غروب بود. دخترم را از مكتب به خانه آوردم.
بكسش را از پشت كوچكش با دشواري كشيد و كنارش گذاشت. پرسش هميشه گي از دهانم جهيد :
- كار خانه گي ؟
- يك رسم .
- رسم چي ؟
- رسم يك خروس... خروس شاه پرتگال.
- خروس كي ؟
- خروس شاه پرتگال . شاه پرتگال را نمي شناسي ؟!
- ني.
- خروسش را هم نمي شناسي ؟!
- ني ، نمي شناسم.
دخترم كه هنوز پنج شش سال داشت ، ابروانش را بالا انداخت و با چشمان سياه باداميش چنان با تعجب نگاهم كرد كه انگار شناختن شاه پرتگال ، يا شاهان پرتگال و شناختن خروس يا خروس هاي شاه پرتگال و يا شاهان پرتگال ، از بديهيات است و اين تنها منم كه آن شاه را و آن خروس را نمي شناسم.
- معلم ما افسانه اش را گفت...
و شروع كرد به گفتن فشرده افسانه ... كه نمي دانم در كدام زمان ، در پرتگال ، شاه ستمگري بوده است. اين شاه ستمگر روزي در حال خوردن و آشاميدن است كه جوان محكومي را نزدش مي آورند. اين جوان گرچه در اصل بيگناه است ، ولي شاه ستمگر حكم قتلش را صادر مي كند. جوان فرياد مي زند كه " من بيگناه هستم " و شاه لحظه يي خوردن و آشاميدن را متوقف ساخته و با خشم و تعجب سويش مي نگرد و مي پرسد: " چه طور مي تواني بي گناهيت را ثابت كني ؟ " و جوان با درمانده گي چهار طرفش را ديده و چشمش به مرغي مي افتد كه در ظرفي رو به روي شاه قرار دارد. جوان فرياد مي زند كه " اگر اين مرغي را كه مي خوريد زنده شود و پرواز كند ، بي گناهي مرا قبول خواهيد كرد؟" شاهِ مست با تمسخر به ظرف مرغ خيره مي شود ... مرغ يك باره در ظرف جنبيده ... آهسته آهسته پرو بال درآورده ، خروس زيبايي شده و مي پرد و كنار ظرف مي ايستد...
دخترم همچنان به گفتن فشرده افسانه ادامه داد و گفت كه چه گونه همه روي شاه ستمگر ريختند و چه گونه ...
امّا ، من قبلاً به اوج و ختم افسانه رسيده بودم ، مرغ پخته يي جان گرفته بود ، پر درآورده بود و كنار ظرفي ايستاده بود...
رنگ دخترم از هيجان سرخ شده بود. نفس نفس مي زد و آشكارا افسون اين افسانه شده بود...
نمي دانم چه مدتي هر دو سكوت كرديم . دخترم ، خاموشانه در راهرو ، اثر افسانه اش را در نگاهم و در خطوط چهره ام جستجو مي كرد و منتظر بود تا چيزي بگويم. ساكت مانده بودم. افسانه افسونم كرده بود و زبانم را بسته بود...
دخترم پرسيد :
- خوبش است ني ؟ خوشت آمد ؟
گفتم :
- هان بسيار...
راضي و شاد ، با عجله سوي اتاقش رفت و شنيدم كه مي گفت :
- معلم ما گفته كه رسم اين خروس را بكشيم.
لحظه يي تنها و بي هدف در دهليز ايستادم. بعد چون آدمك خودكاري سوي آشپزخانه دويدم و مانند شام هاي ديگر ، مانند همه شام ها ، چون آدمك خودكاري ، ديگ را گرفتم، داش را روشن كردم و مانند شام هاي ديگر، مانند همه شام ها ، در آوازهاي يك نواختِ اصطكاك ديگ و قاشق و كاسه و بشقاب ، غرق شدم...
و امّا ، آن افسانه - افسانه شاه پرتگال - شامم را دگرگون كرده بود. به نظرم آمد كه دستانم به من متعلق نيستند و خود به خود كار مي كنند. و به نظرم آمد كه آوازهاي يك نواخت اصطكاك اسباب آشپزخانه را از فاصله هاي دور - از فاصله هاي بسيار دور - مي شنوم. من ، در افسانه دخترم فرو رفته بودم . در افسانه در آمده بودم - در افسانه يي كه در آن كسي توانسته بود بي گناهيش را با چنان زيبايي و شكوه ثابت كند... و شاه ستمگري را تصور مي كردم كه زير تاجش بر تختي نشسته است ، و مستي ، آخرين بقاياي انسانيت اندكي را كه در او بوده ، زايل ساخته است و از حفره متعفن دهانش ناروايي و ناروايي ها فوران مي كنند... دلم گرفت و به نظرم آمد كه دور و پيشم را ، همه جهان را ، انبوه شاهان بي تاج و تختي گرفته اند كه حفره هاي دهان شان باز مي شو د و از آن ناروايي و ناروايي ها فوران مي كنند و بيگناهاني را راهي دارهاي مريي و نامريي مي كنند.
***
نمي دانم چه مدتي گذشته بود كه از آشپزخانه به پرتگال رفته بودم و از پرتگال به آشپزخانه آمده بودم و هر بار آرزوي خروسي را مي كردم كه شبي در ظرفي بجنبد ، پر درآورد و به پرواز آيد.
ديگ روي داش در حال جوشيدن و سر رفتن بود كه جستي زدم ، شعله آتش را كم كردم و از افسانه برآمدم. نمك غذا را چشيدم تا مبادا شور شود و بهانه ديگري شود براي سرزنش ديگري در زنده گي سرپا سرزنشم...
***
آواز قدم هاي دخترم را شنيدم كه با شوق و شتاب سوي آشپزخانه مي آمد . بر درگاه آشپزخانه ايستاد و تقريباً فرياد زد :
- چشم ها پت ! خروس رسيد !
با دستان چرب ، جا به جا ايستادم و چشمانم را بستم. باز آواز دلانگيزش بلند شد :
- چشم ها باز !
