دوستداران افغان موج
بازدید های اخیر
- سگ و آدم (داستان کوتاه)
- نیو لیبرالیزم چگونه انسان، انسانیت وارزش های انسانی و فرهنگی را لگد مال میکند!
- بدخشان و نام های تاریخی آن
- "تسلیم طلبی در قلمرو مبارزه و بقاء"
- تروتسکی و روزهای ماه مه ۱۹۳۷ بارسلون
- د نړیوال نظم سازماني بنسټونه (لومړۍ برخه)
- "با جشن گرفتن قدرت کشتارش؛ اسراییل؛ انسانیت خود را از دست میدهد!"
- فلسفهی خداناباوری
عناوین تصادفی
آنوقتها صاحب من نوازشم میداد و شکمم را سیر، جای بود و باشم را در زمستان گرم و درتابستان سرد و سایه نگاه میداشت. من هم شبها بیدار و روزها هم از دروازه پاسبانی میکردم. وقتی چوچه دار شدم صاحبم نمیدانم چرا قهر شد مرا از خانه اش جواب کرد.من هم بعد از گشت و گذار های روزهای مکرر در اطراف خانه صاحبم دو باره به خانه راه نیافتم؛ دلم شکست و روبه اینجا و آنجا کردم.
در اینجا روزهای اول تعداد ما کم بود وقتی خانه صاحبم بودم با هیچکدام اینها آشنا هم نبودم. حالا سیزده پیر و جوان خواب رفته و بیدار زیر درختچه های کنار سرک بر زمین نمناک در پناه شاخه ها و برگهای خاک زده پیشروی بلاکها که جای همیشه گی ما شده قرار داریم.
امروز شمالک سوزنده میوزید من هم مانند خالدار و سینه سفید کله ام را بالای دستانم بر زمین تکیه دادم اینطرف و آنطرف نگاه مینمودم. سیاه غرق خواب بود، ابلق مگسک هایش را با دهن میگرفت؛ آنهای که بیدار بودند حدقه های چشمان شان از کاسه برآمده چْرت گونه دورها را میدیدند. دیگران کله را بر شکم تکیه داده بودند گاه خواب و گاه بیدار مژه ها بر چشمان شان گرنگی میکردند. با چشمان ناراضی، از زنده گی طلب ترحم میکردند. نم زمین درین هوای سرد خزانی بر بدن باریک و لاغر ما ضررش را وارد میکرد هی پهلو میگشتاندیم ، یادم از خانه صاحبم آمد که چه گرم و نرم جایک و کاسه غذا خوری و آبخوری داشتم. حالا عادت کرده بودیم اینجا باشیم جای پناه از لگد و سنگ بود. شاید کسی ما را نمیدید که سنگ بزند، اگر میزدند شاخچه های درختچه ها سپر شده بودند.
امروز مثل روزهای دیگرهر کدام ما از سردی میلرزیدیم آنهای که دْمهای دراز داشتیم آنرا بر خود و گاهی بر زمین هموار میکردیم گرم میشدیم. آنهای که دْم نداشتند و دْم های شانرا در سابقها بریده بودند فقط دمبک میزدند. روشنی صبح در چشمان هریک خلاف چشمان آدمها عجز، احتیاج و انتظار را راه میداد. چوچه ها میلرزیدند چشمانشان بل بل میکردند گاهی شوخی های شان عجز و انتظاری شانرا از یاد شان میبرد. آنسوتر آدم ژولیده با کرتی و کلاه چرکش عاجزانه سرش را بر زانو هایش تکیه داده بود هیچ انتظاری نداشت، انگار آنجا نبود. دلم بر او سوخت اما از او ترسیدم که آزاری به من و چوچه هایم نرساند. افکارش با خودش تنها بود حیران مانده بود. سست و بیحال بود چشمانش بل میزدند اعضای بدنش یاریش نمیکردند.
