رنجهای مُقدس
" اگر اختیار با من باشد که میانِ مرگ و زندان یکی را انتخاب کنم ، من مرگ را انتخاب می کنم." از شنیدنِ این جمله عمیقاً متأثر می شدم و قلبم به درد می آمد. اعتراض گونه می گفتم: " نعیم جان ، اینطور نگو! رنجِ زندان پاره ای از رنجِ مبارزه است؛ باید صبور و مقاوم باشیم، هرزمانی که مرگ به سراغ ما آمد ، آنرا هم می پذیریم. "
نعیم "ازهر" تبسمِ کوتاهی می کرد. معنایِ این تبسم آن بود که چرا لعل به بدخشان می بری؟ با شله گی موعظۀ خود را ادامه داده می گفتم: " اینکه زندان مکانی است پُر از درد و عذاب و تنوری است گدازنده ، در آن شکی نیست، ولی ما ناگزیریم این آتش راتحمل کنیم . شاید آسان ترین راه برایِ یک فردِ مبارز انتخابِ مرگ باشد. . . . "
نعیم "ازهر" بدون ارائه دلیلی رویِ نظرش ایستادگی کرده می گفت : " خوب ، من همین طور فکر می کنم. رستاخیز هم مثلِ من بود."
پس از شهادتِ سیزده تن از یارانِ سامایی ام - به تاریخ هفدهم سنبلۀ ۱۳۶۱خورشیدی - من و نعیم "ازهر" در کنارِ هم بودیم. سزاوار است که نامِ های ماندگار این سیزده تن از سرسپردگانِ راه آزادی را ولو تکرار هم باشد ، بار دیگر ذکر کنم تا این موضوع بسیار مهم نیز ثبتِ همین متن گردد:
(انجنیر نادرعلی دهاتی، داکتر عبدالواحد رائین، انجنیر زمری صدیق، انجنیر میرویس، انجنیر محمد علی، انجنیر محمد امین، انجنیر داود، شاهپور رویین یار قریشی، انیس آزاد، داکتر صدیق جویا، قاضی احمد ضیا، زبیر احمد و ضیاء الحق).
نعیم انسانِ آرام ، مؤدبو کم گپ بود. تا ضرورتی پیش نمی آمد سُخن نمی گفت. بیشتر اوقات با افکار و احساساتِ درونی اش مشغول می بود. مردم ما گفته اند: "هر که بامش زیاد ، بَرفش زیاد." از همین سبب غم و سودایِ او به اندازۀ مسئولیت های مهمش در "ساما" بود. گاه گاهی کم حرفی و در خود فرو رفتگی اش از حَد می گذشت. می کوشیدم او را از آن حالت بیرون بکشم. موضوعی را در میان می انداختم. مثلاً ازش سوال میکردم:
<> نعیم جان ، موسیقی می شنیدی؟
با آنکه حواسش جای دیگر بَند می بود ، جواب می داد:
<> چرا ! مگر موسیقی غذای روح نیست؟
<> آواز کدام هنرمند خوشت می آید ؟
<> آواز حمیرا و ظاهر هویدا.
<> چرا صدای اینها را می پسندی؟
<> به خاطری که طولِ موج صدای شان بیشتر است.
رُخِ صحبت را به سوی شعر و شاعری می کشاندم. نعیم "ازهر" به شعر و ادب دلبستگی و دسترسی داشت. او روی برخی ازغزل های حافظ تبصره می کرد. مثلاً می گفت : " حافظ شیرازی آغازِ دیوانِ خود را با بندی از شعرِ یزید بن معاویه بنا کرده است. وقتی بر او خُرده گرفتند ، گفته بود: " دُری بود در خلاب افتیده ، آنرا برداشتم و پاک کردم." به گفتۀ او ، بندِ اولِ غزلِ یزید چنین است: " ادر کاسا و ناولها الا یا ایهاالساقی " ، که حافظ آنرا به شکل " الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها " در آورده است.
قابل اذعان میدانم که بحث روی نخستین مصراع اقتباس شدۀ غزل حافظ ، در آن سال و در آن حال برایم آموزنده و پرجاذبه بود.
همین طور ، نعیم می گفت: فرمانروای سمرقند و بخارا حافظ را نزد خود احضار کرد که به کدام حقی گفته ای" اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دلِ ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را؟" اختیار دار سمرقند و بخارا منم ، تو چه کاره ای که به خاطرِ خالِ سیاه یارت از قلمرو پادشاهی من می بخشی؟" رندِ شیراز با زیرکی لباسِ مندرسی بر تن کرده ، در جوابِ او گفته بود: " از همین کته خرچی خود به این روز و روزگار رسیده ام".
"ازهر" حکایت های جالبی از دورانِ تحصیلش در کشورایتالیا می کرد. از آشنایی اش با سیاسیون چپ ایتالیا می گفت. با شیرینی خاصی قصه می کرد که در محفلی بخاطر ننوشیدن شراب حاضران مجلس بر او خندیده بودند. . . .
نعیم میان دو مرگ راهِ کوتاه تری را آرزو کرده بود. او "یک بارمُردن " را آسان تر و با صرفه تر ، از ذره ذره اعدام شدن می دانست. سر انجام ، غم سنگینی بر کوهوارۀ غم هایم افزوده گشت و آدم کُشان بی آزرم باند"دموکراتیک خلق " آن مبارزِ انقلابی را به پیشوازِ پنجمین سالگردِ کودتای ننگینِ ثور اعدام کردند.
هر وقتی که به یادِ آن عزیزِ از دست رفته ترانۀ "لحظۀ خدا حافظی" خانم "حمیرا"رامی شنوم ، لحظۀ رفتنِ نعیم به سوی اعدام در نظرم مجسم میشود. به یادم می آید که بکس لباس ها و اثاثیۀ او را تا دهلیزِ بلاک دوم انتقال دادم. هنگاهی که او را در آغوش گرفتم خیره خیره به سوی هم دیدیم. سپس ، با خونسردی و متانت به پله های زینه قدم گذاشت. پیش از آنکه از نظر پنهان شود ، سرش را دور داد و آخرین نگاهش را به من هدیه کرد.
یادش گرامی باد!
