نويسنده: ایشر داس
او دکان پیزاردوزی داشت. البته دکانش در گذر سراجی یا گذر موچی پوره نبود که در آن گذرها بیشترین دکان های پیزاردوزی در دو ردیف کنار هم جا داشتند، بلکه در میانگاه گذر شوربازار و هندو گذر، نارسیده به مسجد ملا محمود موقعیت داشت. پیشۀ پیزاردوزی را از پدرش به ارث برده بود که برای رونق آن علاقه زیاد داشت. حتی تا دوردست ها شهرت دکان شان پهن شده بود. دکان نسبتاً بزرگی بود، مثل یک مغازهٔ بوت فروشی. افزون بر کاکه رشید مالک دکان، سه چهار نفر شاگرد هم آنجا کار می کردند.
کاکه رشید که قد متوسط و اندام قوی داشت از گوش های پندیدهٔ او فهمیده می شد که پهلوان است و یا در آموختن این ورزش چند بهار و زمستان را پشت سر گذاشته، ضرب میل کرده انگار خاک ارکاره را بر پیشانی خود مالیده باشد. هنوز دوازده یا سیزده ساله بود که ورزش کشتی را بسیار دوست داشت. مادر و پدر برای این یگانه فرزند شان «نه» به زبان نداشتند. هر شوق او را برآورده می کردند. مادر چنان شیفته شادمانی پسرش بود که هنگام صرف نهار در گیلاس او شیر بیشتر نسبت به گیلاس شوهرش می ریخت و یک عدد تخم مرغ هم به آن می آمیخت تا گوشت و استخوان اندام پسرش پخته تر گردد. هر ماه کمی پول از خرچ خانه می اندوخت و از دکان لالا حُکم سنگهـ طبیب یونانی مشهور کابل، روغن مایع و معجون قوی کننده برای پسرش می خرید.
گاه خاله اش با اولاد ها خانهٔ رشید شان و زمانی مادر رشید و رشید، خانهٔ خاله شان می رفتند. هر دو خواهر دوست داشتند که پسران شان کشتی بگیرند و او را تشویق به چت کردن طرف مقابل میکردند.
رشید از پری دختر خاله اش خوشش می آمد. پری زیبا روی بود با دنیایی از خنده و شوخی و یک سال جوانتر از رشید، که خاص از خاطر دیدار پری علاقه زیاد به این رفت و آمدها داشت. باری اتفاق می افتید که رشید نزدیک به چت کردن برادرِ پری می رسید ولی پری دفعتاً او را قت قتک می داد و رشید می باخت. مادر رشید غالمغال برپا می کرد که قانغری کرد فول بود. ولی رشید به خود نمی گرفت خم بر آبرو نمی آورد و می گذاشت پری از ته دل بخندد.
رشید، در مکتب بابا خودی درس می خواند آرزو داشت هرچه زودتر پهلوان شود و در مسابقه ها سهم بگیرد. روزی پدرش وی را که نو پشت لب سیاه کرده بود به ارکاره ی خلیفه امیر جان در گذر سنگ تراشی برد و پس مراسم معمول رشید شاگرد خلیفه امیر جان که از پهلوانان مجرب و استاد نام ور ورزش پهلوانی شهر کابل بود، گردید. اضافه از چهار فصل دو سال را در خدمت و شاگردی خلیفه امیر جان سپری کرد. درین میان رشید را در ارکاره و بیرون پهلوان رشید می گفتند او در تابستان سال بعدی آمادۀ اشتراک در مسابقه گردید که حریف او شاگرد پهلوان ابراهیم چنداولی بود. از بخت بد، در نخستین مسابقه اش باخت را نصیب شد.
