افغان موج   

آن صبح دردی در ناحیه چپ سینه ام احساس میکردم، اشتها نداشتم، سرم گیچ و دلم گاه گاهی بیحال میشد. هوا سرد شده میرفت باد با شدت خاکها را بالا میبرد و بر زمین میزد برگهای باقیمانده یی زرد ای کنار سرک سر بر سر هم مینهادند.

دوکاندارها در دوکانهای شان تا به حلق زیر لحاف صندلی خزیده بودند

 چشمان شان لْق لْق از فاصله کلاه کش و لحاف صندلی به بیرون از دوکان خیره و راه کشیده بودند. فقط یک موتر خالی از مسافر بر سرک دورمیزد کسی قصد سفرنداشت؛ روشنی آفتاب خیره و پْرخاک بود بر زمین نمی رسید؛ گِردی قْرصش ازلابلای غْبار دیده میشد.شده درختان یکجا با خاک و باد ناامیدانه به هوامیرفتند دورک زده و چرخک زده دورتر با خاک در زمینزیر پتو کنار دیوارباغ، به خود خزیده دستانم را با گرمی زیربغلم گرم مینمودم. پاههایم توان بیشتر ازآن را برایم ندادند برخواستم آنسوتراز باغ رفتم برگهای سبز و زرد میریختندشاخها خالی از برگ میشدند.