پس از شهادتِ نعیم "ازهر" من تنها شدم. روز گارِ بی مروت مرا در پنجۀ حوادثِ رقت بارِ نوینی سُپرد ، حوادثی که چون دندانه های چرخ ، رگ رگِ وجودمرا خورد و خمیر کرد. ایکاش می شد تمامی سرگذشتِ اندوهناکِ دورانِ زندان را به زبانِ قلم بیاننمایم! درد مندان و درد آشنایان می دانند که نوشتنِ تمامی غصه ها و آلام زندان هفتاد من کاغذ و از آن بالا تر ، شیمۀ دِل می خواهد.
زندانی ها با من برخورد های متفاوتی داشتند. خادیست های زندان، جواسیس درون اتاق ها و افراد متعصبِ تنظیم های اسلامی، بد ترین نحوۀ رفتار را با من در پیش گرفتند. شیوۀ برخوردِ افراد تند رو وابسته به گروه های اخوانی خیلی زنند و فرعون مآبانه بود. تنها من نبودم که موردِ غضب و آزار آنها قرار گرفته بودم ، بل هر روشنفکری که خلافِ برداشت های قالبی و سیاست های تکروانۀ شان عمل می کرد، سزاوار نفرین و شماتت شمرده می شد. زندان دیده ها گواه اند که این متعصبینِ از دماغ فیل افتاده غیر از گروه خود شان حتی افراد تنظیم های جهادی دیگر را نیز تحویل نمی گرفتند.
دریکی از شب ها تلویزیون دولتی صحنه هایی از جریانِ محاکمۀ گروه نزده نفری "ساما" را پخش می کرد. برنامه نویسانِ سیاه روی با ادا ها و طنطنۀ مسخره و مزدورانه؛ هزاران اتهام و نا سزا را در حقِ شهیدانِ سامایی به کار می بردند.شهیدانی که هنوز خونِ پاکِ شان نخشکیده بود. روی پردۀ تلویزیون چهره های خسته ای دیده می شد که ماه ها در سلول های نمناک و تاریکِ زندانِ صدارت شکنجه شده بودند. برنامه سازانِ جاعل قسمت هایی از گفتارِ آنها را منحیث چاشنی برنامه جا داده بودند. در دلم خون می جوشید. وضع و حالتم را با هیچ کلماتی نمی توانم به تصویر بکشم. خادیست های داخلِ اتاق به مرگِ این بی مرگان قهقه و شادی سر دادند. اخوانی های مکتبی و دنباله روانِ سنتی شان نیز در این مسابقه از خادیست ها پس نماندند. برای آنها اهمیتی نداشت که اینها به خاطرِ نجاتِ وطن و به دستورِ روس ها کشته شده اند. اما ، موضع گیری و منطقِ ما در همچو مواردی با اخوانی ها فرق می کرد. هر کسی که به دستِ دشمنِ مشترک اعدام می شد ، ما او را از خود می دانستیم و پس از اعدامش خواب از چشمان ما می گریخت و لب به غذا نمی زدیم. به یاد دارم آن روزی را که چند تن از زندانی های محکوم به اعدام را از اتاق کشیدند. من از درد و غصه به خود می پیچیدم. یک تن از زندانی ها نزدم آمده گفت: " این سوگواری برای چیست؟ چند تا لومپن را به کشتن بردند و تو اینقدر به خاطر شان جگرخونی می کنی؟" من با این شخص نشست و برخاست گرم داشتم و حرمت او را بر خود واجب می شمردم. به مجرد شنیدنِ این حکم غیر منصفانه و غیر اخلاقی ، از دوستی اش دل کندم.
رابطه و همکاری میان افرادِ خانوادۀ چپ در زندان گرم و صمیمانه بود. البته عده ای اندکی بودند که به اصطلاح ، آب شان بادیگران در یک جوی نمی رفت. من رفتارِ دلسوزانه و توأم با مسئولیتِ یکایک دوستان را در حق خود هرگز فراموش نمی کنم. محبت های زنده یاد استاد سلطان (از اعضای رهبری سازمان پیکار برای نجات افغانستان) و دوست ارجمندم انجنیر شکور، یارانِ سامایی و اعضای سازمان های چپی دیگر را تا قاف قیامت از یاد نخواهم برد. علاوه بر افرادِ مربوط به خانوادۀ چپ، اعضای عادی و شریف "تنظیم ها" نیز از همدردی شان مرا بی نصیب نگذاشتند.
اگر اشتباه نکنم ، سال ۱۳۶۲خورشیدی بود. من در اتاقِ شماره ۱۷۵بلاکِ دوم نفس می کشیدم. قفس های بزرگِ بلاکِ دوم زندان پلچرخی لبریز از زندانی شده بود. اتاقی که گنجایش سی یا چهل نفر را داشت ، بیشتر از دو صد نفر را در آن چیده بودند. هر چپرکتِ دو منزله ، دو تن زندانی را در خود جا داده بود. تازه واردان مجبور بودند روی اتاق بخوابند. حرارتِ بدنِ زندانی ها کافی بود که اتاق به ترکیدن برسد. وقتی نفس می کشیدیم ، هوای آلودۀ قفس شش های ما را می آزرد. از مشکلات و بی نظمی های درون اتاق چه بگویم؟ مشکل تشناب ، شستشوی بدن ، شستن لباس ، توطئه های جواسیس ، بالا شدن به تخت بالایی و پایان شدن از آن ، خواب و. . . رنج و عذاب آن کمتر تر از شکنجۀ مستنطقین ریاست تحقیق صدارت نبود. هنگامی که اقدام به باز کردنِ کلکین های اتاق می کردیم تا هوای تازه داخل شود ، ده ها فریادِ مخالف بلند می شد. کسانی بودند که با عصبانیت چیغ می زدند :" او بیادر چی می کنی ! کلکینه واز نکو ، نمی فامی که گرمی ملم (مرهم) جانِ بندی اس؟ "
ازدحام داخلِ اتاق ها حکایت از میزانِ بالایِ دستگیری ها در بیرون از زندان می کرد. گیر و دارِ نفر ببر و نفر بیار به عنوان یک حادثه ، برای تمامی زندانیان خالی از دلچسپی نبود. اخبارِ بیرون را از زبانِ زندانی های تازه وارد می شنیدیم. وقتی "مهمان های جدید" داخل اتاق می شدند ، زندانیان دور آنها حلقه می زدند و از احوال بیرون می پرسیدند.
