؟
ـ توله به خاطر غم ها و درد های آنها و برای غم ها و دردهای خود !
ـ توله را از کی یاد گرفتی؟
ـ از پدرم. پدرم ، خیلی توله خوب می نواخت.
داوود که چشمانش به آن سو ، آن سوی دامنهء کوه راه کشیده بود، ادامه داد :
ـ پدرم می گفت: «من درد و غم را در توله ام فریاد می زنم!»
ـ پدرت چی درد داشت ؟! و چی غم داشت؟!
ـ نمی گفت . برای ما نمی گفت.
ـ پدرت حالا کجاست؟
بغض که راه گلوی داوود را فشرده بود و دانه های اشک از دوگوشهء چشمانش در حال غلطیدن بودند، به آسمان اشاره نموده ، به جواب گفت:
ـ پدرم در آسمان !
ـ در آسمان ؟
ـ بلی ! پدرم را از راه کارش بردند. او دیگر بر نگشت. مادرم می گوید : “پدرت به آسمان رفته است. در آسمان ، پیش خدا!”
بابه رجب ، که کاملاً گیچ و منگ شده بود؛ پرسید:
ـ تو نمی دانی که ساز و موسیقی منع است؟
ـ می فهمم ! می دانم که منع است ، اما..
ـ اما چی ؟
ـ اما، سوز دل خودرا چی قسم کم کنم؟! این توله سوز دل مرا کم می کند. توله فشار درد و غم مرا سُست می کند .توله غم و درد های این مرده هایی که این جا زیرخاک افتیده اند، را از دلم کم می کند . آخر این مرده ها شبها غم های شان را و درد ها شان را و حرف های ناگفتهء شان را که در دل دارند، برای من قصه می کنند . بدون توله ، ناله در دلم گره می شود. بدون توله دلم به ترکیدن می رسد. بدون توله غم سر شانه هاین بار می شود .از همان خاطر می روم در گوشهء خانه سرم را زیر پتو پنهان می کنم و توله می زنم.
***
روزها ، یکی پی دیگری می گذشتند . داوود، همان گونه پیش بابه رجب کار می نمود و شب ها، خسته و مانده ازکار می آمد، نانش را که می خورد، می رفت گوشه ای، زیر پتو ، آرام آرام توله می زد و درد را و غم را در توله اش ناله می کرد:
ـ ای وای گل من، زیبا گل من
به ترکیدن رسید نازک دل من
***
شبی داوود،سخت دلگیر بود و افسرده . اوهمین که نانش را خورد رفت آن گوشه ، بدون آن که، پتو را به سرش بگذارد ،همان بیت دلخواه اش را درتوله اش بار بار ناله نمود :
ـ ای وای گل من، زیبا گل من
به ترکیدن رسید نازک دل من
او، درناله بود ،که ناگهان دروازهء اتاق شان به صدای بلند کوبیده شد، وبعد ، به یک چشم برهم زدن ، دروازه به شدت باز گردید.
چند تفنگدارسیاه جرده ، با دستار های سیاه و ریش های انبوده، با عجله داخل اتاق شدند ، وارخطا وارخطا ، این سو و آن سو را نگریستند . دوتای شان بدون درنگ رفتند، به طرف داوود.
از دیدن تنفگداران ،رنگ از چهرهء داوود پاک پرید. رنگ از چهرء مادر و خواهر داوود که در آن سوی اتاق نشسته بودند نیز پریده بود. گوشهء لبان داوود می پرید و دستانش می لرزیدند. تمام بدنش می لرزید . خواهر و مادرش نیز، درآن گوشهء اتاق ،چون شاخهء بید ، که بلرزد در باد ،می لرزیدند.
مادر داوود، دخترش راکه از ترس چُملگ شده بود ، دربغل محکم گرفته ؛ بلند صدا زد:
ـ از برای خدا ! شرم دارید یانه؟ ! چرا در خانه مردم در این ناوقت شب مثل مور و ملخ می ریزید؟! آخر چی گپ است؟!
یکی ازآن تفنگداران ، بی توجه به حرف های او، با لگد داوود را تیله داده و توله را که داوود در پهلویش گذاشته بود ، گرفت و باهمان توله، برسر داوود، شروع نمود به کوفتن .
مادر داوود، دخترلرزانش را ازبین بازوانش رها کرد، و پرید، بین پسرش و آن مرد تفنگ به دست ، وفریاد کنان گفت :
ـ او نا مسلمان ! از خدا بترس! کشتی بچه ام را !
آن تفنگدار ، ازبازوی مادر داوود گرفت و آن سوی اتاق تیله اش داد و بار دیگرشروع کرد با کوفتن به سر داوود با توله . او برسر داوود با توله می کوفت و مادر داوود با دو دست به سر و روی و مویش چنگ می زد.
***
پس از آن شب، داوود ، با دیگران کمتر گپ می زد . حتا با بابه رجب . تنها با خود بود که چیزهایی زیر لب می گفت و نجوا می کرد. . او شده بود هم صحبت و قصه گوی خود. در راه ، درکار ، حتا در خواب.
***
داوود که تشنه شده بود و در همان دم صبح ، دهانش از تشنه گی خشک شده بود، دانه های عرق را که در پشت لبش دانه دانه ایستاده بودند، با پشت دستش رُوفت و به گا م هایش افزود. و در اندیشهء آن بود که شاید بابه رجب برآشفته شود که چرا دیرتر آمده ای. او درهمین فکر و سودا بود، که به قبرستانی رسید، یکراست رفت پیش بابه رجب که مصروف قبر کندن بود. او با ترس و لرز سلام داد. بابه رجب بدون آن که سلام او را جواب بدهید، چین بر پیشانی انداخت وطرف آفتاب اشاره نموده پرسید:
ـ همین وقت آمدن است؟ دیروز برایت نگفته بودم که فردا وقتر بیایی؟
داوود که از شرم کومه هایش گُل انداخته بودند ، به جواب گفت:
ـ ببخشید! دیشب جان درد بودم. صبح هیچ از خواب بلند شده نمی توانستم.