افسرده گی بر چهره رشید غلبه کرد، ولی با تشویق پدر و مادرش و رهنمایی های خلیفه امیر جان دوباره به مشق بیشتر پرداخت. می دوید تا نفسش پخته شود. ضرب میل می کرد تا دستها و بازوانش مقاومت بیشتر پیدا کنند. سه ماه بعد برای مسابقه دومی راهی میدان مسابقه شد. قضای روزگار و از بخت ناسازگار باز هم شکست خورد و در کشتی گیری بعدی نیز پیروزی را به دست نیاورد.
سه باخت که یکی پیدیگر اتفاق افتاده بودند اثری ناگوار بر روحیه پهلوان رشید گذاشت. یکسره خموش و گردنش زیر بالش شده بود. انگاشت در کشتی پیروز شدنی نیست. روزی با حرمت زیاد دست خلیفه امیر جان را بوسید. بر در ارکارهی او بوسه زد و پهلوانی را سنگ بزرگ پنداشته بر جایش گذاشت. باخت او را چنان در هم فشرده بود که مکتب را هم ترک کرد تا از انظار معنی دار هم صنفی ها دور باشد.
در خانه هم دیگر او را به کشتی گیری تشویق نمیکردند. خاله اش هم با خانواده خود بنابر تبدیلی شوهرش به قندوز به آن شهر کوچیدند و رابطه عاطفی رشید با پری هم در سایه دوری بی رنگ گردید.
پهلوان رشید در دکان شان کنار پدر نشست و با علاقه پیشۀ پیزار دوزی را پیش برد. نوآوری هایی را در کارش راه داد و در روی و پهلو های پیزار ها نقش های از تار ابریشم به کار برد. پیزار های بانوان را ظریف تر میدوخت تار های زرین را بیشتر کار میکرد تا جلا بدهند. از بهترین چرم ها استفاده میکرد. مواد خوب پالش فراهم کرد تا پیزار ها در روز در گرد طلایی آفتاب زرین بنمایند و مشتریان بیشتر جلب شوند.
رشید همواره پیراهن و تنبان سپید گیبی می پوشید واسکت فولادی رنگ و دستار ابریشمین بر سر میداشت. کردار و پندار او رنگ و عطر کاکه ها و عیاران کابل را به ذهن می رساند. دست باز داشت. کمتر صدای نیازمندی را بر زمین می انداخت. صادق بر پیمان و استوار در کردار بود. آهسته و آرام به ٬٬کاکه رشید٬٬ معروف گشت.
کاکه، پس از درگذشت پدر، مسؤولیت دکان و نفقۀ خانواده را به دوش داشت و نان آور خانه شده بود. عادت پدر خود را فراموش نکرده بود و دوستان پدر که از گذشته ها به دکان شان می آمدند و گاه یک پیاله جای و زمانی گیلاسی آب سرد می نوشیدند و از هر دَری سخن میگفتند. در غم یکدیگر غمین و در شادمانی بیشتر لبخند می زدند.
روزی کاکه رشید که مثل همیشه مصروف کارش بود و در گوشۀ دیگر دکان یک تن از شاگردهایش که او را آغا صاحب صدا میکردند برای دو بانوی جوان پیزار های گوناگون پیشکش کرده بود. ولی آنها پسند نکرده و جنس خوبتر تقاضا داشتند. رشید سوی آنها دیده به شاگردش گفت:
«آغا صاحب! زینۀ چوبی را بگذار و از آن طاق بالا همان پیزار های شتری رنگ را برای شان نشان بده حتماً خوش شان می آید.»