چشمانم را آهسته آهسته باز كردم. دلم تپيد . آنچه را مي ديدم غير قابل باور بود.
او به رغم سن اندكش ، چنان خروس زيبايي كشيده بود كه از تعجب دهانم باز ماند... بال هاي خروس اندكي باز بودند. سرش سوي آسمان بود و تاج سرخ رنگي با دندانه هاي منظم آن را تزيين كرده بود. رنگ هاي آبي و سرخ ، بال ها و پرهايش را رنگين كرده بودند- آبي تيره ، آبي كمرنگ ، آبي كمرنگ تر ، سرخ تيره ، سرخ كمرنگ ، سرخ كمرنگ تر و آميزه هايي از آبي و سرخ - بنفش ، بنفش تيره ، بنفش كمرنگ و بنفش كمرنگ تر ...
همچنان كه در خروس خيره شده بودم ، به نظرم آمد كه آن را قبلاً در جايي ديده ام ...
دخترم ، همچنان در آستانه در آشپزخانه ايستاده بود و رسمش را چون شعاري بالاي سرش گرفته بود و در انتظار تحسين ، به من خيره شده بود.
دستان چربم را پاك كردم. زانو به زمين زدم ، رو به رويش نشستم . همقدش شدم و همه تحسينم را در نگاهم متمركز ساختم و به رسم ديدم و به چشمانش ديدم و گفتم :
- چشم ها پت !
چشمانش را با ناز و لبخند بست و من چشمانش را آهسته بوسيدم ... . و از همان آفرين هاي راستين و شوق انگيزي كه همه مادران ، بارها و بارها در گوش فرزندان شان تكرار مي كنند و تكرار مي كنند ، تكرار كردم و گفتم :
- آفرين ! آفرين ! صد آفرين !
دخترم خوشحال شد ، جستي زد و به اتاقش رفت .
باز من ماندم و ديگ و كاسه و روغن و نمك . دلم مي تپيد . باز به نظرم آمد كه خروس را در جايي ديده ام . چه گونه ممكن بود ؟
ذهنم تمركزش را از دست داده بود... همه حواسم سوي خروس بود كه چرا چنين به نظرم آشنا مي آمد.
سعي كردم خروس را فراموش كنم ، امّا متوجه شدم كه به هر چيز ديگري كه مي انديشم ، ذهنم خود به خود دنبال خروس را مي گيرد و مي پالد كه آن را چه وقت و در كجا ديده ام.
نمي دانم چه مدت گذشت . به نظرم آمد كه چيزي در سرم جنبيد . خروسي كمرنگي آرام آرام از خاطرات دور دست و از ژرفاي ذهنم به سطح لغزيد و اندك اندك رنگ گرفت و با آبي تيره ، آبي كمرنگ ، آبي كمرنگ تر ، سرخ تيره ، سرخ كمرنگ ، سرخ كمرنگ تر و آميزه هايياز آبي و سرخ - بنفش ، بنفش تيره ، بنفش كمرنگ و بنفش كمرنگ تر ...
آن خروس را خودم كشيده بودم. يك بار به نظرم آمد كه با آشپزخانه و اشياي دور و پيشم ، در اندوه تيره يي فرو رفتم. خروس من ، توانايي خروس شاه پرتگال را نداشت.
***
هنوز درست خواندن و نوشتن را نمي دانستم كه پدرم هر گاه و بي گاهي بسته هاي كاغذ سفيد مي آورد و هر صبح وقتي از خانه بيرون مي رفت ، با تأكيد به من و برادرم مي گفت :
- رسم هاي تان را بكشيد!
و شام ها ، وقتي خانه در عطر چاي سبز شناور مي گرديد ، آواز مادرم همراه با آواز هاي اصطكاك پياله و پطنوس و چاينك بلند مي شد كه مي گفت :
- رسم هاي تان را تيار بمانيد !
مي دانستيم كه شام نزديك است و آمدن پدر هم. من كه بيشتر روز را در رسم كردن گذرانيده مي بودم ، رسم هايم را با احتياط يكي روي ديگري در تاق ارسي ، آماده مي گذاشتم...
***
پدرم در صدر مي نشست. من و برادرم را در دو كنارش مي نشاند ، و رسم ها را ، يكي پشت ديگر ، با چنان تأني و دقتي مي ديد كه انگار سرنوشت ما و جهان به همين رسم هاي ناشيانه ما بسته گي داشت. همچنان كه پدرم نگاهش را به رسم ها ميدوخت ، ما يك صدا مي گفتيم :
- اين درخت است .
- اين گلدان است.
- اين اسپ است .
- اين يك اهو است .
- اين يك پشك است .
و پدرم از زيبايي رسم هاي مان ، از زيبايي گل و درخت مي گفت و از زيبايي آهو و اسپ مي گفت و گاهي محور گپ هايش كوچكتر مي شد، دانه توت خشكي را از بشقاب مي گرفت ، روي كف دستش مي گذاشت و ما را متوجه ساختمان پيچيده ، منظم و سحرانگيز دانه توت خشكيده مي ساخت و بعد دانه توت را ميان شست و انگشت اشاره اش مي گرفت ، آن را مي فشرد و مي شكست . دانه توت به اجزاي كوچك و بي شماري مبدل مي شد و هرم هاي كوچك و بنفشه گون و دلانگيزي كف سپيد دستش را پر مي كردند. دو سه دانه از هرم هاي بنفش رنگ را به چشمان ما نزديك مي كرد و مي گفت :
- ببينيد اين رنگ ها را ، ببينيد اين شكل ها را ...