بابه رجب بدون این که به حرف داوود توجه کند، قطی نصوارش را از جیبش کشید، گپه نصواری زیر لبش جا به جا نموده؛ گفت:
ـ زیاد پُر نگو! بیا کاررا شروع کن ، که ناوقت می شود ، و باز دست مردم به گریبانم دراز می شود.
بابه رجب که همان گونه چین بر پیشانی داشت ، با خود زمزمه نمود:
ـ امروز سنگ کشها هم، گور و کم هستند. درکل منطقه یک متر سنگ یافت نمی شود.
هنوز حرفهای بابه رجب تمام نشده بود ، که هر دو شروع نمودند به کار. در کندن قبر بودند ، که متوجه شدند ، موتری به سرعت می آید سوی قبرستان.
موتر به همان سرعت خاک باد کنان آمد، آن سوتر، زیر درخت بزرگی ایستاد و تنفگ به دست سیاه جرده با دستار سیاه و ریش انبوه از آن پایین شد. او این سو و ان سویش را نگریست و بعد یکراست آمد سوی بابه رجب و داوود. او این سو و آن سویش را نگریست و با لهجهء خاصی از بابه رجب پرسید :
ـ قبرکن تو هستی؟
بابه رجب که هنوز داخل قبر بود، نصوار را از دهنش ، آن سوتر، برزمین تُف نمود ، با پشت دست کنج لبش را پاک کرده ؛ گفت:
ـ آن پدر! امر و خدمت؟
آن نفر ، که یک دستش به تفنگش بود، دست دیگرش را به کمرش گرفت؛ گفت:
ـ ازما یکی شهید شده ! صبا گورش می کنیم. برش یک قبر بکن!
بابه رجب که از کار خسته شده بود، چین بر پیشانی انداخته و پرسید:
ـ در کجا؟
ـ جای کم است؟ اونه در پیش مسجد.
ـ ببین درپیش مسجد، یک بلست جای نماده است!
ـ اینه، در این جا.
ـ این جا!؟ این جا ، جای مردم است.
ـ چی کنم مردم را! همین جا برایش بکن.
بابه رجب که از شدت غضب کنج لبهایش به پرش افتاده بودند، به جواب گفت:
ـ او برادرم! او پدرم ! این جا مال مردم است! هر حصه این قبرستانی از خود صاحب دارد. اجازه ندارم مرده بیگانه را و مرده غیره را در قبرستانی مردم گور بکنم. فردا مردم یخنم را می گیرند.
هنگامی که آن تفنگ به دست گپ می زد، تصویرهای آن شب پیش چشمان داوود به اهتزاز درمی آمدند و آرامش ذهنش را برهم می زدند.
تفنگ به دست ، با بابه رجب غالغال را شروع نموده، گفت:
ـ او بی دین ترا می گویم! برایش جا پیدا می کنی یا نی؟ یا همین جا مردارت کنم ؟
او که حرفش راتمام نمود، آمد لب قبر بالای دو پا نشست و ادامه داد:
ـ او یک کلان قوماندن بود! می فهمی، کلان قوماندن!
بابه رجب غضب آلود به جوابش گفت:
ـ چی کنم که قوماندان بود یا فرقه مشر!
و بعد دستانش را به چاک یخن پیرانش برد ، یخنش را کش نموده ، اضافه کرد:
ـ زور دارهستی، بگیر بکش! تفنگ داری ، بگیر بکش!
هنگامی که بابه رجب ، با آن نفر گپ می زد، بار دیگر تصویر آن شب، تصویرریختن آن تنفگداران به خانهء داوود شان ، به پیش داوود به اهتزار درآمدند. و از یاد آن شب دست هایش به لزره افتادند . پاهایش نیز به لرزه آمدند. تمام بدنش به لرزه آمد. قلبش به شدت در سینه اش می زد. صدای ضربه قلبش را می شنید. او یک باره از جایش بلند شد، با دو دست بیلش را محکم گرفت وچون برق به پهلوی تنفگ به دست پرید. بیلش را پس برد و با چنان شدت بر پشت گردن او زد، که بدون درنگ و به یک چشم برهم زدن او را به د اخل قبر انداخت.
بابه رجب ، که از خشم سراپایش را نمی شناخت، او را مجال بلند شدن نداد، بیلش را پس برد و محکم زد به کمرش. او چون مار به خود پیچید.
رنگ از چهرهء بابه رجب پاک کوچیده بود و چون کفن سفید می زد . رنگ از چهرهء داوود نیز کوچیده بود. بابه رجب با شتاب از قبر بیرون شد و همراه با داوود بر قبر خاک ریختند. دیری نگذشت که قبر پُر از خاک شد. آن دو چون شمع، که بلرزد در باد می لرزیدند. با همان تن لرزان، شکل قبر را درست نمودند و لوحه سنگی برقبر گذاشتند همانند قبر زنان.
داوود ، دانه های عرق را از پیشانی اش پاک نمود، بیلش را آنطرف انداخت و روبه بابه رجب گفت:
بابه مه رفتم خدا حافظ
پایان
نوشتهء نعمت حسینی
20 جنوری سال 1998
جرمنی ، «نای هوف» فولدا