روزی چند تن را داخل اتاق ما کردند. در میان شان آقایان فاروق فارانی و احمد راتب نیز دیده می شدند. من با آنها معرفت حضوری نداشتم ، ولی نام و تعلق سازمانی شان را از زبانِ زندانیان شنیده بودم. راتب را از کوته قفلی ها آورده بودند. سلامتی اش در اثرِ فشار و شکنجۀ دوامدار شدیداً صدمه دیده بود. چپرکت خود را برای او خالی کردم و خودم روی اتاق خوابیدم. آقایان راتب و فارانی با این اقدام موافق نبودند. من از راتب خواهش کردم تا پیشنهادم را بپذیرد. فارانی به من گفت:" اگر بخاطر ما کمترین زیانی به تو برسد ، ما خود را نمی بخشیم." درست بیادم نیست که فردای همان روز ، یا روزبعد تر ، پایواز ها (خانواده ها) برای محبوسین لباس می آوردند. به قول زندانی ها روز پایوازی بود. روزِ پایوازی ، زندانی ها از خانواده های شان لباسِ پاک و پولِ نقد دریافت می کردند. پایوازِ زندانی پشتِ دیوارِ بلندِ زندان (پس کوهِ قاف) ، لباس و مقداری پولِ نقد را به افسرِ مؤظف می سپرد. افسرِ مؤظف بعد از تأیید و تالاشی ، آنرا به دست سرباز می سپرد تا برای زندانی برساند. از خانوادۀ من خبری نرسید. انتظارم به درازا کشید. اگر چه من به این نیامدن ها عادت کرده بودم ، اما اینبار ناراحتی ام بیشتر شده بود. پس از ظهر بود که ببرک سرباز (پهره دارِ منزل دوم) مرا صدا کرد. وقتی به او نزدیک شدم ، گفت: " مادرت پشتِ دروازۀ عمومی از صبح وقت ایستاده است. برایش گفته اند که : ما به این نام زندانی نداریم. سرسفید بیچاره گریه کنان می گوید : بچیم حتما کشته شده است. دلم برای مادرت سوخت و او را تسلی داده گفتم : این حقیقت ندارد . من پهره دار شان هستم . او را همه روزه می بینم. . . . "
وقتی از گریۀ مادرم گفت ، خونم به جوش آمد. نزدِ پهره دار رفتم تا اعتراضم را به گوشش برسانم. حالت روحی ام به هم ریخته بود. با لحنِ شدیدی شکایتم را بیان کردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که سربازی نامم را گرفته گفت :"بیا که ترا به شعبه خواسته اند. به شعبۀ اطلاعات(خاد) زندان رهنمایی ام کرد. آمر شعبه در انتظار نشسته بود. وقتی چشم آمر به چشمم خورد ، از چوکی بلند شد و نزدیکم آمد. تفنگچه اش را از کمر کشید و رویِ میز گذاشت. همکار او بلا درنگ تفنگچه را گرفت و در جعبۀ میز پنهان کرد. آمر "خاد" بدون مقدمه پرسید: "معلم نسیم توستی؟" گفتم بلی. گفت: "چرا در دهلیز غالمغال کردی؟" گفتم: "غالمغال نکرده ام ، فقط از "پهلوان" پرسیدم که چرا پایوازم را جواب رد داده اند." آمر دستور داد تا پهلوان( نام اصلی اش رحیم بود و در منطقۀ بی بی مهروی کابل سکونت داشت. مردی بود قوی هیکل ، کاکه تیپ و ورزشکار. همه او را پهلوان صدا می کردند) را حاضر کنند. آمر جریان را از پهلوان پرسید. پهلوان گفت: " غالمغال نکرده ، از من پرسان کرد که پایوازم را به چه دلیلی منع کرده اند." پاسخِ پهلوان خوش آمر شعبه نیامد. خشمگینانه به طرف پهلوان نگاه کرد. مثلی که تیرش به خاک خورده باشد. چه او نقشه کشیده بود تا حسابی لت و کوبم کند. آمر "خاد" در مقام قاضی محکمۀ اختصاصی انقلابی و با صلاحیتِ یک امپراتورِ فعال مایشاء اینگونه فرمان داد: "الی امرِ ثانی به کوته قفلی ها ببرید اش و پایوازش را قطع کنید."
یکه راست به طرف کوته قفلی ها برده شدم. حتا اجازه ندادند اسباب و اثاثیۀ مختصرم را با خود بگیرم. زندانی های اتاقِ شماره ۱۷۵تصور کردند که مرا به پولیگون می برند. خدا می داند که از این رهگذر بر یاران و دوستانم چه گذشت و چقدر غصه خوردند!
بلاکِ دوم در چهار طبقه ساخته شده بود. هر طبقه به دو بخش تقسیم می شد : اتاق های عمومی و کوته قفلی ها. تشناب های هر قسمت جدا بود و به دهلیز راه داشت. در همین روز ها ، این دو قسمت ( اتاق های عمومی و کوته قفلی ها) را با ایجادِ دیوارِ چوبی از هم جدا کرده بودند. دلیلش این بود که زندانی هایِ بخشِ کوته قفلی ها را از انظار مخفی نگهدارند. دروازه هایِ پنجره مانندِ سلول ها را با لحاف های ضخیم پوشانده بودند. در هر سلول دو چپرکتِ دو منزله گذاشته شده بود. روی یکی از این چپرکت ها داکتر عبدالمحمد درمانگر( معاونِ وزیرِ امورِ خارجه در زمانِ حفیظ الله امین خون آشام)، روی دومی ، هموطنی از مناطقِ هزاره نشینِ کشور و سومی ، نوجوانی به سن هفده هجده ساله می خوابید. به من گفته شد که روی چپرکت چهارمی جای بگیرم.