به نظر مان مي آمد كه توت خشك را تازه كشف كرده ايم و با دقت و احتياط دانه هاي هرم مانند و بنفش رنگ را مي گرفتيم و نزديك چراغ مي رفتيم و رنگ هاي گوناگون و افسون كننده آن ها را با دقت از هر سو مي ديديم. بعد آن ذرات كوچك را در دهان مي كرديم و با چهار دندان پيش رو ، آن ها را مي شكستيم و مي جويديم. به نقطه يي خيره مي شديم و همه حواس مان را روي طعم آن متمركز مي ساختيم. و از طعم شيرين ذراتي به آن كوچكي متعجب مي شديم... انگار اتاق كوچك ما به كارگاه نبات شناسي ، زيست شناسي ، رنگ شناسي و كارگاه آفرينشي مبدل مي شد كه در آن دانه هاي توت خشكي با هرم هاي كوچك و بي شمار شان و يا نيمه چهارمغزي با فراز و فرودها و چين هاي دلپذيرش ، يا دانه پسته يي با رنگ هاي سرخ و سبز گيرايش از حالت عادي و هميشه گي شان خارج مي شدند ، ابعاد ديگر مي گرفتند و به شهكارهاي بي نظيري مبدل مي شدند و ما را افسون رنگ ها ، خطوط و شكل هاي خود مي كردند. ما در ميان آن همه زيبايي هاي شگفتي آميز ، شگفتي زده مي شديم و در ميان آن همه شهكارها ، خود را توانگر و توانا احساس مي كرديم و از زيستن در جهاني پر از آن همه زيبايي به خود مي باليديم.
***
يازدهم ماه بود. هر وقت مادرم را مي ديدم كه در كنجي نشسته است و دستش را تقويم كوچكي ساخته و شستش را با يكايك سرنگشتانش يكي بعد ديگري مماس مي سازد و با خود زمزمه ميكند : " رجب ، سايه رجب ... سه شنبه ، چهار شنبه ، پنجشنبه ... هشت ، نه ، ده ... " ، مي دانستم كه مادرم در جستجوي يازدهم ماه است و بعد از محاسبات پيچيده اش مي گويد : " صباح يازده است ! "
يازدهم هر ماه ، براي من دل انگيز ترين روز هرماه بود كه تمام روزهاي ديگر ماه را در انتظارش مي گذرانيدم. مي دانستم كه روز يازدهم ، آفتاب نبرامده ، عطر شيرين شكر و آرد بريان شده در روغن ، تا زير لحاف به سراغم مي آيد و شامه به خواب رفته ام را با شوق بيدار مي سازد و بشارت يازدهم را مي دهدو مي دانستم كه مادر در آشپزخانه است و حلوا مي پزد. مي دانستم كه شام يازدهم ، مادرم پطنوس بزرگ و پر از پارچه هاي نان حلوا را روي شانه پدرم مي گذارد . كوچه مي رويم و در روشنايي دودي رنگ شام ، وسط كوچه مي ايستيم . رهگذران يك يك راه شان را كج مي كنند ، سوي ما مي آيند ، يك پارچه نان و حلوا مي گيرند ، و آن را با تأني و حركت تقدس آميز به لبان و چشمان شان مي سايند و زمزمه مي كنند :
- خدا قبول كند...
- خدا قبول كند...
يك رهگذر ... دو رهگذر... سه ، چهار ... بي شمار...
پدرم پطنوس خالي را در روشنايي محجوبانه ستاره هاي نوبرامده وارسي مي كند تا مبادا ذره يي حلوا مانده باشد و از تغافل بريزد و زير پا شود... آخرين ذرات را با سرانگشتانش جمع مي كند ، كلوله كوچكي مي سازد و با لبخند همدستانه يي در دهان من مي كند و شام دودي رنگ را شيرين مي سازد. مي دانستم كه آن روز چشمانم به ديدن مرد نابينايي روشن مي شود كه هر روز يازدهم مي آيد و جهان ما را دگرگون مي كند. مي دانستم كه آن روز دروازه ما با صداي محجوبانه ضربه هاي بي شتابي به صدا درمي آيد و ما شتابزده مي رويم ، در را باز مي كنيم ، مرد نابينا ، با دستار سپيدش ، با چشمان خالي از سياهي ، با ريش سپيدش ، با عبا و عصاي سپيدش ، حويلي ما را روشن مي كند . دستش را با انگشتان دور از هم در هوا حركت مي دهد و همانطور كه روبه رويش را ، دورها را ، مي بيند ، سرهاي ما را جستجو مي كند. من و برادرم ، سرهاي مان را ، چون گوسفندان رامي ، سوي دستش مي بريم و خود را عصايش مي سازيم . مرد نابينا ، سرهاي ما را با سرانگشتانش لمس مي كند ، موهاي ما را نوازش مي كند ، رو به رويش دور دورها را مي بيند و مي گويد :
- چوچه هاي معصوم... مال خدا ... مال خدا...
مرد نابينا به مجسمه يي از مرمر سپيد شباهت داشت كه تصاويرش را اين جا و آن جا ديده بوديم .
وقتي مرد نابينا مي آمد ، مادرم بي ترس و شتاب ، او را در صدر اتاق مي نشاند و زيباترين پشتي را مي گذاشت تا بر آن تكيه كند و با آرامش و راحتيي كه به ندرت در او ديده مي شد ، مي نشست و از هر دري با مرد نابينا مي گفت. دهانش را با چادرش نمي پوشاند و با ناراحتي متوجه چادرش نمي بود كه مبادا از سرش بلغزد و موهاي سياه و براقش نمايان شوند . با ناراحتي متوجه دست ها و پاهايش نمي بود كه مبادا بيش از حد معمول از آستين ها و پاچه هايش بيرون زنند. اطرافش را با درمانده گي نمي پاليد و نگاهش را بر زمين نمي دوخت. كلمات ازش فرار نمي كردند و او در جستجوي آن ها سرگردان نمي شد و جمله هايش را نفس سوخته ، مقطع و شتابان ادا نمي كرد. گاهي با يك نوع سنگدلي معصومانه يي آرزو مي كردم كه همه مردان جهان نابينا شوند تا همواره مادرم با راحتي بنشيند و از هر دري بگويد. دهانش را با چادرش نهان نكند و بگذارد لبان گلابي رنگش ، آهسته و با تأني حركت كنند ، پس بروند و پس بروند و دندان هاي سپيدش ، دانه دانه ، يكي بعد ديگري نمايان شوند و لبخند بزنند و دلم را و خانه را چراغان كنند... گاهي با يك نوع سنگدلي معصومانه يي آرزو مي كردم كه همه مردان جهان نابينا شوند تا مادرم در حضور هر مردي هرلحظه شتابان و هراسان موهايش را با چادر نپوشاند و بگذارد موهاي دراز ، سياه و براقش نور آفتاب را منعكس كنند و جل جل بدرخشند. گاهي با نوعي سنگدلي معصومانه يي آرزو مي كردم كه همه مردان جهان نابينا شوند تا دست و پاهاي مادرم در آستين ها و پاچه هايش نهان نشوند ، مادرم نگاهش را به زمين ندوزد ، كلمات ازش فرار نكنند و او در جستجوي آن ها اطرافش را با درمانده گي نپالد ، سرگردان نشود و كلمات با آرامش و زيبايي از دهانش جاري شوند و هر طرف بخزند...
