روز ها وشب های سرد زمستان بود.کوه و دشت و شهر و کوچه ها از برف سپید سیمگون پوشیده شده بودند.سراچهء خلیفه « رجب» که ماهانه به چهار صد افغانی کرایه گرفته بود، چون سایه رُخ بود، سرد تر از دیگر خانه ها بود.سراچه،یک اتاق خواب و یک پسخانه داشت و یکدرجن کودک و پیر وجوان در همان یک اتاقزنده گی میکردند.
او، در یک موءسسه بطور اجیر کار میکرد که ماهانهدوازده صد افغانی تنخواه داشت.آدمی میانه قد با روی گِرد و ریش دُم بودنه بود.شقیقه هایش کم کم ماش و برنج شده بود.عادت داشت هنگامی که سر و ریش کارمندان و اجیران موءسسه را اصلاح می کرد، آبِ بینی اش را با شفِ لنگی خود پاک میکرد.
پنجشنبه ها که چاشت روز بخانه می امد، یک چشم خواب مرغی هم می رفت.بیدار که می شد، به شکستاندن چوب و تازه کردن ذغال برای صندلی و دیگ، مصروف می شد.یک روز صبح که از خانه می برامد تا سرِ وظیفه برود، زنش( زلیخا) از غقبش صدا کرد:
_ امروز تنخواه ره که گرفتی، چوب و ذغال یادت نره که در خانه چوب و ذغال خلاص شده!» خلیفه رجب با شنیدن این حرف برگشت و با قهر گفت:
_ هر وقت که ادم از خانه می برایه باز تو فرمایش های خوده میتی.زن باید این چیز هاره پیش از برامدن بیاد مرد، بیاره.خوب، غصه نکو تنخاره که گرفتم ،همی کاره خات کدم.»
عصر روز از انجا که معاش ها اجرا نشده بود و خلیفه رجب بدون پول و چوب و ذغال به خانه می امد ، بسیار غمگین و عصبانی بود.در راه هر لحظه صدای زلیخا در ذهنش می گذشت که گفته بود:« تنخا را که گرفتی، چوب و ذغال یادت نره!» زمانی که بخانه رسید، یک دختر وپسرش زیر صندلی سرد و بدون اتش مانند گنجشک های باران زده، خوابیده بودند.و یک کودک خورد سالش با اواز بلند گریه میکرد.خلیفه رجب که بگریه ء کودکانش عادت کرده بود بی اعتنا به گوشه ای نشست. قدیفه اش را بروی کودکی که گریه میکرد، انداخت تا گرم شود.اما کودک به گریستن ادامه داد .خلیفه او را در بغل گرفت و با خود گفت« زلیخا کجا رفته باشد» و به کودک گفت: « چپ باش حالا مادرت ده هر گور رفته باشه، پیدا میشه »
پسر و دخترش با امدن او خوشحال شدند.خلیفه از پسرش پرسید: « مادرت، کجا رفته ؟» پسرش جواب داد« خانهء همسایه، خانه ء مدیر صاحب!» خلیفه رجب،دست و پای کودک را لمس کرد که از خنک می لرزد.صندلی هم سرد و بدون اتش بود و جز خاکستر نیمه گرم چیزی نبود.گریه های کودک گاهی خاموش و گاه هم از سر گرفته می شد.کاسهء صبر خلیفه لبریز شده بود . از کلکین کوچکی که مانند روزنه ای به بیرون و بسوی روشنی بود، نگاه کرد.تا اگر زلیخا در راه باشد که زود تر بیاید.اما از زلیخا ، آن زن لاغر اندام و سیاه چرده که گیسوانش تا بکمرش می رسید، اثری دیده نشد.یکبار کودک را در اغوش کشید و بعد در زیر لحاف صندلی پنهانش کرد.و گفت:
_ « چپ کنین حرام زاده ها اگر نه می کُشم تان !» دیگر کودکانش هم سر های خود را زیر لحاف پنهان کردند.و از ترس، سکوت نمودند. خلیفه با خود گفت: « چه بدرد می خورد ای قسم زنده گی کدن و زن و اولاد داشتن.قربان بی زنی و تنهایی که یک نانه، تنها می زنی !»
صدای کودکی را که در زیر صندلی خوابانده بود باز بلند شد و خیالات خلیفه را برهم زد.و با خشم گفت:« گم نمی شوید، نیست نمی شوید که از شر تان بیغم شوم» یکبار از گفته هایش پشیمان شد و در دل با خود گفت:« توبه کدم خدایا، توبه! فرزند، شیرین است، توته ء جگر ادم است . خدا سر شان ره بدرد نیاره که مادر و پدر، تحمل رنج اولاده نداره !» سخنان خلیفه تمام نشده بود که زلیخا وارد خانه شد.خلیفه با عصبانیت پرسید:
_ کجارفته بوی،ده کدام گور درامده بودی،ده این خنُک ادم از خانه می برایه ؟ زلیخا با گردنِ پَت عاجزانه جواب داد: « خانه ی مدیر صاحب محاسبه رفته بودم . رفته بودم که کمی ذغال و یا خوردنی بیارم که اولاد ها گشنه بودند. به روز گذرانی و هوس، نرفته بودم. اما از ترس زن مدیر، زبانم لال شد.!» خلیفه رجب به ابروهای باریک و چشم های از حدقه برامده ی زلیخا می نگریست و قطرات اشکی را که یکی پس از دیگری به رخسار رنگ باخته اش می بارید، دانه دانه حساب میکرد.زلیخا کودک خورد را در اغوش گرفت. چادرش را بروی سینه هایش حایل کرد و کودک را به شیر دادن ارام کرد.خلیفه مثل عادت همیشگی اش اب بینی خود را با شف لنگی خود پاک کرد. سر خود را روی هردو زانو گذاشت و به چرت زدن فرو رفت.