فضای اتاق خیلی گرفته بود. چهره های مغموم و پریشانِ همسلول هایم روحیۀ مرا نیز زیرِ تأثیر گرفت. من با داکتر درمانگر قبلاً در بلاکِ اول آشنا شده بودم. او پیش از کودتای ثور در طب وقایوی وزارتِ صحت عامه کار کرده بود. به سلامتی خود و رفقای حزبی اش توجه زیاد می کرد. هم اتاقی هایش را نیز تشویق و رهنمایی می کرد تا ورزش را قضا نکنند و حفظ الصحۀ شخصی را در نظر بگیرند.
محدودیت و مقرراتِ شدیدی را در کوته قفلی ها وضع کرده بودند. مطابقِ دستورِ ادارۀ زندان حق نداشتیم به آوازِ بلند صحبت کنیم. هرگاه صدای سخن گفتنِ ما بیرون از سلول شنیده می شد ، مجازات می شدیم. وقتی تشناب می رفتیم ، محافظ در کنار ما راه می رفت و اجازه نمی داد به اطرافِ خود نگاه کنیم. فقط بلد بود تکرار در تکرار بگوید: "پیشِ پایته ببین!" این جملۀ کوتاه - ولی روان سوز - ما را به ماشینی مبدل می کرد که کنترولِ آن در دست نگهبان بود. . . .
با وجودِ سخت گیری های زندانبان ، زندانیان با روش های ماهرانه با زندانی های دیگر تماس می گرفتند.
به زودی دانستم که عده ای از زندانیانِ محکوم به اعدام را در این بخش جا به جا کرده اند. این به تنهایی کافی بود که رنج و عذابم دو چندان شود. پسر بچۀ هم سلولی ام در طبقه بالائی چپرکتِ من می خوابید. بیشترین وقت خود را به تلاوتِ قرآن و نماز می گذرانید. او برای داکتر درمانگر گفته بود که محکمۀ اختصاصی انقلابی برایش جزای اعدام صادر کرده است ، با آنهم امید وار بود که به سبب سنِ خوردش از اعدام نجات یابد. از این جهت تار های مویی را که بر صورتش می رویید ، می کند تا بزرگ سال جلوه نکند.
عصرِ یکی از روز ها ، لستِ " نفر کشی" خوانده شد. نفس های سوختۀ مانرا در زندانِ سینه حبس کردیم. کسی را مجالِ دم زدن نبود. هرکس از سرنوشتِ خود واهمه داشت. هر نامی که خوانده می شد ، گمان می کردم ، بعدی اش از من است. خود را قربانی حساب کرده بودم. با تأسف نامِ همین نوجوانِ نامراد در لست شامل بود. او را بُردند و . . .
ادارۀ زندان پس از هر کشتار ترکیب اتاق ها را تغییر می داد. ما را تقسیمات کردند. مرا در بخشِ کوته قفلی های همین طبقه( طبقه دوم) به سمت دیگرِ دهلیز بُردند. روی پنجره های سلول های این جا را نیز با لحاف پوشانده بودند. غرض از این کار آن بود تا باشندگان سلول ها نبینند که در دهلیز چه می گذرد. یکی از هم سلول هایم عتیق عالمیار( برادر صدیق عالمیار) نام داشت که با او چند روزی را در بلاکِ اول در یک اتاق سپری کرده بودم. نفر دومی ، بصیر از شهر مزار شریف بود. چند روز بعد ، جوانِ قد بلندِ دیگری نیز با ما یکجا شد. او هاشم نام داشت ، باشندۀ ولایت پکتیا و کارمند "خاد" بود.
در قفس افتند زاغ و جُغد و باز جُفت شد در حبس پاک و بی نماز
با آنکه هاشم و بصیر در بیرون از زندان ، پرچمی و کارمندان خاد(خدمات اطلاعات دولتی) بودند ، اما با هم جوش نمی خوردند. هاشم آدم ساده و کرخت و بصیر چالاک و چرب زبان بود. بصیر خوش داشت که هاشم را مضمون بسازد و مسخره کند.
باشیِ دهلیز که مسئولیتِ ادارۀ این بخش را به او سپرده بودند ، انسان پرعقده و خود خواه بود. برای جلبِ رضائیت خاطر زندانبان هر ظلم و ناروایی که بود در حق ما دریغ نمی کرد. او با بصیرِ هم سلولی ام شناخت داشت. از چشم های این انسانِ بد طینت کینه و شرارت می بارید. از بسکه برخوردش توآم با عتاب و سرزنش بود ، میل نداشتم به صورتش نگاه کنم. وقتی برای ما غذا یا چای می آورد و یا به طرفِ تشناب همراهی می کرد ، صد بهانه در آستین داشت تا ما را توهین و تهدید کند. این را می گویند ستم یک زندانی بر زندانی دیگر که این فرومایه ترین "حیوان دو پا" به آن مبادرت می ورزید.
در پهلوی اتاق ما جوانکی بود به نام صادق که باشی دهلیز با او سُر و پُس داشت. هر وقتی که باشی نزدِ بصیر می آمد ، او را با خود می آورد. به قول بصیر؛ صادق در بیرون از زندان کارمند "خاد" بوده است. نا وقت های شب که زندانیان به خواب می رفتند ، باشی او را از اتاق بیرون می کشید و در اتاقِ پهره دار می بُرد. جوانک آوازِ خوشآیندی داشت. با صدای آهسته آواز می خواند. اتاقِ من در نزدیکی دهلیزِ عمومی ( اتاق شماره دوم) موقعیت داشت.من کهشب ها خواب به چشمانم گذر نمی کرد (بیخوابی میراثِ ایام زندگی مخفی من است) به صدای او گوش می دادم.
از ترانه هایی که می خواند ، دو تای آن هنوز در بایگانی(آرشیف) ذهنم برجا مانده است:
می پرست ایجادم نشۀ ازل دارم همچو دانۀ انگور شیشه در بغل دارم
معنی بلند من ، فهم تند می خواهد سیر فکرم آسان نیست کوهم وکتل دارم
آواز خوان ، بسیاری از کلمات را غلط تلفظ می کرد. مثلاً می گفت: می پرستی جانم نشۀ ازل دارم.