یکی از دختر ها که قند بلند داشت و صرف یک دستش دیده میشد، آنهم مثل شیر سپید و رنگ ناخن عنابی به ناخن های دستش زیبایی ویژه بخشیده بود سوی دختر همراهش دیده بلند گفتش:
«چشم سفیدی هم حد داره، نه خیش نه پیش، نه لحاظ نه پاس! خودش از جایش نمی خیزد و دیگران را هدایت میدهد» کاکه که این سخنان پهلودار را شنید دلش سخت تپید صدا را و نحوه پرداخت کلمات را آشنای دیرینه یافت. برخاست سوی آنها کمی پیش رفت. دختر جوان با جرئت روپوش خود را بلند کرد و سوی کاکه رشید دید. کاکه یکسره حیران گردید، صورت زیبای دختر دیوانه اش کرد. چشم های آبی رنگ شهلایی، موها خرمایی و صورت یک دست مثل پنیر خام بدخشان! بیدرنگ به زبان آورد:
سبحان الله ! و گفتنش:«دختر خاله! تو کجا این جا کجا؟ مگر شما برای دایم قندوز نرفته بودید؟»
پری دختر خاله اش اول یک خنده قهقهه یی سر داده، پاسخ دادش:
«بلی رفته بودیم دو هفته پیش دوباره کابل برگشتیم».
کاکه رشید در جوابش گفت «مگر چرا اینقدر بیگانه گی، احوال می دادین خانهء ما می آمدین».
پری بازهم خنده یی کرد و افزود:
«ما شکر خانه داریم کرایه نشین را پیام فرستاده بودیم خانه را خالی کن خود ما می آییم و آمدیم. پدرجان چند نفر را استخدام کرده در پاکی و رنگمالی خانه مصروف اند.»
کاکه از درخشش چشمان و زیبایی پریسا اش جادو شده بود. دوست داشت او بیشتر حرف بزند. دفعتاً پرسش دختر خاله او را به خود آورد که: «شما کی می آین؟»
کاکه جواب دادش:«حتمن، حتمن زود می آییم پری جان!»
برگشت خانوادهٔ خاله، رویش آرزو هایی کاکه رشید را دنبال داشت. رویارویی با دختر خاله که نهال قد راست و مثل شاخ شمشاد می نمود، کاکه را افسون کرده بود.
فردای آنروز لالا دمدور حلوایی که از شیرینی پزان معروف هندوان کابل بود با مقداری شیرینی های رنگا رنگ هندویی دَمی به دکان کاکه رشید می نشست و با او اختلاط می کرد آمد، کاکه را تازه تر و شادمان تر یافت به شوخی گفتش: نام خدا! بیادرزاده امروز بیخی نور کشیده ای! حتمن خبر خوش داری؟
کاکه پاسخ دادش:
نه کاکا جان کدام گپ خاص نیست. خاله جانم بخیر همراه خانواده اش برگشت.
لالا دمدور حلوایی که موی سرش را در آفتاب سپید نکرده بود و به یک پلک زدن موی را از خمیر جدا می توانست کرد زود به گپ رسیده فهمید که کاکه به دختر خاله اش دلباخته و خوش آمدن به عشق جای بدل کرده، گفتش:
«زود بخیر دست به کار شو، خواستگاری کن پخت و پز به گردن مه، اتو نان بتم که در کابل یادگار بمانه!» و مهربانانه ملتفش کرد که: «در گذشته هم بریت گفته بودم که دوست پدر خیش پسر، مه بریت پیسه میتم دکانت ره دگه هم کلان کو باز خات دیدی که کسی به خرید پیزار تا بازار موچی پوره و گذر سراجی نروه».
کاکه برات که در سن و سال به جای پدر و از دوستان پدرش بود برایش دلگرمی داده بود:«رشید جان! سرگرمِ کارت باش! سرفلک رَی نزنی، بیغم باش کسی طرفت چپ سیل کده نمی تانه!» میرزا عبدالحمید خان که همواره دریشی گندمی رنگ دوسینه ای با پیراهن سپید و نکتایی شبرنگ به تن می داشت و مدیر عمومی در بلدیه کابل بود، فرد مهم در حلقهٔ دوست های پدرش بود، هر روز در برگشت از وظیفه بر چوکی به پیشروی دکان کاکه رشید پیزاردوز می نشست و دیگران از سواد و فهم والای او با خبر بودند سخنان او را با دقت شنیده فیض ها می بردند.
