آصفه خلیل مسعودی 11نوامبر 2008هالند
برگ ِ پائیز
روز ها منتظرم
شبها ، هم بیخواب
گه در آه و فغان و گهی در پیچم و تاب
که چرا ؟
که چرا نیست مرا هیچ جواب
چه گناهی کردم ، چه گناهی
چه خطایی و چه تقصیری زمن سرزده است
که مرا بُرده ز یاد
ارتباطش دفعتـاً قطع شده
نه پیامی و نه احوالی ازو
نه خط و نه خبری
نه دق البابی و نه تک تک و نه زنگ ِ دری
که بگیرد خبرم
قدمی رنجه نماید سویم
گپ ِ خوب و بد و تـُنـدی یی کلامش شنوم
که بمن روح ببخشد سخنش
ظلمت و شام و سیاهی یی فراق
ز وصال ِ گپ ِ او پاره شده روز شود
صبح ِ صادق بدمد
روز شود
تاکه از پنجرۀ قلب ِ حزینم
نور ِ خورشید ِ صدایش
همه تاریکی را
محو و نابود کند
چه گناهی کردم
چه گناهی
که مرا برده زیاد
جگرم کرده کباب
نیست در چشمم خواب
روز ها منتظرم
شبها در تب و تاب
نیست در چشمم خواب
می خواهم شنوم
ولی افسوس افسوس
همه جا خاموش است
دل سراپا گوش است
میخواهم شنوم
بسی با روح و روان
شنوم از دل و جان
بهر ِ چه خاموشیست
همه جا گشته خزان
هرطرف برگ ریزان
ناگهان گشته خزان
من چو برگ ِ پائیز
که فتاده به زمین
خشک و پژمرده و بی ارزش و زرد
که فتاده به زمین
به زمین ، زیر ِ پاهای غرورش
خیلی بی ارزش و هیچ
لیک او مثل ِ خزان
زیر پا کرده مرا چون برگی
به سرم پا بنهاد و بفشرد
الوداع گفته و رفت
گل ِ امید ِ مرا پرپر کرد
نوبهاران ِ مرا باخود برد
نو بهاران ِ مرا
رنگ و بو و لب ِ خندان ِ مرا
روح و ایمان ِ مرا
نور ِ چشمان ِ مرا
همه را باخود برد
نه نگاهی به عقب کرد و
نه هرگز نظری
ناسزا گفته و با خشم وغضب
بسی با مُشت و لگــد
در و دروازه گک ِ لانۀ تنهای مرا
سخت کوبیده و دُشنام به من داده و رفت
آنچه بودی بمیان ِ من و او
نه دو سه ساله و ، پنج ساله و ، نـَه ده ساله
بلکه پانزده ساله
همه را داد به باد
به دلم داغ نهاد
نه کم و بیش
ولی خیلی زیاد
به خدا خیلی زیاد
دل ِ بیچاره گکم را بـِشِکست
آنچنانیکه نگردد پتره
نشود پینه و پیوند دگر
چونکه پاشان شده پاشان شده بشکست و شکست
مثل ِ یک شیشۀ نازک
که به سنگش بزنی
ریزه ریزه شده پاشان شده ریزد به زمین
زیر پا گشته و نابود شود
که ازو هیچ نماند اثری
آری آری بخدا
آری آری بخدا سخت شکست
سخت بشکست ، دل ِ بیچاره گکم
آنقدر سخت شکسته که دگر جایی نیست
نه به پیوند و نه بر پتره و نه پتره گری
نه به دارو نه بر داکتری
نه به تعویذ و نه طومار و نه جادو و نه بر جادوگری
نه به پند و نه نصیحت
نه به ملا و به رمال و به فالبین و به هر فال بری
آه آه
ای خداوند ِ خدا
ای خداوند ِ خدا ، که توئی خالق ِ یکتای همه
تو خودت میدانی
تو خودت آگاه ای
به همه راز ِ نهان
هرکه ، هرچیزیکه ، هرجا بنماید پنهان
تو خوت میدانی
که مرا هم روزی
نوبهارانی بود
سر و سامانی بود
لبی خندانی بود
روح و ریحانی بود
که ز من حظ میبُرد
ناز میدادمش و زمزمۀ سرداده به او میخواندم
نغمۀ عشق بلند کرده به گوشِ دل ِ او میخواندم
او ، او ز الحان ِ ملیحم
او ز آواز ِ خوش و نغمۀ دلانگیزم
به خدا یک دامن
یک چمن
یک بهار
یکجهان حظ می بُرد
ولی حالا
من یکی برگ ِ خزانیکه کنون زردم و خشک
زیر ِ پا افتاده
شبنم ِ یاس سرم باریده
شده بیچاره و بد بخت و گِل آلوده
تک و تنها
بیکس و بی همدم
نه پناه و نه امید و نه مفرّیست مرا
به خدا
به خداوند ِ خداوند سوگند
تازه بشکفته گلی یاس ِ بهارش بودم
چمن ِ سبز ِ بهارش بودم
گل ِ خوشبو و هزارش بودم
دلبر و یار و نگارش بودم
نغمه و ساز ِ شعارش بودم
طبله و چنگ و دوتارش بودم
سایۀ قامت ِ چون سرو چنارش بودم
همه جا و همه وقت
من به پهلو و کنارش بودم
بس
بس بس
پس ازین نیست مرا طاقت و نه تاب و توان
زانکه پامال و حقیر گشته و نابود شدم
رخت بربستم و رفتم پس ازین
با دل ِ خسته و بشکسته و نومید و حزین
که نباید شنوم
سخن و حرف و گپ ِ بانمک و شیرینش را
عهد و پیمان ِ دروغینش را
که دگر نیست مرا گوش ِ شنیدن
چشم ِ دیدن
نه زبان و لب و دندان ِ سخن گفتن و زاری کردن
جگر و قلب و دل ِ ساده و باور کردن
درد و اندوه و غمش را همه احساس نمودن
من دگر حال ندارم به خدا
زندگیم بسی گردیده تباه
هست و بودم همه تاراج شده
سینه بر تیر ِ جفا و ستم آماج شده
نیست چیزی به بساطم بخدا
نه دل و نه جگر و قلب و نه احساس مرا
چونکه یک برگ ِ خزانی شده ام
برگ ِ پائیز
برگ ِ پائیزیکه خشکیده و افتاده زمین
زیر ِ پا گشته ، گِل آلوده و نابود شده
چونکه یک برگ ِ خزانی شده ام
برگ ِ پائیز
برگ ِ پائیزیکه خشکیده و زرد رنگ شده
با خزانش به سر ِ جنگ شده
پای احساس ِ خر ِ حوصله اش لنگ شده
خـُلق ِ او تنگ شده
زیر ِ پا گشته و بر فرق ِ سرش سنگ شده
کمر ِ همت ِ او چنگ شده ، چنگ شده
برگ ِ خشکیده و کم رنگ شده
برگ ِ پائیزیکه با ننگ شده
من همانم
همان
برگ ِ پائیزی که افتاده و خشکیده ، پُر آژنگ شده
برگ ِ پائیزیکه با ننگ شده
تک و تنها شده بی رنگ شده
برگ ِ پائیز
*********************************