خاطره هایی شیرین از یک دوست دیرین
به مناسبت شصت سالگی استاد گل احمد نظری آریانا
به پیشنهاد دوست ارجمند و فرهیختۀ عزیز غلام حیدر یگانه میخواهم برای تجلیل از شصتمین سال زندگی پر بارگل احمد نظری آریانا، نویسنده، ژورنالیست، کارشناس و گردآورندۀ فرهنگ مردم و از همه مقدمتر، انسانی که برای من نمونۀ والای دوستی و برادری در وطن عزیزم افغانستان است تجلیل به عمل آورم.
من در مدتی اضافه از سی سالِ زندگی این ابرمرد، خاطراتی دارم وبهتر میدانم برای دوستداران او خالصانه بگویم که او برایم مثل یک دانشگاه بود؛ یک دوست و یک آموزگار لایق... و اعتراف میکنم که هر چه دارم از برکت ارتباط معنوی و علمی من با او بوده است.
نظری آریانا در سال 1329 هجری شمسی در محلۀ بردرانی های شهر هرات از پدر و مادری اهل قندهار که از عموزاده های یکدیگر بودند دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و لیسه اش را در هرات سپری نمود و در سال 1349 شامل دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل گردید. بعد از ختم تحصیلات با درجۀ عالی در 1353 در حالی که باید در « کدر » دانشگاه کابل به حیث استاد پذیرفته می شد و به این حق مُسَلَّم وی پرداختی نکردند، پس از مدتی سرگردانی در ادارات معارف، بالأخره به حیث استاد روش تدریس زبان های دری و پشتو در مؤسسۀ عالی تربیۀ معلم هرات مشغول شد و تا سال 1358 که به کار در مطبوعات روی آورد زنده گی پُرباری در عرصۀ نوشتن، پژوهش و تربیت معلمان جوان داشت. در همین دوران، مدت کوتاهی هم به طور خدمتی و به استشارۀ والی وقت که از استادان ورزیدۀ دانشگاه کابل بود مسئولیت مقام ولسوالی(بخشداری) زنده جان هرات به وی سپرده شد؛ اما ادامۀ کار در این عرصه را نپذیرفت و به عللی راهی مرکز کشور گردید و بنا به تجربه و علاقه به گردآوری و تحقیق در «فولکلور»، مدیریت مجلۀ «فرهنگ خلق» (بعداً فرهنگ مردم) را به عهده گرفت. سپس در رسانه های گوناگون چاپی و صوتی ایفای وظیفه نمود و آخرین وظیفۀ رسمی او در انجمن نویسنده گان افغانستان به حیث منشی بخش داستان نویسی بود که تا مسدود شدن این انجمن در سال 1375 دوام کرد. بعد از مدتی نظری آریانا در چند مؤسسۀ کمک رسانی و خدماتی غیر دولتی، یونیسف و پس از آن در بخش های مختلف کمیسیون مستقل انتخابات کار کرد و در جریان وظیفۀ همآهنگ کنندۀ ملی انتخابات در حوزۀ غرب در سال 1384 عده یی ظاهراً دزد، شبانه به خانه اش درآمده او را به شدت زخمی کردند و داشته های با ارزش خانه و خانواده اش را غارت نمودند. انتقال به موقع و درمان وی در کابل باعث نجات او شد؛ اما مسئولان و مراجع امنیتی و بازپرسی با وجود سرنخ به دست آمده از طریق تماس های مکرر تلفونی جنایتکاران، پرونده را ناتمام گذاشته از ادامۀ آن به بهانه های گوناگون خودداری ورزیدند. این که آیا افرادی از ردۀ بالای مقامات و زورمندان مانع ادامۀ جستجو و تحقیق شده اند یا عامل دیگری بوده، جای پرسش و کنکاش است. خلاصه، نظری آریانا با آن که هشت ضربت کارد خورده به قول طبیبان خارجی، زهری بسیار خطرناک در وجودش پخش شده بود با سعی بلیغ طبیبان و جراحان حاذق شفاخانۀ واقعات اضطراری