غزل
باور نمیکنی!... که دل من شکسته است
بخــتم بدست یکشب تاریک بســـته است
ای دوست شــاخه های گُُلم را عــزیز دار
عــطر هزارخاطــره در آن نشسته است
دلتـــنگی ام بخـــاطر انــدوه و آه تست
آرامی ات به این دل غمگین خجُسته است
شعری که گفـته ام همه رنــگ خیال تست
این دل زرنگ های تعارف گُسسته است
همسایه ایم و مـن نشنـــیدم صــــدای تو
دیــوارها ز دست جـدایی چه خسته است
آری غــزل همیــشه مـــرا درد مــیدهـــد
غم ها به باغ خاطر من دسته دسته است
باور نمیـــکنی که دل ام را ربــوده ای
این تیر از کمان، به دست تو ُرسته است
نعمت الله ترکانی
15.11.2008
غزل
چون تـــیر از میانۀ قلبـــم عبـــــور کن
طــرح غــروب زندگی ام مـــرور کن
راهی که مـیروی خطر انتحـــار نیست
دلهـره هــای واهی خود را تو دور کن
از انفجار بغض تو مهــتاب در گرفت
شب را میان بستر یک صبح گور کن
فـــردا نمیــشود به صلیـــبم کشی برو
آشــوب در تمامی شهــرم ضرور کن
تا کی به فکر تخت سلیمان نشسته ای
یک لحظه همتی چو دل تنگ مور کن
***
دنیـــا بکام عـــاشق نادان نمیـــــشود
ترک فریب، نخوت کبر وغــرور کن
نعمت الله ترکانی
20 دسمبر 2007