عجز ما از شرارت دیگران بود من بارها پلان ضد حمله بر شرارت را چیدم. پلان پاره، پاره کردن کالا ها و بدن آدمهای مضر را؛ پلان غْریدنهای خطر ناک بر آنانرا لیک حالا کسی از غْریدن های ما نمیترسد. در برابر سنگ هر چه شهامت و غرور که برای خود ساخته بودیم به ترس و واهمه بدل میشود. همه چْرتهای ما هیچ میشه؛ راه گمک میشویم که کجا پناه ببریم؟ هرسو هر طرف میرویم تیت و پراگنده میشویم، ساعتها حتی روزها یکی از احوال دیگر خبر نداریم. خوبی در آن است که حس بویایی خوب داریم محل خود را گْم نمیکنیم هر جا برویم بلاخره در همین محل زیر درختچه ها و برگهای خاک آلود کنار جاده، یکه یکه جمع میشویم . اینهای که اینجا هستیم با یکدیگر گاهی کار نداریم و گاهی هم پرخاش میکنیم . هی هی به وفاداریهای من و بی وفایی های دیگران! خودم را دشنام دادم که ما سگها سگیم که با وفا هستیم هیچ کسی قدر ما نمیداند. همه چیزهای گذشته پیش چشمانم نقش میبندد. شخی های کمرم را کشیدم، خاکهای بدنم را تکاندم. خیلی دلم میشد وقت میداشتم ساعتی دیگری هم میخوابیدم؛ مثل سیاه و خالدار حرکت کردم چوچه ها هم گرسنه بودند چونگ؛ چونگ کرده حرکت کردند با پوزم هر یک شانرا تیله دادم. به راه افتادم آنها هم قدم قدم به دنبالم آمدند دیدند من تیز و بی پروا از آنها دور شدم دوباره رو به زیر درختچه ها رفتند، شاید خوابیده باشند.
وقتی تیزتر رفتم سینه هایم به خیال خودم هم نمودی نداشتند کّشال و به هنگام راه رفتن به هر دو جناح تکان میخوردند. پْوچ بودند به چوچه ها از آن سینه ها جز تسلی دل هیچ چیزی داده نمیتواستم، رفتم شیر برای جگر گوشه ها جمع کنم؛ با ولع اینطرف و آنطرف نگاه کردم. از زیر بلاکها گذشتم یگان استخوان مرغ و یگان استخوان گوسفند به چنگ آمد اما بویناک بود بوی تند از بوتل های کنارش را به خود گرفته بودند. بوتل ها هم بوی تند و هم مزه تند داشتند؛ صرف نظر کردم به راهم ادامه دادم چشمان خاک گرفته و چرکم با دقت پشت دوکانهای سلا خی و کبابی میگشتند. سابقها اگر رستورانتها کم بود برای ما هم چیزی میرسید که قوت و لا یموت کنیم. با شیک شدن آدمها و رستورانت ها و تعدد هر چه بیشتر مجالس حلق و گلوی ما سگها خشک و شکمهای ما خالی است.
انگار همه دوکانها بسته شده؛ خیلی خاک زده بودم پشت دستهایم هم لای زده بود، نمیشد تا چشمانم را با آنها پاک کنم. زیرا سلا خی و کبابی را دیده نمیتوانستم از حس بویایی ام استفاده میکردم. سابق خوب بود روز و روزگار مناسب داشتم، به سر و صورت خود میرسیدم؛ اینقدر چرک و خاک زده نمیشدم بچه ها و کلانها برایم کوچ، کوچ میگفتند؛ حالا که کوچ، کوچ نمی گویند با سنگ و لگد هم میزنند؛ سابقها گدا ها ما را باخود میبردند ما پاسبانی میکردیم و آنها ملنگی؛ از خورجین و توبره شان نان و یا گوشت برای ما میداند. حالا به آنها نزدیک شدن سخت شده. از سنگ و چوب و لگد هم خودم را چّپ نمیتوانم؛ خپ و چْپ راه میروم دْم وگردنم را حالا بالا گرفته راه رفته نمیتوانم. گاهی میشرمم، گاهی توان بالا گرفتن دم و کله را ندارم.