فرید پسر میرزا عبدالحمید خان، در صنف دهم مکتب حبیبیه بود جوان احساساتی و علاقه مند ورزش بود. لباس به مود روز می پوشید. چهار پنج تا رفیق داشت که اون هم در مکتب حبیبیه بودند و نه چندان دور از خانهٔ فرید شان می زیستند یکجا فوتبال و یکجا سینما می رفتند. گاه گاهی در خانه یک دیگر محفلی مهمانی برپا می کردند و دور از چشم بزرگان خانه یگان بار قطعه بازی و بعضاً فلاش هم میزدند. فرید هرگز دوست نداشت که پدر او درنگی به پیش روی دکان کاکه رشید پیزار دوز بنشیند و دوستانش او را در این حال می بینند و او کم بیآید که پدرش دوست یک پیزاردوز و در صحبت پیزار پوش هاست!
فرید بار بار به پدرش با بیان گوناگون، ستیزجویانه ناسازگاری اش را ابراز میکرد. ولی پدرش همواره پاسخ می داد:
«کسب و کار روا هرگز مانع دوستی نتواند شد. کار مایهٔ شرافت است. او مرد با تقوا و صادق است مثل پدرش. ما دوستان روز های غم بار یک دیگریم. می دانی بچیم! اساس رابطه عاطفی ما دوستی است نه مطلب و نه کدام منظور مادی و غیر اخلاقی. او از پیشۀ حلال یک خانواده را نان میدهد و ماهانه با تعداد زیاد نیازمندان سفیدپوش معاونت می کند مگر این سخاوت بزرگی نیست؟ دوست ندارم در مورد رفقایم حرفی نادرست بشنوم.»
فرید باز هم تاکید میکرد:
«من بسیار نامناسب می یابم که شخصی مثل شما با چند تای پیزار پوش که اصلن کسی آنها را نمی شناسد هر روز می نشینید و هم صحبت میگردید.»
میرزا عبدالحمید خان با قیافۀ آرام به پسرش روشن ساخت:
«ما یکدیگر را بارها آزموده ایم و هر کدام ما از هر آزمون با سرفرازی بیرون شده ایم. خدا کند که خودت در گزینش رفقایت مرتکب اشتباه نشوی. دوست خوب خوشبختی میدهد و دوست خراب باعث بربادی خود و دیگران میگردد. متوجه هستی!»
فرید پاسخ دادش:
«بی تردید چنین است که شما گفتید. ولی ما هم یکدیگر را بارها امتحان کرده ایم و مؤفق بدر شده ایم. من به رفقایم می نازم!» پدرش لبخندی زد گفت:
«خب! بیا! تو رفقای مرا و خودت را امتحان کن! قول میدهم در صورت ناکام شدن رفیق من، همان کنم تو می خواهی و در آینده به صحبت شان نخواهم نشست.»
فرید پذیرفت. با شگفتی دید که پدر اش در یک بوجی ضخیم و کلان پارچه های چوب و سنگ را به گونۀ گذاشت که ظاهراً جسمی را وانمود کنند و بوجی را به رنگ سرخ همگون خون لکه دار ساخت. دهنش را بست و به فرید سپرد که نخست نزد رفقایش ببرد و بگوید که با جوانی در جنگ شد و او را به ضرب چاقو کشت بیا و مرا در گور کردن آن کمک کن تا پولیس و کسانی دیگر خبر نشوند. او را دلگرمی داد:
«البته من از دور مراقب خودت هستم نشود کسی دیگر برایت جنجالی خلق کند و مشکلی ایجاد نشود.»
پس از چاشت روز پنجشنبه بود. فرید این آزمون ظاهراً ساده را پذیرفته و بوجی را بر پشت گرفت و با پدرش بیرون شد. پدر او را از فاصله دور زیر چشم داشت. پسر اش نخست به همان رفیق جاناجانی اش که نزدیک خانه شان می زیست مراجعه کرد و از رخداد به او قصه کرد. رفیق اش سخت عصبانی شد و غضبناک گفتش:
«دوستی من تو خط جداگانه است من هرگز شریک جرم تو نمی شوم از خانه ام زود بیرون شو تا کسی خبر نشود و مرا شریک قضیه قتل نشمارد. زود برو بفرمایید!»