مرد نابينا با دقت به مادرم گوش مي داد و ما را با كلمات دلنوازي نوازش مي داد و مي گفت :
- چوچه هاي معصوم... مال خدا ... مال خدا...
و آن وقت از خدا مي گفت ،از مهرباني خدا مي گفت ، از بزرگي خدا مي گفت و ما را از حقارت جهان زميني و پاياني جدا مي ساخت و به بالا و بالاها مي برد و انديشه خداي خوب و مهربانش دل هاي ما را روشن و ذوقزده مي كرد. شوق نزديك شدن به اين خداي خوب در دل هاي ما مي شكفت ...
گاهي ، من ، كنار مرد نابينا مي نشستم و با شوق آميخته با غرور ، رسم هاي ناشيانه ام را نشانش مي دادم. مرد نابينا همانطور كه روبه رويش را مي ديد ، دورها را مي ديد ، يك يك رسم هايم را با سرانگشتانش لمس مي كرد و مي پرسيد :
- اين چيست ؟
ذوقزده مي گفتم :
- يك آهو ... يك آهو ...
- اين چيست ؟
- يك پشك ... يك پشك...
و مرد نابينا قصه ضامن آهو را مي گفت ، قصه مرد نوراني را مي گفت كه در صحراي سوزاني يا در جنگل بي پاياني به داد ماده آهويي رسيده بوده و از چنگ صيادي نجاتش داده بوده و او را سوي چوچه گرسنه اش فرستاده بود...
قصه مرد نوراني و مهرباني را مي كرد كه گربه يي روي دامن عبايش به خواب رفته بود. مرد نوراني كه توانايي اذيت گربه را ندارد ، هنگام فرا رسيدن نماز قيچي را مي گيرد و دامنش را مي برد ، براي اين كه گربه بيدار نشود.
و من مرد نوراني و مهربان را با عباي بريده تصور مي كردم ، با شوق دوستش مي داشتم و مهر مرد نوراني در دل بكرم مي روييد.
مادر ، ديگ حلوا را مي آورد و پيش روي مرد نابينا مي گذاشت ، مرد نابينا جا به جا مي شد ، روي دو زانو مي نشست ، چشمان خالي از سياهي خويش را مي بست و آوازش بلند مي شد ، اوج مي گرفت و همه جا مي خزيد. مرد نابينا چيزهايي مي خواند كه من معنا هاي شان را نمي دانستم ، امّا ، چشمان خود را مي بستم و خود را در آوازش رها مي كردم. آوازش مرا بي وزن مي ساخت ، از زمين بلند مي كرد و دلم مي خواست تا جهان است اين آواز باشد. وقتي مرد نابينا ساكت مي شد و هواي پاك سينه اش را سوي ديگ حلوا مي دميد و آمين مي گفت ، با نوك قاشق اندكي حلوا مي گرفت ، در دهان مي گذاشت ، همچنان كه روبه رويش ، دورها را مي ديد ، حواسش را روي طعم حلوا متمركز مي ساخت و آرام آرام آن را مي جويد و با لبخندي به مادرم مي گفت :
- خدا شما را بركت بدهد ، چه حلوايي پخته ايد ...
مادرم كه گوشش به هيچ تحسين و ستايشي آشنا نبود ، با خوشحالي چهار طرفش را مي ديد ، لبان گلابي رنگش آهسته و با تاإني حركت مي كردند ، پس و پستر مي رفتند و دندان هاي سپيدش دانه دانه يكي بعد ديگري نمايان مي شدند و ذوقزده مي گفت :
- نوش جان شما ... نوش جان شما...
در همه اين حالات به نظرم مي كه آواز مرد نابينا را از درون خودم مي شنوم و با شيفته گي به آن گوش مي دادم.
آن روز هم يازدهم ماه بود. وقتي مرد نابينا ساكت شد ، دست لاغر و سپيدش چون كبوتري سوي جيب بغلش خزيد . نگاهم حريصانه سوي دستش لغزيد و او در حالي كه صميمانه مي خنديد ، گفت :
- چوچه ها ، براي تان چيزي آورده ام.
من و برادرم با جستي نزديكش نشستيم. عطر پاكيزه گيش آرامشي در ما دواند. هيجان زده و يك صدا پرسيديم :
- چه آورده ايد ؟ چه آورده ايد ؟
دستش را از بغلش بيرون كرد و گفت :
- يك قلم دو رنگه براي تان آورده ام.
و همان طور كه رو به رويش را ، دور دورها را ، مي ديد ، قلم را بلند كرد و گفت :
- يك طرفش آبي ، يك طرفش سرخ...
به نظرم آمد كه به من خطاب كرد و گفت :
- رسم هايت را رنگ هم كن .
نمي دانم كه مرد نابينا چه تصوري از رنگ داشت ، چه تصوري از آبي و سرخ داشت كه با اشتياق و بريده بريده گفت :
- اگر در دنيا رنگ نمي بود... اگر جهان رنگ نمي داشت... خدا رنگ را آفريد...
و مادرم با شادي و شوقي كه از او بعيد بود ، تقريباً فرياد زد :
- بيشك ... بيشك...