ترانۀ دومی این بود:
بیا شب های مهتاب است ای ماه یگانه مکن دیگر بهانه
شهادت میدهد چشمت که دیشب مست بودی قدح در دست بودی
نمیدانم تک و تنها کجا میری شبانه مکن دیگر بهانه
شنیدنِ این آهنگ مرا به عالم خاطراتم می کشانید. شب های مهتابی ای را بیادم می آورد که با رفیق های هم سن و سال روی خرمنِ گندم جمع می شدیم و توله می نواختیم. شب های مهتابی دورانِ زندگی مخفی بیادم می آمد که با یاران سفر می کردیم و روشنی مهتاب مُخلِ سفر ما می گردید. چهرۀ جذاب و پُرفروغ زنده یاد استاد عبدالبصیر ( بهرنگی) پیش چشم هایم ایستاده می شد که با لهجۀ مردم جبل السراج می گفت: کمی صبر کنیم که "مه توی" بگذرد. مزاحمتِ روشنی مهتاب وقتی بیشتر می بود که قصدِ داخل شدن در خانۀ دوستی را می کردیم . نورِ ماه همه جا را روشن می کرد. می ترسیدیم نشود خانه زیرِ تعقیب باشد. در آن صورت ، خطرِ محاصره شدن ما و تباهی صاحب خانه متصور بود. از رویِ احتیاط در گوشه ای انتظار می کشیدیم تا روشنایی ماه از کوچه ها و دروازۀ حویلی بگذرد. شب هایی که مهتاب به همه جا نور پخش می کرد ، از کنارِ درخت ها رد می شدیم و با استفاده از سایۀ آنها خود را ستر و اخفاء می کردیم. فصلِ خزان وقتی از زیرِ درختان می گذشتیم ، برگ های خشکیده زیرِ پای ما صدا می کرد و سکوت شب را می شکستاند. از جمع یاران ، بهرنگی بیشتر به پنهانکاری توجه می کرد. با نا خوشنودی می گفت: " اگه کسی ده ای نزدیکی ها باشه می فهمه که کسی ده ای راه شب ها رفت و آمد می کنه و باز مسیر رفت و آمد ما افشاء می شه" .
صدای شرشرِ آبِ جوی ها ، در دلِ شب ، فرح انگیز تر از هر موسیقی بود. رقصِ شاخه های درختان را تماشا می کردم که باد آنها را پیچ و تاب می داد. صدایِ دلنوازِ آرکستر بقه ها را می شنیدم و از آن لذت می بردم. بیادم می آمد که چگونه شب ها از پلوان های باریکِ شالیزار ها می گذشتیم. گاهی اتفاق می افتاد که پای ما بلغزد و در آب بیفتیم. افرادِ تازه کار و نابلد بیشتر دچارِ این اشتباه می شدند. گاهی در نقاطِ گرهی و خطر ناک صدایِ پای ما شنیده می شد و باز هم این بهرنگی بود که با خُلق تنگی اشتباه مانرا به رخ ما می کشید. بعضاً ضرورت می افتید که چراغ دستی را روشن کنیم. رویِ چراغ دستی را با کف دست خود می پوشاندیم تا روشنی آن کمتر پراکنده شود. بعضاً در مسیر راهِ ما جوی می آمد که می باییست از روی آن می پریدم. تخمین فاصله برای خیز برداشتن همیشه دقیق نمی بود. گاهی اتفاق می افتاد که رفیقی در آب بیفتد. اکثریتروستائیانی که ما را پناه می دادند ، زندگی ساده داشتند. استحمام در خانه های شان میسر نمی شد. شستشوی بدن گاهی هم هفته ها به درازا می کشید. بهترین موقع برای شستشوی بدن هنگاهی بود که شب هنگام سفر می کردیم. به نوبت در آب داخل می شدیم و با صابونی که در جیب داشتیم خود را می شستیم.
یکی از شب ها از کنارِ خانه ای گذر می کردیم. از بالاخانه صدای موسیقی شنیده می شد. رادیو(یا تیب ریکاردر) این آهنگ آصف جبل السراجی را پخش می کرد:
بیا هوا خوری بریم به سیل گلبار یا به گلغندی بریم سیل چاریکار
روز جمعه میله پغمان اس چهلستون و دارلامان اس
دریای پنجشیر آبش روان اس فابریکۀ نساجی چالان اس
کاریگرها سویش روان اس بیا به گلغندی بریم سیل ارغوان. . .
شاد روان استاد باشی محمد( عادل) خواهش کرد که چند لحظه ای بیاستیم و به آوازِ آصف گوش دهیم. یاران اطاعت کردند.عادل آهی کشیده گفت:" قربان دل بیغم اینها! ما خو نزدیک است با این چیز ها بیگانه شویم. خیال می کنم این چیز ها در دنیای واقعیت وجود خارجی ندارند. "
خاطرات و یاد های یاران از کارگاهِ ذهنم می گذشتند و اشکِ حسرت دامنم را تر می کرد.
صادق هفتۀ دو یا سه بار به اتاق پهره دار می رفت و آواز می خواند. در هر نوبت مرغ خیالم از قریه ای به قریه ای ، از باریکه راهی به جنگلی ، از کلبه ای به کلبه ای پر می گشود و تجمع یاران را زیرِ تک درختی که محلِ قرار ما می بود در نظرم مجسم می کرد.
خاطرات یا مسرت بار اند و یا نا خوشآیند. گاهی باعث رنج و ناراحتی می گردند و زمانی سخاوتمندانه دستِ رفاقت به سوی انسان دراز می کند و آدمی را از تنهایی بیرون می کشند.