فرید افسرده و غمین بیرون آمد و نزد دوست دیگرش که عقب خانه شان زندگی میکرد رفت و به او هم همان قصه را سر داد. رفیق دومی نیز به شدت به خشم آمد و پاسخ دادش:
«جای بسیار تاسف است فرید! به آدرس غلط آمده ای. من کجا و قتل کجا؟ اگر همان مهمانی های خانه تان را فراموش نکنم فوران به پولیس مراجعه کرده ترا به پنجه قانون می سپردم. از من و تو از همین لحظه خلاص. دیگر نام دوستی را نگیری! یک دیگر را اصلن نمی شناسیم!»
رفیق سومی فرید هم جواب رد دادش و او را با تند خویی زیاد از خانه اش بیرون رانده بود.
فرید پیشمان و سرافگنده نزد پدر اش که از دور مراقب او بود، واپس حضور یافت و از برخورد نامهربانانه رفقایش کوتاه آمده بود که دریغا هیچکدام شان حاضر به همکاری نشده بودند.
پدرش باورمندانه برایش گفت:
«خب فرزندم! حالا نوبت امتحان کردن دوست های پیزار پوش مه است. بگو اول کدام یک را می آزمایی؟ لالا دمدور حلوایی؟ یا کاکه برات را؟ شیر چادری فروش؟ یا کاکه رشید پیزاردوز را؟»
فرید بیشتر دوام نیاورد و توان پرخاش را در خود نمی دید، همو کاکه رشید پیزار دوز را برای آزمون دوستی برگزید. بار دگر همو بوجی خون آلود را که در ظاهر انسان خونپر را می ماند بر پشتش گرفته تند تند گام برداشته به دکان کاکه رشید رسید. پایان روز بود و کاکه سرگرم حساب دخل و خرچ دکان. شاگرد هایش رفته بودند. همین که چشم اش به فرید افتاد، کارش را ناتمام گذاشته، برخاست و پرسیدش:
«سلام جان کاکایش! خیریت اس چرا پریشان و وارخطا هستی؟» به شتاب گیلاس آب سرد را برایش پیشکش کرده دوباره پرسیدش: «چه گپ است بچیم! بگو خیریت است؟ چی شده؟» فرید بوجی را در گوشۀ دکان گذاشت و برای کاکه رشید رخداد را بازگو کرد که با جوانی درگیر شد و او را به ضرب چاقو کشت...و با دست و پاچهگی و چشمان نمناک افزود:
«کاکا جان! حالا مرا کمک کنید که این بدبخت را در گورستان دفن کنم تا پولیس و کسی دیگر خبر نشود. این قتل ارادی نبود، متاسفانه در خشم و غضب شدم و این اشتباه از من سر زد!»
کاکه رشید نخست نفس عمیق کشید و مهربانانه با شف دستار خود روی و چشمان فرید را پاک کرده پاسخ دادش:
«جان کاکایش! مرده را بگذار همین جا! باقی کار مه اس و خودت زود به خانه برگرد. مگر قول بده که به میرزا صاحب اصلن حرفی نمیگی. شتر را دیدی؟ نه! نباید او غمگین شود یا خشمگین گردد و ترا به پنجه قانون بسپارد.» فرید از ندامت اشک میریخت و به متانت و عیاری کاکه رشید حیرت کرده انگشت به دندان گرفته و پیشامد او را خلاف انتظار یافته بود. دست های کاکه را با حرمت بوسید و شتاب کرد تا زودتر به خانه برسد.
در آغاز کوچه، میرزا عبدالحمید خان که همواره دریشی گندمی رنگ دوسینه یی با پیراهن سپید و نکتایی شبرنگ به تن می داشت، هنوز منتظر پسرش ایستاده بود. پایان. كابل ناتهه