و همان روز ، روز يازدهم ، آن خروس را كشيدم . ساعت ها را صرف كشيدن و رنگ آميزيش كردم . هر باري كه به آن مي ديدم ، به نظرم مي آمد كه آواز نفس هايش را مي شنوم و به نظرم مي آمد كه حرارت بدنش را احساس مي كنم. بال هايش اندكي باز بودند. سرش رو به آسمان بود و سفيدي بالاي كاغذ را مي ديد و تاج سرخ رنگي با دندانه هاي منظم ، آن را تزيين كرده بود. رنگ هاي آبي و سرخ بال ها و پرهايش را رنگين كرده بودند- آبي تيره ، آبي كمرنگ ، آبي كمرنگ تر ، سرخ ، كمتر سرخ و آميزه هايي از آبي و سرخ - بنفش ، بنفش تيره ، بنفش كمرگ و بنفش كمرنگ تر ...
هر بار كه سوي خروس مي ديدم ، باورم نمي شد كه من آن را كشيده باشم. تا آن روز رسمي با آن زيبايي نكشيده بودم. وقتي به آن خيره مي شدم به نظرم مي آمد كه خروس تلاش دارد خودش را از صفحه كاغذ بيرون كند و كنار آن بيايستد... برادرم تا آن ار ديدسوي مادر اشاره كرد و فرياد زد :
- هله ، هله ، تيز بيا ! ببين چه رسمي كشيده !
مادرم دويده آمد . كنارم ايستاد. ساكت به رسم ديد و به من ديد ، به من ديد و به رسم ديد و دويد و خود را به دروازه چوبين اتاق رساند و با سرانگشتانش ضربه هاي كوتاه و منظمي بر در زد و زير زبانش چيزي گفت . به نظرم آمد كه در گوش دروازه چيزي گفت. در خطوط چهره اش تضرعي بود. رويش را سوي من كرد و انگار با خود گپ بزند و گفت :
- نظر نشوي ! نظر نشوي !
بي اختيار گفتم :
- چه وقت شام مي شود ؟
مادرم خود را اندكي خم كرد . از ارسي افق را ديد. به نظرم آمد كه در آبي افق ساعتي نهفته بود كه تنها مادرم ديد و گفت :
- هنوز شام دور است.
اندوهگين شدم. مي خواستم زودتر شام شود ، پدرم بيايد و خروسم را ببيند. با اين هم باز پرسيدم :
- چه قدر دور است ؟
مادرم باز خود را اندكي خم كرد تا آن ساعت نامريي را در آبي افق ببيند كه دروازه حويلي ما به شدت به صدا درآمد و مادرم قامتش را به سرعت راست كرد و دويده بيرون رفت . آواز در همچنان بلند بود. به نظرم آمد كسي دروازه حويلي ما را شكنجه مي كند. برادرم هم دويده رفت. من هم خروس را با عجله در الماري گذاشتم و دويده بيرون شدم.
برادرم نفس سوخته در را باز كرد كه آواز بم و خشن و آشناي يك خويشاوند ما حويلي را تيره ساخت.
- خواب تان برده است؟!
مادرم هراسان و شتابان چادرش را محكم دور سرش چنان پيچاند كه تنها دو چشمش نمايان ماندند. آستين هايش را با عجله و ترسان تا پشت دستانش كشيد و با سر خميده به اسقبالش رفت ...
اين خويشاوند ما ، مرد پنجاه -شصت ساله يي بود و چهره اش همواره ناراضي و عبوس به نظر مي رسيد.
لبخند ياد نداشت. به نظرم مي آمد كه در همه زنده گيش لبخند نزده است. وقتي اين خويشاوند ما مي آمد ، فضاي خانه ما عوض مي شد. همه چيز يك باره تيره و اندوهگين مي شد. به نظرم مي آمد كه يك نوع دلهره و دلگيري از خويشاوند ما متصاعد مي شود و همه جا پخش مي گردد . به نظرم مي آمد كه اين دلهره و دلگيري به من سرايت مي كند ، به مادرم سرايت مي كند ، به برادرم سرايت مي كند. خودم را به يك باره گي دلگير احساس مي كردم. دلگيري به دست و پايم مي پيچيد و بي حال و بي حركت مي شدم. مادرم دست و پاچه مي شد. و با آمدن اين خويشاوند ، خانه ما ، در سكوت و خفقان فرو مي رفت .
خويشاوند ما ، به اتاق درآمد. مثل هميشه در صدر نشست . به پشتي تكيه داد. و همه دوشك و پشتي را تسخير كرد و زير لب غريد . چيزي گفت كه ما معنايش را ندانستيم...
مادرم هم در كنجي نشست و چادر سپيدش را دورش پيچيد و حجمش يك باره كوچك شد.
خويشاوند ما ، رويش را سوي برادرم كرد و با غرشي پرسيد :
- چه حال داريد ، خوب هستيد ؟
پرسش متوجه مادرم بود. خويشاوند ما ، هيچ گاهي با مادرم مستقيم گپ نمي زد. سوي مادرم نمي ديد. مادرم از زير چادرش آهسته پاسخ داد :
- شكر خوب هستيم.
برادرم تكرار كرد :
- شكر خوب هستيم.
خويشاوند ما ، چيزهاي ديگري هم از برادرم پرسيد كه مادرم پاسخ داد و برادرم تكرار كرد...
خويشاوند ما ، سوي من هم نمي ديد. من چسپيده به برادرم نشسته بودم. انگار كنار برادرم خالي بود. انگار من اصلاً وجود نداشتم. وقتي خويشاوند ما سويم مي ديد ، به نظرم مي آمد كه نگاهش از من مي گذرد و پشت سرم را مي بيند... تاق ارسي را مي بيند. انگار من شفاف شده باشم .
دلم تنگ شد. نفس عميقي كشيدم. نمي دانم چرا همه قوايم را جمع كردم و با آواز زير و بلندي از خويشاوند ما پرسيدم :
- چاي مي خوريد ؟
به نظرم آمد كه آوازم ماري شد و خويشاوند ما را گزيد كه تكان خورد . با خشم سوي برادرم ديد و به مادرم گفت :
- دختر را ادب ياد نداده اي ؟ يادش نداده اي كه خاموش بنشيند ؟!