تراکم زندانی در کوته قفلی ها علامت دستگیری های زیاد و از طرفی جا بجا کردن کسانی بود که در محکمۀ اختصاصی انقلابی محکوم به جزایِ اعدام شده بودند. چند روزی گذشته بود که نفر پنجمی نیز با ما یکجا شد. او را به نام "تورن" صدا می کردیم و از اهالی بدخشان بود. حدودِ سی و پنج سال عمر داشت. گفته می شد که او یکی از افسرانِ اردو بوده که به اتهام همکاری با مجاهدین ، زندانی شده است. این جوان را در جریانِ بازجویی آنقدر شکنجه کرده بودند که اعصابش را از دست داده بود. موهای دراز و ریش انبوهش قوارۀ او را غیر عادی و ترسناک نشان می داد. معلوم بود که ماه ها حمام نگرفته است. شپش ها بر سر و رویش ته و بالا می رفتند. لباس هایش را تر می کرد و بوی گندِ آن باعث اذیت همگان می گردید. ضرور بود تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنیم. وسیله ای که موهای سر و ریشش را بتراشیم در اختیار ما نبود. داشتنِ تیغ ریش تراشی در کوته قفلی های زندانِ پلچرخی جرم تلقی می گردید. بصیر با استفاده از شناختی که با باشی داشت تیغ (پل) ریش تراشی تهیه کرد. عتیق عالمیار او را داخلِ تشناب بُرد. موی های ژولیده و ریش انبوهِ تورن را تراشید و بدنش را شستشو داد. تورن شب را آرام خوابید. فردای آن ، هاشم و بصیر را از اتاق بیرون کشیدند.( جای شان را تغییر دادند) پس از چاشتِ همان روز ، صدایِ غیرمعمولِ بستنِ دروازه ها شنیده شد . ما می دانستیم که بلائی نازل شدنی است. باشی عمومی بلاکِ دوم داخل دهلیز شد. با صدای بلند نام افرادِ محکوم به اعدام را می خواند. هر نامی که خوانده می شد فکر می کردم نام بعدی از من است. انتظار در هر حالت سخت است ، ولی اینکه لحظه ها را برای مرگِ خودت بشماری ، تلخ تر از آنست که گفته شود. ادارۀ زندان از رویِ قصد لست اعدامی ها را به دهلیز ها جار می زد. دلیل این کارِ پست فطرتانه آن بود تا روحیۀ زندانیان را خورد کنند و دیگران را از کندنِ کلۀ گرگ بترسانند. در جملۀ این نامها، نام تورن هم خوانده شد. از اتاق های دیگر نیز افرادی را بیرون کشیدند. من و عتیق تنها ماندیم. دروازه ها را دوباره بستند. من بار ها واژۀ "مرگبار" را در کتاب ها خوانده بودم ، اما این چندمین باری بود که آنرا حس می کردم. از هر طرف مرگ می بارید و زمین و زمان بویِ خون می داد. از خودم ، از اتاق ، از دهلیز ، از میله های پولادی و از همه چیز می ترسیدم. گویی صاعقه ای نازل شده باشد و من در آن گیر مانده باشم. روبروی دهلیز ما دهلیز دیگری بود که در یکی از اتاق های آن ، سلطان کلکانی زندانی بود. چون قسمت بالایی پنجره ها را با لحاف نپوشانده بودند. وقتی روی چپرکت بالایی می نشستم ، سلولِ زنده یاد سلطان نمایان می شد. یگان وقت که شرایط مساعد می بود ، با هم دستی تکان می دادیم. به درستی چهره ها تشخیص نمی شد. اصلن از یاد برده بودم که در پنجرۀ روبرو سلطان است. دستی از آنسوی پنجره حرکت کرد. خودش بود. شیمۀ دست بالا کردن نداشتم. همین قدر برایش فهماندم که من زنده ام.
شب فرا رسید. مجالی نبود که دست به سوی غذا دراز کنم. تمام شب را نخوابیدم. حقیقت اینست که حتی یک کلمه با هم اتاقی ام گپ نزدم. تعدادِ دقیق قربانیانِ این فاجعه را فقط کسانی می دانند که دست ها و چشم های قربانیان را پیش از اعدام بسته اند. من گفته می توانم که از زمرۀ حدود صد نفر زندانی سلول ها، نیمۀ آن باقی مانده بود. این تعداد تنها شامل دهلیز ما می شد ، دهلیز های دیگر به جایش. تو خود حدیثِ مُفصل بخوان از این مجمل!
چند روز پس از این کشتارِ هولناک بازهم اقدام به تبدیلی زندانیان کردند. از این اتاق به آن اتاق و از این بلاک به آن بلاک. مرا در کوته قفلی های منزلِ اول منتقل کردند. کوته قفلی های منزلِ اول خیلی بیر و بار داشت. درونِ هر سلول ، پنج تا هفت تن زندانی به سر می بردند. دیگران در دهلیزی که شکل (U) را داشت ، می خوابیدند. کثرت زندانی باعث آن شده بود که ادارۀ زندان از کنترولِ شدیدِ زندانیان عاجز بماند. چون دروازه های سلول ها امکان بسته شدن نداشتند ، می توانستیم در دهلیز برآییم و قدم بزنیم. هیچ هفته ای نبود که گروهی را نبرند و افرادی را نیاورند. از جمله همینقدر زندانی ، من کسی را نمی شناختم که با او هم کلام و هم صحبت شوم. اتاق جدیدم شاملِ شش نفر می گردید. انجنیر حبیب الرحمن ، پدرِ انجنیر حبیب الرحن و انجنیر نجیب. پدرِ انجنیر حبیب را سناتور صاحب می گفتند. انجنیر نجیب که خواهر زادۀ سناتور می شد ، جوانی بود ، پیشانی باز ، خوش طبع و قصه گوی. هر سه تن از مناطق هزاره نشین افغانستان بودند. نفرِ چهارمی جانعلی نام داشت که او نیز از برادرانِ هزاره بود و با سناتور و همراهانش می شناخت. نفر پنجمی من بودم. چهار تن روی چپرکت می خوابیدند و من روی زمین. تعامل در زندان چنان بود که در صورت خالی نبودن چپرکت ، تازه وارد روی زمین می خوابید. گاهی اوقات نفر ششمی و هفتمی را نیز در سلول هایِ کوچک (یک نفره) جا می دادند. سناتور و همراهانش گردِ یک سفره جمع می شدند. من از هم کاسه شدن با آنها معذرت خواستم. زیرا ناگزیر بودم به غذای زندان بسنده کنم. وقتی سناتور از من پرسید چرا چای نمی نوشم ، بهانه آوردم که نوشیدن چای برای تکلیف معده ام ضرر دارد. هفتۀ پایوازی سپری شد. هم سلول ها دیدند که کسی برای من لباس نفرستاد. وقتی لباس های خود را بدون صابون شستم ، سناتور موضوع را جدی گرفت. دیگر بهانه آوردن در مقابل آن موی سپیدِ محترم مناسب نبود. ماجرا را از سر تا آخر قصه کردم. از شدت تأثر اشک های سناتور فرو ریخت. لختی خاموش ماند و سپس سرزنش کنان گفت:" تو مثل حبیب بچیم هستی ، شرم است که ما پیسه داشته باشیم و تو از بی پایوازی عذاب بکشی." گفتم: سناتور صاحب شما آدم بزرگوار هستید ولی من به این حالت ها آمادگی روانی دارم." هر چند اصرار کردم سودی نکرد. سناتور از دستم گرفت و در پهلویش دورِ دستر خوان نشاند. چند روزی با هم یکجا نان خوردیم. ترحم و انسانیتِ سناتور ، انجنیر حبیب الرحمن ، انجنیر نجیب و جانعلی را هیچگاهی فراموش نخواهم کرد.