بوی نان گرم، سیاه و خالدار و مرا به سوی نانوایی کنار جوی کشاند لرزیده لرزیده پیشروی تخت نانوایی ایستادیم بو کشیدیم. کسی پارچه نانی به ما وآدم ژولیده موی چرک نداد. شاگرد نانوا با چوبی بر کمرم کوفت و خندید ما هر سه به راهی دویدیم. کمرم درد داشت با زجر خودم را از نانوایی دور کردم؛ ترسیده بودم چوچه ها به نظرم آمدند خیلی گشنه بودند چونگ، چونگ داشتند اما من از آنان فاصله داشتم؛ هنوز چیزی برای خوردن نیافته بودم، باید غذا برای خود و شیر برای آنان تهیه میکردم. با گوشهایم شنیدم کسی به دنبال من راه میرفت خواستم بدانم چه میخواهد؟ ترسیدم کنار رفتم او هم کنار آمد. میدانستم لگدی حواله من میکند. اما نکرد؛ آمد و به راهش ادامه داد؛ گاهی تیز راه میرف گاهی آهسته تر، از راه رفتن من خیلی راضی معلوم نمیشد. بوی سلاخی مرا کشاند رفتم آنطرف جوی کمی خونهای ریخته را بوی بوی کردم. بوی خون، خشک شده بود. سلاخی بسته بود مثلیکه از آنجا کوچ کرده بود. آن مرد ژولیده موی چرک به تعقیب من خودش را آنطرف جوی در پیاده رو انداخت وقتی دید من بازهم به راهم ادامه میدهم کله اش را دلسوزانه جنباند و به راهش ادامه داد. با خود گفتم چرا تعقیبم میکند؟ از من چه میخواهد ؟ خدا نکند چوچه هایم را میبرد؟ کدامش را خواهد برد؟ همه اش را؟ ایستادم میخواستم به او عذر زاری کنم تا چوچه هایم را نبرد. به او رو گشتاندم او چند قدمی از من پیشتر رفت؛ چْرتی بود فکر کردم مرا میخواهد مثل دیگران غافل گیر کند لگدی به شکمم بزند. آرام به عقب نگاه کرد چشم به چشم شدیم، انتظار لگد از او داشتم آماده گی برای گریختن گرفتم. مگر شنیدم از لبهایش صدای نوازش "پو، پو" برآمد. باورم نمیشد؛ از او دور تر رفتم. آرام نگاهش کردم نگاهش آرام بود، میخواست بفهماند که آزارم نمیدهد، لگد نمیزند. میخواست بگوید توان لگد زدن ندارد. نمیدانستم چه میخواست و چرا میخواست به من محبت آمیز نگاه کند؟ سرش مثل سر من کمی پایین انداخته به زمین بود خیلی توان بلند گرفتن گردنش را نداشت. از او خوشم آمد کمی به او نزدیک شدم. باز ترسیدم که سالهاست کسی به من محبت نداد، چرا او؟ و او از دیگران چه فرق دارد؟ باورم نشد. دویدم، سرم بر تنم سنگینی کرد؛ خِرِش، خِرِش پنجه های پاهایم برقیر جاده مخشوش کننده بود؛ گویی از راه دور آمده ام خیلی مانده شده بودم زبانم از دهانم برآمده بود.
ایستادم باز نگاهش کردم دیدم خیلی عاشقانه به من نگاه میکند. نزدیکش رفتم بوی میداد؛ بوی چربی، بوی تند و بوی چرک و بوی کنده گی. از پاین به بالا نگاه کردمش گدا نبود جذبه هم نداشت خوشم نیامد. دور رفتم چند باری "پو، پو" گفت من خیالم را بر او نکردم و به راهم ادامه دادم. دویدم او هم دوید اما ادامه داده نتوانست به بیشه یی نشست سرش میان کرتی اش پْت شد. من از او دور شدم در راه آدمهای دیگر را دیدم آنها هم آدمهای سابق و عادی نبودند با آدمها نمیجوشیدند. از آن گونه آدمهای شبیه ما زیاد بیخانه و بی یارو بی یاور به هر سو هر راه بوی چربی، بوی تند و بوی چرک و بوی کنده گی؛ ولگرد شده اند! سنگ طفلان بر سان شان میبارد. هوشم را بوی خون و گوشت قصابی به سویش کشاند. قصاب به غضب توته های بویناک و بی بو را برایم پرت کرد. آدم ژولیده موی چرک کنار دوکان قصاب ترسید به راهش ادامه داد. من دویده دویده آن توته های گوشت را گرفتم با هول دندان زدم و قورت دادم. دید قصاب به من مغرورانه بود، نگاهش کردم دمبک زدم پیش دوکانش دست زیر الاشه خوابیدم انتظار محبتش را داشتم؛ اما زود "چغه" گفت چشمانش را کشید مرا ترساند.