مادرم هراسان شد. رنگش همرنگ چادر سپيدش شد و بريده بريده گفت :
- داده ام ... مي دهم .
و رويش را سوي من كرد و تضرع آميز گفت :
- يك ساعت چپ بنشين!
خويشاوند ما پاسخ پرسش مرا به برادرم داد و غريد :
- مي خورم... يك چاي داغ .
مادرم از جايش پريد و از اتاق خارج شد.
سكوت رعب آوري در اتاق سنگيني مي كرد. به نظرم مي آمد كه خويشاوند ما هواي اتاق را سنگين كرده است. به سختي نفس مي كشيدم. خويشاوند ما با بي قراري و خشم بي دليل اطرافش را مي ديد. دلم مي خواست برخيزم و از اتاق خارج شوم. امّا ، به نظر مي آمد كه خويشاوند ما اين توانايي را از من گرفته است. عرق كرده بودم. نفس در سينه ام حبس شده بود. آهسته آهسته و با تأني هوا را از سينه ام خارج مي كردم. مي خواستم مادرم زودتر برگردد. بار اول بود كه به نظرم مي آمد كه چاي دم كردن چه مدت درازي از زمان را دربر مي گيرد... بالاخره مادرم با پطنوسي از پشت پرده ظاهر شد و جان در تنم دميد. او پطنوس را رو به روي خويشاوند ما گذاشت. خويشاوند ما با نگاه سريعي محتواي پطنوس را بررسي كرد و مشتش را از توت خشكيده و چهارمغز پر كرد و با يك نوع حركت ماهرانه يي همه اش را در دهان انداخت و مشت ديگري را پر كرد و به برادرم داد و غريد :
- بخور... بخور...
باز سوي من طوري ديد كه انگار كنار برادرم خالي بود. انگار من اصلاً وجود نداشتم. به نظرم مي آمد كه نگاهش از من مي گذرد و پشت سرم را مي بيند- تاق ارسي را مي بيند. انگار من شفاف شده باشم.
برادرم آهسته و مخفيانه چند دانه توت برايم داد. به نظرم آمد كه دلش برايم سوخته است. توت ها را گرفتم و در مشتم فشردم . توانايي خوردن از من سلب شده بود. توت ها را همچنان در مشتم مي فشردم. دستانم عرق كرده بودند و توت ها مرطوب شده بودند.
خويشاوند ما باز سوي برادرم ديد و پرسيد :
- حلوا پخته نكرده ايد ؟ نذر يازده را نداده ايد ؟
مادرم باز از جايش پريد. عذر آميز و ترسيده از زير چادرش گفت :
- كرده ايم ... كرده ايم ... حالا مي آورم ... زود...
و دويده بيرون شد.
به نظرم آمد كه زمان از گردش ايستاده است . باز نفسم را در سينه حبس كردم و آهسته آهسته نفس مي كشيدم تا خويشاوند ما نشنود و خشمگين نشود.
نمي دانم چه مدتي گذشت كه مادرم با بشقاب بزرگي از حلوا آمد . آن را ساكت رو به روي خويشاوند ما گذاشت. يك بار خويشاوند ما ، قاشقي را كه كنار حلوا بود گرفت و با سرو صدا و تحقير آميز در پطنوس فلزي پرتاب كرد و همه ما را تكان داد. سوي برادرم ديد و گفت . نگفت . غريد :
- دست را خدا براي چي داده است ؟
و بي آن كه منتظر پاسخي شود ، انگشتان كلفتش را در حلوا فروبرد. پارچه بزرگي را جدا كرد و آن را ميان شست و انگشت اشاره اش به سرعت چرخاند . كلوله بزرگي ساخت . دهانش را بيش از حد معمول باز كرد و كلوله را در جاي مشخصي از دهانش گذاشت و بلعيد. اين عمليات را زود زود و با عجله در برابر نگاه هاي حيرت زده من و برادرم انجام داد و همانطور كه الاشه هايش مي جنبيدند ، آواز غم غمي از لذت از گلويش كشيد. و در يك آن بشقاب خالي را با سر و صدا و به گونه تحقير آميز در پطنوس فلزي گذاشت.
نگاه هاي حيرت زده و مخفيانه من و برادرم با هم تصادم كردند كه خويشاوند ما متوجه شد و تقريباب فرياد زد :
- چي شيطنت است... شيطان ها ؟...
و با چنان خشونت و خصومتي سوي ما ديد كه با هراس نگاه مان را به زمين دوختيم. سرهاي خود را خم كرديم و به گل هاي سرخ رنگ قالين خيره شديم.
يك باره مثل اين كه تازه متوجه شده باشد با خشونت گفت :
- اين چي طور نشستن است؟ سينه را اين طور پيش مي گيرد....
و بعد به تقليد از من ، سينه پهنش را به يك باره گي پيش كشيد و شانه هاي عريضش را پس برد.
من با درمانده گي چهار طرفم را ديدم- نمي دانستم چه طور نشسته ام كه باز فرياد زد و سوي برادرم ديد.
- يادش نداده اند كه وقتي مي نشيند ، سينه اش را پيش نكشد. حيا كجاست ؟
برادرم وحشتزده سوي من ديد . و من بي آن كه بدانم حيا چيست و كجاست و چرا خويشاوند ما آن را مي پالد ، به شدت گردن و شانه هايم را خم و به هم نزديك كردم. به نظرم آمد كه ستون فقراتم شكست و براي هميشه خم شدم.
مادرم با خشم آميخته با ترسي ، مرتعش و با صداي لرزان گفت :
- نـ ... نـــ ... نگوييد ... ا...ا... ين طور نگوييد. هـ..ـنـ...وز خـــ ... ــو ...رد ... است.
حرف مادرم تمام نشده بود كه باز فريادد خويشاوند ما بلند شد :
- خُرد چيست؟ كجايش خُرد است ؟ همين حالا نكاحش روا ست !