دو هفته از ماندنم در این اتاق می گذشت. عصرِ یکی از روز ها تعدادِ زیادِ زندانی را در دهلیز آوردند. در جمع این ها زنده یاد سلطان کلکانی نیز بود. وقتی چشمان ما با هم تلاقی کرد ، از خوشی در پوست نمی گنجیدیم. او با هوشیاری ذاتی اش مقداری پول نقد برایم پیش کرد. گفتم : " اینقدر عجله برای چه ؟ ما و شما حالا باهم یکجا هستیم." او با لبخند همیشگی اش گفت: "اندیوال از زندان چه اعتبار؟" هنوز نیم ساعت تیر نشده بود که باز هم طبل کوچ نواخته شد و عده ای را شامگاهان از سلول ها کشیدند که سلطان نیز در زمرۀ شان بود. هیچ کسی نمی دانست که پرندۀ سرنوشتش به کدام سویی بال می گشاید. تمام شب در خود پیچیدم که مبادا سلطان را برای همیش نبینم. یگانه مایۀ امیدم این بود که در جمع بیرون شده ها ، افراد عادی و چند تا کارمندان "خاد" نیز بودند. درست بیادم نیست که سناتور و همراهان را برای استنطاق بردند و یا به محکمۀ اختصاصی انقلابی. مرا نیز به سلول دیگر انتقال دادند. یکی از هم سلول هایم قدیر نام داشت و دومی اش پیر مردِ شریفی که هر دو پنجشیری بودند. پیر مردِ پنچشیری آدم دنیا دیده ، ساده ، صادق و نترس بود. از صبح تا شام برای ما از سرگذشتِ زندگی اش قصه ها می گفت. چند روز پس ، بارِ دیگر دهلیز از کثرت زندانی به ترکیدن رسید. اکثریت زندانیان با هم معاشرت می کردند و می خندیدند، در حالی که من حوصلۀ صحبت با کسی را نداشتم.
یکی از روز ها در دهلیز قدم می زدم . جوانی نزدیکم آمد و با من دست داد. نامش را فرهاد معرفی کرد. گفت ، باشندۀ شش درک کابل می باشد. روزهای بعدی نیز به دیدنم آمد. می گفت پدرش مامورِ یکی از سفارت خانه ها است. این جوان مدعی بود که داستان می نویسد و شعر می سراید. با استاد واصف باختری آشنایی و دوستی دارد ، به مجید کلکانی تا سرحدِ پرستش احترام قایل است ، مرگ او را ضایعۀ جبران ناپذیر برای ملت افغانستان می شمارد ، داستان های کوتاه و اشعاری هم در بزرگداشت از مقام او گفته . . . .. در میان صحبت ها ، یگان شعر هم می خواند و می گفت که از سروده های خودش است. باری به من گفت: "تو از خود هیچ نگفتی." گفتم: " من به شعر علاقه دارم. شعرهایت را به من بخوان." به چشم هایم خیره شد و گفت: "من در علم روان شناسی مطالعه دارم. در چشم های تو اسراری را می خوانم."
وضع روانی ام روزتا روز بد تر شده رفت. در دهلیز ما جوانی بود که او را داکتر صدا می کردند. گفته می شد که عضو سازمان رهایی افغانستان است. از اهالی گلبهار پروان بود. او خستگی و بیدار خوابی ام را به چشم سر می دید. برایش گفته بودم که پایوازم را قطع کرده اند و "جزایی" کوته قفلی شده ام. سفارش او این بود که روزانه در دهلیز آنقدر گردش کنم تا از شدتِ خستگی زانو هایم قات شود ، درغیر آن از پا در خواهم افتاد. مشوره های این جوانِ با احساس کمک چندانی نکرد. قدرت جسمی ام آرام آرام به تحلیل می رفت. از یک رخ دهلیز به رخ دیگر تبدیل شدم. هم اتاقی ام یکی از چریک های حزب اسلامی گلب الدین حکمتیار ، کاراته باز و از اهالی پغمان بود. پیش از پیش اطلاع داشت که من در ارتباط "ساما" زندانی شده ام. نفر دومی کارمند "خاد" بود. روز های اول ، چریکِ جوان از مجید کلکانی تعریف و تمجید می کرد، که چه انسانی بود و حیفش که او را نا جوانمردانه کشتند. . . به یکبارگی نظر او یکصد و هشتاد درجه تغییر کرد. این دونفر از صبح تا بیگاه ، شهید مجید را بد می گفتند و دشنام می دادند. من چاره ای نداشتم غیر از آنکه جگر زیرِ دندان بگیرم و لام تا کام نگویم.
جوانِ خادیست بنا بر دستورِ شعبۀ اطلاعات زندان ، چریک کاراته باز را علیه من تحریک می کرد . وقتی دیدند که از سنگ صدا می خیزد از من نه ، روشِ کار شانرا تغییر دادند. چریکِ کاراته باز ، اکت های ستنگی و لومپنانه در پیش گرفت. او به دنبال بهانه می گشت تا با من برخورد فزیکی کند. من صبر و احتیاط را از کف ندادم و شکارِ این توطئه ها نشدم.