افتاب، در پس ابر های تیره و غمگین و گریه الود و کوه های پر از برف، پنهان شده و پرده ی شب اهسته اهسته بروی روز کشیده می شد.. زلیخا به خلیفه نگاه کرد و گفت: « چُرت نزن! مشکل به چرت زدن، حل نمیشه.برو بازار کمی چوب یا ذغال قرض کده بیار که کودک ها شب از سردی نمیرند.این شب های سرد زمستان را روز کدن، قیامت است!»
خلیفه، پتوی خود را بدور خود پیچانیده از خانه برامد و با لحن خشن که غضبش را تمثیل میکرد گفت:« ده این وقت، کی قرض میته مگر تو مردم امروز را نمی شناسی؟ برادرت هم اگه باشد، روی خوش نمیته.1» زلیخا هم دوباره به خانه ی مدیر رفت تا اگر چوب یا ذغال بیاورد.« شاه کوکو» زن مدیر که یک زن چاق و پُر از چربو بود و هنگام راه رفتن، هش و فش میکرد، گویا اینکه نفس تنگی داشته باشد، با داخل شدن زلیخا در حالی که به پُشتی بزرگی تکیه زده بود، با خود گفت: « ای زنکه، باز چطور امده » و روی خود را طرف ارسی ها گشتانده در دل گفت: « از دست این گدا ها و خیرات خور ها آرام نداریم»
زلیخا اب بینی خود را بالا کش کرد و مثل اینکه سخنان دل زن را فهمیده باشد گفت:« شاه کوکو جان ! دیروز چاشت هم امده بودم که دهانم را باز کنم اما شرمیدم. امروز اولاد ها گشنه مانده اند.ما خو خدمتگار شما هستیم .کالا های تان را می شوییم، خانه هاره جارو میکنم پاکی و صفایی می کنم. دعا گوی تان هستیم.کمک های بما عبث نمی ره شما هم این ره بدانین . امروز خلیفه تنخواه خوده می گیره تشویش نکنین...»
شاه کوکو کمی ذغال و نان پُخته به زلیخا داد و گفت: « ببین زلیخا ! ماهم خریده خور هستیم، ملیونر که نیستیم.زمانه بد شده کسی بکسی نمی رسه !»
پیش از رسیدن زلیخا، خلیفه بدون چوب و ذغال و خوراک از شهر امده و چرتی به گوشه ای نشسته بود.زلیخا ذغال هارا تازه کرده زیر صندلی گذاشت و به کودکان هم نان و خوراک داد.و همان شب را گرم گذشتاندند. صبح که افتاب از پس کوههای پر از برف سر بیرون کرده بود، خلیفه خواست که بازار برود.صدای دروازه بشدت بگوش امد.زلیخا پیشتر از خلیفه از جا برخاست و بسوی دروازه رفت.وقتی برگشت، پیشانی اش باز و لبخند بلب داشت.و به خلیفه گفت:« بچه ء مدیر صاحب امده و میگوید که خلیفه را اغایم خواسته که سر بچه هاره اصلاح کنه.»
خلیفه دستارش را زود بسته کرد. دست و روی خود را پاک شُست و چند بار هم در ایینه ی قطی نصوارش چهره ئ خود را تماشا کرد و به زلیخا گفت:
_ « خی همو بکس مره بیار که خانه ی مدیر صاحب بروم !» زلیخا بکس سامان سر و ریش تراشی را که به خلیفه می داد گفت: « خدا، روزی رسان است.برو زود که دیر نشوه »
مدیر، با هفت هشت پسر و دختر قد و نیم قد و نو جوان خود مصروف نوشیدن چای صبح بودند.با وارد شدن خلیفه، مدیر صدای غور خود را بلند کرد و گفت« خوش امدی خلیفه رجب ! نزدیک بخاری بشین که گرم شوی » هوای مطبوع و گرم خانه ی مدیر گوشت و استخوان های خلیفه را نرم می کرد. به شاه کوکو زن مدیر که از پر خوری کون و کمرش بر امده بود، و رخسارش مانند انار سرخی میکرد، از زیر چشم می نگریست.به کودکان چاق و سرخ و سفید مدیر که همه خوش و خندان بودند، نگاه میکرد.مدیر، یک گیلاس چای سبز را پیش دست خلیفه گذاشت و گفت: « گیلاس چای را بنوش که گرم بیایی بعد ...» شاه کوکو مداخله کرده سخنان مدیر را قطع کرد:« و چایت را که نوشیدی، به سالون برو سرِ بچه هاره اصلاح کن که بسیار وقت شده اصلاح نکرده اند.» مدیر می خواست یک گیلاس چای دیگر بریزد که شاه کوکو اشاره به رفتن او کرد.« بانش که بروه و کار خوده بکنه »
هوای سالون هم گرم و ارام بخش بود. فرش های قیمتی و قالین های مور هراتی و اقچه یی به زیبایی سالون می افزود.خلیفه، سر چهار تا پسران مدیر را اصلاح کرد و از سالون برامد.وقتی از دروازه ی حویلی بیرون می شد،پسر بزرگ مدیر یک نوت صد افغانیگی را بدست خلیفه داد.و در وازه را محکم از پشتش بست.خلیفه با گرفتن صد افغانی در دل با خود گفت:« امروز خو صد افغانی غریبی کدم تا فردا خدا مهربان اس.فردا هم می روم موسسه که تنخا هم می اید.فردا که رفت تا چاشت روز هم خزانه دار از بانک نیامد.خلیفه رجب در کنار دیوار کانکریتی موسسه دست زیر الاشه به انتظار خزانه دار نشست.!
نویسنده: دستگیر نایل
سال 1360 - کابل