و چيزهاي ديگري در مورد نكاح گفت كه من معنايش را ندانستم. معناي نكاح را هم ندانستم ، امّا خويشاوند ما ( ح ) اين كلمه را طوري ادا مي كرد كه " نكاح " به نظرم چيز وحشتناك و مخوفي آمد. به نظرم آمد كه مادرم هم از اين كلمه ترسيد. رنگش پريد و جستي زد و كنارم نشست. مادرم ، بازوي خود را دورم حلقه كرد و طوري مرا در خود فشرد كه به نظرم آمد مذبوحانه تلاش مي كند تا مرا در خودش براي خودش هميشه پنهان كند ... باز لرزان و شكسته شكسته گفت :
- ا..ز.. خــ... د...ا بتـــ...رسيــ...د ... از.. خدا ... بترسيد...
توت هاي خشك را چنان در مشت عرق كرده ام مي فشردم كه كف دستم را درد گرفته بود.
باز آواز خويشاوند ما بلند بلند شد :
- مه از خدا بترسم يا شما از خدا بترسيد ؟ شما از خدا بترسيد كه خدا را نمي شناسيد... خدا شما را مي زند. همه تان را مي زند.
نفسم قيد شده بود. مرا هيچ وقت كسي نزده بود. مادرم را هم كسي نزده بود. از زدن مي ترسيدم. از خدا سخت ترسيده بودم. مي خواستم خودم را در جايي پنهان كنم تا خداي خويشاوند ما ، مرا نبيند ، نيابد. خويشاوند ما انگشت اشاره اش را تاپ تاپ به سينه اش زد و گفت :
- من خدا را مي شناسم!
و بعد آن را چون تيغي سوي ما نشانه گرفت و با خشونت گفت :
- شناخت خدا علم مي خواهد ! علم ! شما علم نداريد !
باز انگشت اشاره اش را تاپ تاپ در سينه اش زد و گفت :
- من عالم هستم ... من علم دارم .
و باز اين " علم " و " عالم " را طوري ادا كرد كه هردو در نظرم و حشتناك و تهديد آميز آمدند. از " علم " ترسيدم. از " عالم " هم ترسيدم. مادرم هم ترسيده بود. به نظرم آمد كه حجم مادرم كوچك تر شده است.
برادرم بلاتكليف ، با ترس و درمانده گي سوي ما و سوي خويشاوند ما مي ديد و به آهسته گي نفس مي كشيد. او يك باره همه نيرويش را جمع كرد و شايد براي اين كه سر خميده مرا بلند كند با دست كوچكش سوي من اشاره كرد و به خويشاوند ما گفت :
- أي ... أي خوب رسم مي كشد ...
عضلات روي خويشاوند ما منقبض شدند. گره هاي پيشانيش بيشتر شدند. چشمانش حالت عجيبي به خود گرفتند. با تعجب پرسيد :
- چي مي كشد ؟! چي مي كشد ؟!
برادرم ، با صداي لرزاني تكرار كرد :
- ر... رس... رسم مي كشد ، رسم...
ندانستم كه در اين جمله متردد برادرم چي بود كه خويشاوند ما را برآشفته تر ساخت .
- رسم مي كشد ؟!
انگشت اشاره اش ار چون تيغي سوي من نشانه گرفت و پرسيد :
- أي رسم مي كشد ؟! رسم چي را مي كشد؟ رسم چي را مي كشد ؟
برادرم گردنش را كج كرد و آهسته گفت :
- رسم هر چيز را.
خويشاوند ما سرش را از راست به چپ و از چپ به راست تكان داد و گفت :
- شاگرد شيطان شده است...
و رويش را سوي من كرد ، پيشانيش بيشتر گره خورد و پرسيد :
- شاگرد شيطان شده اي ، ها ؟
نمي دانستم چه پاسخ دهم. سرم را خم كردم. ندانستم چه رابطه يي با شيطان دارم. از شيطان مي ترسيدم. از خودم ترسيدم و با درمانده گي سوي مادرم ديدم. مادرم ميان چادر سپيدش گم شده بود...به نظرم آمد كه آواز خويشاوند ما را از فاصله بسيار دور مي شنوم. خويشاوند ما از شيطان مي گفت. از آن دنيا مي گفت. و از اين دنيا مي گفت ...
چيزهاي ديگري هم گفت كه نمي دانم ، كدام زن ، در كجا ، نمي دانم به كدام مردي گندم خورانده است. و نمي دانم چه طور شده كه خويشاوند ما از بهشت به زمين افتاده است... ورنه خويشاوند ما بهشت را دوست مي داشته كه در هر كنارش جوي هاي عسل و شير روان بوده و خويشاوند ما هروقت مي خواسته و هر مقداري كه دلش مي خواسته عسل و شير مي خورده و در دو كنارش دختران و پسران هميشه جوان مي بوده اند كه نمي دانم خويشاوند ما با آنان چه مي كرده ... امّا ، گناه آن زن بوده كه به گفت شيطان كرده و...
خويشاوند ما از خشم كبود شده بود. الاشه هايش مي لرزيدند. رگ هاي گردنش برجسته و آبي رنگ شده بودند. تقريباً فرياد مي زد . جمله هايش چون شلاق بر سرم فرود مي آمدند. زير و بم آوازش گوش هايم را مي لرزاند. مي خواستم گوش هايم را با دستانم بپوشانم. امّا ، نگاه هاي خشمگين خويشاوند ما توانايي هر نوع حركت را از من گرفته بودند. زير چشم سوي مادرم ديدم كه خودش را زير چادرش پيچانده بود و تنها چشمانش معلوم مي شدند. تراكم خشم و اكراه چشمانش را دگرگون كرده بودند. به نظرم آمد كه با هر جمله خويشاوند ما حجم مادرم كوچك و كوچك تر و چشمانش بزرگ و بزرگتر مي شوند. دستور خويشاوند ما ، تكانم داد.
- بدو ، رسم ها را بياور!
ايستادم. توت هاي خشكيده و تر گشته از عرق دستم ، خود به خود از مشتم رها شدند. چون آدمك خودكاري ، به راه افتادم. در برابر نگاه هاي حيرتزده مادرم و برادرم ، سوي الماري رفتم. الماري را باز كردم. همه رسم ها را گرفتم.