باد شاخه های درختان بادام باغ،علی را بر یکدیگر شان میزد؛ شاخه ها یکسو و سوی دیگر به جان همدیگر میخوردند. شاخه قصد خود را از شاخه دیگر میگرفت. هیچ مراعات یکدیگر را نداشتند. چون سیلی محکم به جواب حرکت بیجای یک شاخه بر دیگرش حواله میشدند.
گناه از باد بود که خاک، دوکاندار، برگ، شاخه های درختها روشنی آفتاب و مرا به جدال و دلهره انداخته بود. هنوز شاخه ها باهم میجنگیدند فکر کردم مسجد شاید گرم باشد بروم و لحظه یی آنجا آرام گیرم. به راه افتادم آدم با پتو و کلاه کش کرده دنبالم میکرد؛ نگاهانم از او گذشت دوباره بر شاخه ها و باد و خاک هوا خورد. هنوز شاخه جنگی و خاک و برگ در هوا آرام نشده بودند. آن آدم قد کوتاه به کنارم رسید سلام کردم.
- علیکْم.
- چه هوای خراب، سرد هم است. خاک میبارد
- ها، همه نشانه خون ناحق است
- خون ناحق؟
- ها
اوبی توجه از من پیشتر رفت خاک باد نگذاشت چیزی دیگری از او بشنوم. باد دروازه مسجد را باز وبسته میکرد دو نفرآنسوتر جدا جدا پتو و کمپل بر خود کشیده بودند. سلام کردم کسی جوابم را نداد. بیدون نشستن بر گشتم دروازه مسجد را بستم. کوچه ها تا به خانه ما آرام و بی نفر، پْر از باد و خاک بودند. گاه صدای بْغ گاو ها از طبیله ها به گوش میرسید گاوها شاید دلتنگ بیرون شدن بودند. شاید کسی نبود گاوها را بیرون ببرد. باد با خاک سردی برفهای بلندیهای کوهها را با خود به کوچه ما میآورد.
به خانه رسیدم مادرم مغموم نشسته سرش را بر زانوهایش تکیه داده بود، کمپل بر شانه و بر دور پاههایش داشت به رویم دید کمی به علامت تایید سرش را تکان داد، انگار گفت خوب شد آمدی. فکر کردم ناجور است. پرسیدم سرش را به گونه اشاره کمی تکان داد که ناجور نیست. باد و خاک در درون نل دودکش دیگدان اتاق ما صدا مینمودند. صدای ریگچه ها و وزش تند باد سکوت مادرم و سکوت اتاق را برهم میزدند.
رفتم چند گوگرد زدم تا بته های داخل دیگدان آتش گیرند، دود از راه دروازه و از لای کلکینچه به اتاق آمد و فضای اتاق را گرفت. مادرم که هنوز سرش را بر زانو هایش تکیه بود گفت:
"از بد بدترش کردی." ازلای خاکهای تن من و خاکهای از بیرون آمده با دود کم کمی آتش دیگدان معلوم میشد. امید وار بودم دود کم میشود و گرمی به من و برای مادرم میرسد. اما آتش بته های دیگدان خاموش شد، اتاق همان سردی قبلی را داشت.
از کلکینچه مشرف اتاق ما بر تپه آخر قریه ولسوالی خاک افغان صدا های آدمها به گوش رسید فکر کردم همسایه ها بْته آورده اند از" بْته زنی" آمده اند؛ از خنکی فرار کرده اند و به خانه هایشان پناه میبرند. خواستم کلکینچه را باز کنم؛ نگاه کنم گپ از چه قرار است. مادرم که هنوزسرش بر سر زانوهایش تکیه بود آرام صدا کرد:
" باز نکن خاک و دود و سردی است" از صدای گرفته مادرم به فکرشدم، مبادا مریض باشد. باز پرسیدم مریض هستی مادر؟ سرش را به گونه اشاره تکان داد که ناجور نیست.
صدا های بیرون بیشتر و بیشتر شدند. مادرم از جایش برخاست یکه راست رفت از کلکینچه ببیند و بداند آنجا بیرون از خانه ما چه گپ است؟ بی مهابا صدا کردم مادر باز نکن دود و خاک و سردی است. بازگشت اما مثلیکه دلش قبول نکرد دوباره جانب کلکینچه رفت. کلکینچه را باز کرد خاک و سردی به شدت داخل اتاق شدند. دوباره بست وگفت: "خدایا، خیر؛ هرچه باشد به خیر باشد" دلهره شدم پیش رفتم از پشت شیشه خاک و باد نمیگذاشتند آنطرف چیزی معلوم شود. کم کم صدای نهی و امر به گوش میآمد. گپهای موافق و مخالف رد و بدل میشدند.