از راه کوچه ها رفتم سنگهای بر سر و تنم خورد زن پیری کله گوسفند پاک کرده بود بویش مستم کرد. دور تر ایستادم زن نگاهم کرد، به دخترش در مورد سینه هایم چیزی گفت. یک توته شکمبه را برید و برایم انداخت. خیلی مزه داشت با ولع خوردم، پیش رفتم با آب مرا زد تا نزدیک نشوم؛ کمی دیگر از شکمبه را برید برایم انداخت، گفت بخور که چوچه دار هستی. لبهایم را لیسیدم دمبک زدم. جوان که نزدیک من آمده بود به گپ پیر زن گوش نداد با لگد محکم در رانم زد، درد کرد گریختم؛ آدم ژولیده موی چرک کنار دیوارهم ترسید دورتر رفت. مگر من دورترایستادم او به دیوار تکیه زد سرش میان کناره های کرتی اش پْت شد.
سیاهی آهسته آهسته بر روشنی روز تیره میشد؛ نفس نفس زده رسیدم به زیر درختچه های خاک زده، آدم چرک هم آنجا نشسته بود کله اش پایان انداخته بود، پاهها و دستانش او را خسته نشان میدادند. کنار درختچه های خاک زده دراز کشید، پاهایش از پاره گی های کرتی اش بیرون زد مگر توانست قسمتش را بپوشاند؛ چند تن دیگر هم زیر درختچه های خاک زده کنار کثافات خوابیده بودند.
لمیدم چوچه ها شیر چوشیدند مرا هم خواب برد وقتی بیدار شدم آدمهای چرک در خود فرو رفته و مغموم بودند. شب تاریک شده بود از سردی هوا بیدار شدم چوچه ها را با پاهایم پوشاندم. چشمم به آن آدمهای چرب و چرک افتاد ترسیدم. ترسم برای چوچه ها بود مبادا کدامش را بدزدند. پاسی از شب گذشته بود کنارم گرم شد خواستم پهلو بگردانم سر آدم چرک و چرب تکیه بر من بود؛ وارخطا از او دور شدم آنطرفتر یک یکی پهلوی خال دار و سیاه و ابلق و دیگران هم خوابیده بودند. صدای چونگس پنج چوچه شد از خواب بیدار شدند آدم چرک و چرب کله اش را بالا کرد. چوچه ها با هوس خواستند به مادرشان خود شانرا برسانند. آدم چرک و چرب شروع کرد به خاریدن جانش انگار از هر جای بدنش مگسک میچید چوچه ها را هم از او دور خواستم. دیگران هم بیدار شدند یکی از آنها آتش روشن کرد دودی با بوی تند از او به هوا شد.این آدم چرک و چرب هم به او پیوست کشکمش میان آن دو شد خیلی سست و کنده کنده زاری کرد:
- یک ککک دود بده
- بْرو.. بااا با
- در گرفتم، بده
- ندارم، نمیییشه
حرف نمیزدند بی آزار بودند خیلی به ما نزدیکی پیدا کردند. خوش شدم دیگر کسی سنگی به ما نمیزند، چون اینها از نسل آنانی اند که سنگ میزنند. مگر حالا ما و آنها را یکسان به سنگ میزنند.
نويسنده: عبدالصمد ثبات
تاریخ: 20/9/1393هرات