می گویند پشتِ هر تاریکی روشنیست. روزی جوانِ خادیست و چریکِ کاراته باز روی موضوع کوچکی با هم دعوا کردند. این بگو مگو ها منجر به مشت و یخن گیری شد. پهره دار هر دوی شان را به ادارۀ زندان برد که در نتیجه ، از اتاق تبدیل شدند. خبر شدم که آن جوانِ کاراته باز را اعدام کردند. او می گفت که: " من خو بدونِ آنهم اعدام شدنی استم ، تا زنده ام برضدِ شعله ای ها جهاد می کنم."
بار دگر زندانیانِ حجره ها را تغییر و تبدیل کردند. مرا به کوته قفلی های نزدیکِ دیوارِ میانه بردند. بیر و بارِ آنجا کمتر از جای قبلی نبود. هنوز رابطۀ این بخش با اتاق های عمومی بواسطۀ دیوارِ چوبی قطع شده باقی مانده بود. شرایطِ کوته قفلی هایِ منزلِ اول را بد تر و دلگیر تر از منزل دوم و سوم یافتم. سلول ها و دهلیزِ اینجا تاریک ، نمناک و کثیف بود . از هر طرف بوی بد می آمد. از همه زشت تر آنکه ، رمه های خسک سلول ها را پر کرده بود. هیچ کسی از طرفِ شب نمی توانست از شرِ خسک ها بخوابد. ما ، کاری جز خسک کشی نداشتیم. دیوار های سلول از خونِ خسک ها به رنگ سرخ در آمده بود. می گفتی رنگ سرخ شده اند.
در یکی از نیمه شب ها دو تن را داخل سلول ما کردند. چهره های شان خسته و حواس شان پرت و پریش بود. بیرون کشیدن زندانی ، آنهم در نیمۀ شب خالی از بیم و اضطراب نبود. این دو نفر لباس های پاک به تن داشتند و سر و وضع شان مرتب بود. غیر از سلام و علیک و پذیرایی معمول ، کاری برای شان کرده نمی توانستم. با هم قصه می کردند و می جوشیدند. من نیز میلی برای نزدیک شدن نداشتم. من روی چوب چپرکت با پنسل این ابیاتِ شاعرِ پیشگام و کلاسیک ، شهید بلخی را نوشته بودم:
اگر غم را چُو آتش دُود بُودی جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه
چشم یکی از آنها به نوشته افتاد و خاموشانه آنرا خواند. از من پرسید : اینرا کی نوشته است؟ گفتم : من نوشته ام. گفت: خوبست که جوابش را هم نوشته ای. این گفت و شنیدِ کوتاه دریچه ای بود برای ورود به صحبت های بعدی. به من گفتند که ما مربوط حزب اسلامی گلب الدین می باشیم. یکی از آنها از ننگرهار و دیگرش از بی بی مهروی کابل بود. هر دو نفر مامور (مدیر) در وزارت امورمالیه بودند. از برخورد های شان معلوم می شد که انسان های باتربیتی اند. به ویژه، مدیرِ ننگرهاری انسان مؤدب، با معاشرت و با وقار جلوه می کرد.
از آن لحظه ای که آمرِ شعبۀ اطلاعاتِ بلاکِ دوم زندانِ پلچرخی ، بی موجب بر من بهانه گرفت و با خشم فرمان کوته قفلی شدنم را صادر کرد ، هفت ماه و یازده روز گذشته بود.هفت ماه + یازده روز = ۲۲۱روز (۵۳۰۴ساعت)
عمرِ آدمیزاد آنقدر زیاد نیست که هفت ماه و یازده روزِ آن را در تنورِ داغ کوته قفلی ها بسوزانند. در این مدت آنقدر خسته و رنجور شده بودم که می گفتی سال ها در بسترِ بیماری ، زار و نزار افتاده ام. شرایط سخت و طاقت سوزِ سلول ها ، بی پایوازی، بی پولی ، خوراکِ غیرِ صحی و یکنواخت(قروانه) ، دلهرۀ مرگ ( اعدامِ هر لحظه) ، محروم شدن از آفتاب و هوای آزاد ، همسلول شدن با جاسوس ها ، اشخاصِ کینه توز ، توطئه گر و متعصب که کاری بلد نبودند ، جز طعنه زدن ، تحقیر ، کتره و کنایه و تعرض به باور ها و پیشوایان سیاسی من. همۀ این فشار ها ، تن و روانم را تا مرزِ فرسودگی نزدیک کرد. من با جنگِ روانی یکطرفه ای روبرو بودم که حتی حق دفاع از خودم را هم نداشتم. در حقیقت دنیای من یکطرفه شده بود. دشنام می شنیدم ، سکوت می کردم ، تحقیر می شدم ، تحمل می کردم ، از دیگران می شنیدم ، خودم حقِ گفتن نداشتم ، سنگِ جفا بر فرقم می بارید ، ولی آه نمی کشیدم. . . . بار ها این گفتۀ نعیم ازهر بیادم آمد که : " اگر اختیار با من باشد که میان مرگ و زندان یکی را انتخاب کنم ، من مرگ را انتخاب می کنم." دیگر میدانستم که نعیم چرا مرگ را بر زندان ترجیح می داد. حس می کردم که دیگرشانه هایم طاقتِ بُردنِ این بارِ سنگین را ندارند. خود را مانندِ مسافرِ تنهایی می پنداشتم که در بیابانِ سوزان ، خسته و ذله آخرین رمق هایش را می کشد. شاید باور نکنید که نه یک بار ، بل صد بار مرگ را به عنوان میانجی و خلاص گیر معرکه آرزو کرده ام.
اعضای خانواده ام طی این هفت ماه و یازده روز ، بار ها و بار ها از بام تا شام پشتِ دروازه های بستۀ زندانِ صدارت و پلچرخی هردم شهیدانه در انتظار نشسته بودند تا مگر نشانی از گم شدۀ شان بیابند. . . . و هر باری که کلمۀ وحشتناکِ "نیست" از زبانِ زندانبانِ فروختهشده بیرون شده است ، خنجرِ زهر آلودی در قلبِ آنها فرو رفته است.
خوشم ز سنگِ حوادث که استخوانِ مرا چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد
نسیم . رهرو – ششم حمل ۱۳۹۲خورشیدی / ۲۶مارچ ۲۰۱۳ میلادی