از جانب قریه ما نفرها به آنسو میرفتند هر یک به عجله راه آنسوی دامنه تپه را در پیش گرفته بودند. مادرم هیجان زده شد کسهایی را نفرین میکرد نفهمیدم به کی میگفت. خواست بام برود تیز و به عجله منصرف شد راه بیرون به سوی دامنه را به پیش گرفت. مشتهایش را گره کرده بود از او ترسیدم از سر راهش دور شدم. مشتهای اوهمانگونه اما شانه هایش را پهن و باز گرفته رفت. نگاهش کردم از دنبالش به راه افتادم؛ او هیچ به فکر من نبود هی به پیش در برابر باد و خاک مقاومت میکرد. نفهمیدم آنروز چرا مادرم آن مادر دیروز نبود. خیلی به سرعت قدم میگذاشت تنها او زن بود که آنسو میرفت باقی همه مردها بودند. خواستم رویش را ببینم شال خاکستری اش را گرد گلو کرده بود رویش معلوم نشد.
آنسو در دامنه تپه آخری صدای موترسایکل و موتر که محل را ترک کردند یکجا با خاکهای تیره به هوا شدند. خاکها از دامنه به آنسو به هوا میرفتند انگار خاکهای محل بر موتر و موتر سایکل سواران که راه آمده را به سوی کوهها میرفتند میبارید. خواستم هرچه زودتر من هم با مادرم آنجا برسم اما خاک و باد مانع میشدند. مادرم مشتهایش را باز و دستانش را به هوا تکان میداد همه قهرش را نثار کاروان درمیان صدا های موتر سایکلها و خاکباد ها مینمود. نظاره اش کردم میخواست بپرد اما نمیشد. باز تشویش کردم مادرم مریض نباشد. خواستم بپرسمش اما دور از من میدوید.
با چند تن از دیگر همسایه ها دَم گرفتیم. ابرها تیره ترشد آسمان غرید. قصد کردیم برگردیم مادرم از ما خیلی پیشتر به آخر تپه رسیده بود من و کاکا رستم رفتیم به آخر تپه آنجا آدمهای مات و مبهوت، خون و آدمهای افتاده بر خاک بودند. موی های سفید مادرم را دستانش پْرخون کرده بود رویش هم پْر خون بود. لنگی آن دو مرد با پیراهن آن یکی دیگر هم پْر خون شده بود. از گردن دختر نوجوان بر زانوی مادرم خون میچکید. اما مادرم گریه نمیکرد. باد همی با خاک روی خونها را بر زمین آخر تپه میپوشاند، ولی خون برخاک دوباره سرخ نمایان میشد. ازگردنهای شش تن دیگر هم خون میچکید کله هریک جسد را تکان دادم گردنشان را دست زدم خون شان گرم بود بر دستانم چسپید.
اشکهای کاکا شریف بر روی خاک زده اش راه باز کرده بودند. بر موهای تبسم بر زانوی کاکا شریف لکه های گِل مانند از خود مانده بودند. گلوی، تبسم آن دخترک هزاره هنوز خِر خِر داشت. گاهی دستانش و گاهی هم پاههایش تکان میخوردند. لبهایش دور دندانهایش تبسم گونه پس رفته بودند. باقی بدنش با پتوی کاکا شریف پوشیده شده بود. تنها از خون گردنش تفت بالا میشد. شریف در لابلای گریه اش میگفت:
بیا از سر تبسم کن
کمی دیگر تبسم کن
بخند ای خواهر نازم، کمی دیگر تبسم کن
کمی با آن گلوی پاره باخنجر تبسم کن
برای رفتن سرباز در سنگر تبسم کن
کمی از لایه های تیره تاریخ شهرم را
بگوش نسل امروزی، بیا از سر تبسم کن
بیا از سر تبسم کن
آن زن دیگر که نحیف بود خون کمتر به زمین داده بود زودتر از دیگران مْرد. رعد و برق سکوت را برهم زد. من هم چیغ زده پرسیدم چرا چرا اینها را کشتید؟ کسی به من نگاه نکرد و جواب نداد. فریاد زدم چرا چرا اینها را کشتید؟ بی رحمها بگویید چرا؟ مادرم خندید؛ نکشتند شکریه را پیش چشمان مادرش و مادرش را پیش چشمان او به جْرم هزاره بودن حلال کردند!! هههههههههههههه؛ خنده مادرم بلند و بلندتر شد سرش در کنار بدن شکریه تکیه شد مادرم از حال رفت.
همه گریستند من هم مادرم را کمک نتوانستم پاهایم خشک شده بودند ایستاده بودم، کمی تکان خوردم چپه شده افتیدم سرم بر جسد آن مرد تکیه شد، بدن آنمرد گرم بود. خواستم برایش بگیریم اشکهای من خشکیده بود یک یک قطره باران از لابلای خاک باد بر زمین میآمد؛ آسمان گریه میکرد. من کنار جسد آن مرد نشستم رویش خاک گرفته بود. از کنار جسد، اکبر از جایش برخاست کرتی اش را به شدت از جانش کشید موهایش را کش کرد یخنش را پاره کرد سوی کوهها صدا زد : ای نامردها اینها چه گناه داشتند؟ خودش چپه شد دست و پا زد لبانش گرد دندانهایش را گرفتند دندانهایش نیمه باز بودند انگار بر جلادان میخندیدند گردنش کج شد؛ لحظات بعد خودش از جایش برخاست هنوز گردنش کج بود میلنگید کج کج رفت کسی کمکش نکرد آنسوتر خون تف میکرد.
 
 
نويسنده: عبدالصمد ثبات
١٣٩٤