دستانم مي لرزيدند. رسم ها مي لرزيدند و شر شر مي كردند. آواز شر شر شان در سرم انعكاس عجيبي داشت. به نظرم آمد كه رسم هايم از دردي و يا از ترسي مي نالند. زانوهايم مي لرزيدند. به نظرم آمد كه آواز لرزش زانوهايم را مي شنوم...
رسم ها را آوردم . رو به روي خويشاوند ما گذاشتم و بلاتكليف و لرزان ايستاده ماندم. به نظرم آمد كه قدم كوتاه تر شده است. خويشاوند ما رسم هايم را يكي پشت ديگري مي ديد و مي پرسيد :
- اين چيست ؟
- گاو...
- اين چيست ؟
- اسب...
- اين چيست ؟
- آهو...
- اين چيست ؟
- پشك...
يك بار تصوير مرد نوراني با عباي بريده در ذهنم لغزيد و ناپديد شد.
رنگ خويشاوند ما با ديدن هر رسم تيره تر مي شد. عضلات رويش منقبض تر مي شدند. رگ هاي گردنش برجسته تر شدند. رويش را سوي مادرم كرد و گفت :
- عاقبت اين كارها را مي دانيد؟
و خودش پاسخ داد :
- قهر خدا ... قهر خدا ... اين زنده جان ها را كشيدن !
از خدا ترسيدم. از قهر خدا ترسيدم. مي خواستم خود را در جايي نهان كنم تا خدا مرا نبيند ، نيابد...
خويشاوند ما باز رويش را سوي مادرم كرد و خشمگين گفت :
- روز آخرت همه اين ها يخنش را مي گيرند و مي گويند : حالا كه ما را كشيده أي براي ما جان بده ... آن ها را جان داده مي تواند ؟چادر مادرم حركتي كرد- مادرم طوري " ني " گفت كه تنها خودش شنيد.
به رسم هايم خيره شده بودم. همه آن ها به نظرم زشت آمدند. به نظرم آمد كه يك روز موجودات ناقص الخلقه و زشتي ، شبيه رسم هاي ناشيانه من ، دور و پيشم را خواهند گرفت : گاوهاي زشت و ناقص الخلقه ، اسب هاي زشت و ناقص الخلقه ، گربه هاي زشت و ناقص الخلقه ... . وحشت سراپايم را فراگرفته بود كه خويشاوند ما از زير رسم ها ، رسم خروس را بلند كرد ، براي لحظه يي رنگ هاي دل انگيز آن چشمانم را پر كردند- رنگ هاي آبي و سرخ بال ها و پرهايش را رنگين كرده بودند- آبي تيره ، آبي كمرنگ ، آبي كمرنگ تر ، سرخ تيره ، سرخ كمرنگ ، سرخ كمرنگ تر و آميزه هايي از آبي و سرخ - بنفش ، بنفش تيره ، بنفش كمرنگ و بنفش كمرنگ تر ...
براي لحظه يي خويشاوند ما را ، خشمش را ، خود را و وحشتم را از ياد بردم كه باز آواز خويشاوند ما همه جا پيچيد :
- هله ! گوگرد... گوگرد ...
باز چون آدمك خودكاري به راه افتادم . الماري را باز كردم. گوگرد را گرفتم ، آوردم به دست خويشاوند ما دادم.
خويشاوند ما گوگرد را گرفت. رسم ها را هم گرفت و ايستاد. به نظرم آمد كه سرش به سقف خورد. با قدم هاي شتاب زده سوي در رفت و راه حويلي را پيش گرفت. برادرم هم از جايش جست و با چشمان مرطوب به راه افتاد . مادرم هم آنان را دنبال كرد.
من هنوز همچنان وسط اتاق ايستاده بودم. يك بار شروع به دويدن كردم و خود را به آنان رساندم...
خويشاوند ما رسم ها را يكي روي ديگر در گوشه حويلي انبار ساخت. گوگرد را روشن كرد. نمي دانم چرا وقتي شعله زرد رنگ گوگرد را ديدم ترسيدم و چشمانم را بستم.
بوي كاغذ سوخته به بيني ام زد. چشمانم را باز كردم. خروس را ديدم. رنگ ها را ديدم : آبي تيره ، آبي كمرنگ ، آبي كمرنگ تر ، سرخ تيره ، سرخ كمرنگ ، سرخ كمرنگ تر و آميزه هايي از آبي و سرخ - بنفش ، بنفش تيره ، بنفش كمرنگ و بنفش كمرنگ تر ...
شعله آتش به سرعت سوي رنگ ها دويد. به نظرم آمد كه خروسم تلاش مي كند تا بال هايش را از هم باز كند ... كه شعله سوي بال هايش رفت... بال هايش چين برداشتند و سياه شدند. و من چشمانم را بستم.
وقتي چشمانم را باز كردم ، رسم هايم همه خاكستر شده بودند.
سوي آسمان ديدم تا اشك هايم را در چشمانم جابه جا كنم و جلو ريختن شان را بگيرم. پاره هاي بزرگ و سپيد ابر در آسمان آبي در حال حركت بودند ، به هم مي پيوستند ، از هم جدا مي شدند و دوباره به هم مي پيوستند... براي لحظه يي به نظرم آمد كه ابر ها شكل عباي بريده مرد نوراني را به خود گرفته اند.
***
دخترم صدايم كرد . باز چون آدمك خودكاري ، شتابان سوي دهليز رفتم. همچنان كه شتابزده قدم برمي داشتم ، به نظرم آمد كه بوي سوخته گي به مشامم مي رسد. بوي سوختن خروسم بود از آن سوي زمان ، يا بوي سوختن خودم بود در اين سوي زمان ؟ ندانستم . نمي دانم . يك بار به نظرم آمد كه در آن بعد از ظهر ، عباي بريده مرد نوراني در آسمان به سرعت در حال فرار بود.
پايان
نويسنده: دكتور سپوژمى زرياب