کابل از مرگ نجات یافت و جمعی از دوستان صمیمی، لقب «شهید زنده» را به او عطاء کردند. ولی شک در مورد عاملان این جنایت هنگامی تشدید می یابد که در آغاز رَوَند دومین انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان، نظری آریانا از سوی افرادی ناشناس توسط نامه یی که به خانه اش می اندازند تهدید به مرگ و به وی اخطار می شود که اگر مجدداً مسئولیتِ مقام همآهنگ کنندۀ انتخابات را در حوزۀ غرب کشور برعهده گیرد به خلاف دفعۀ قبل که زخمی رهایش کردند، این بار او را خواهندکُشت. این تهدید درحالی صورت گرفت که تنها علاقه مندی و تشویق همکاران سابق نظری برای برگشت وی به محیط آشنای کار مطرح شده بود و خود او به سبب بی پروایی مقامات دولتی در مورد قضیۀ حمله به خانه و سوء قصد علیه جان او تصمیم پذیرش این پُست را نداشت. در شروع دومین انتخابات ولسی جرگه(شورای ملی) سال 1389 در کشور که جمعی از کارمندان سابقه دار دفتر انتخابات در هرات بازهم از نظری آریانا خواستند که با ایشان در پیشرفت امور مربوط، به عنوان «همآهنگ کنندۀ انتخاباتِ حوزۀ غرب» همکاری نماید و او حاضر به این کارشد، تهدیدی مشابه تهدید قبلی از طریق شمارۀ مبایل توسط شخص یا اشخاصی مجهول الهویه برایش ارسال گردید؛ اما او پرداختی نکرد و دلیرانه به دوستان و همکارانش پاسخ مثبت داد.
نظری آریانا با همه فراز و نشیب های زنده گی، همواره به دوستان و علایق فکری و معنوی خود و به زبان و ادبیات که رشتۀ تحصیل مورد علاقۀ او بوده است، وفادار مانده. وی با همه ناگزیری ها و کوچه عوض کردن ها در عرصۀ کار و زنده گی، هیچگاه بدون رابطه با ادبیات و زبان و آفرینش نبوده است. گاهی هم که به ناچار در گوشۀ تنهایی و عزلت مانده، کتاب و قلم و مصاحبت یکی – دوتا دوست همدرد و همدل به او یاری کرده تا رنج ها، فشارها و ناگواری های بی شمار را تحمل کند. با شناختی که من از آریانا دارم در وفای وی به دوستی، شکی نمی توان کرد؛ و در روزگار ما چون او کمتر فردی را می توان یافت که پاس رفاقت، محبت و دوستی را بدین پایه بداند و بدارد.
سال 1354هجری شمسی برایم سال پر برکتی بود. من آموزگار در لیسۀ وزیر یارمحمد خان ولسوالی غوریان و نظری آریانا آموزگار در مؤسسۀ تربیه معلم هرات بود. پایان هفتۀ کار ما این بود که در کتابخانۀ عامه که در سمت شمال پارک فرهنگ شهر هرات موقعیت داشت به هم رسیده و با دوستانی چون شاعر توانای هرات عبدالکریم تمنا مدیر کتابخانه، فضل الحق موحد از فرهنگیان، و چند نو آموز از شاگردان استاد نظری که نام شان را درست به خاطر ندارم جمع شده روی مسایل ادبی بحثی براه می انداختیم. این بحثها از دایرۀ ادبیات زبان فارسی دری خارج نمیشد. در این بین از زندگی مولانای بلخ، جامی هروی، فردوسی، خواجه عبدالله انصاری، ... و بعضی از شاعران معاصر صحبت های شیرینی داشتیم. این کار دوسال ادامه یافت و به علاوه، روز های جمعه، من و او واکثر دوستان دیگر یا در محل بردارانی ها(خانۀ نظری آریانا) و یا در بکرآباد شهر هرات(خانۀ من) باهم می نشستیم و در بارۀ داستان، شعر و تاریخ و شخصیت های معاصر در هنر زبان و وضعیت فرهنگی بحث میکردیم.
هنوز خیال میکنم از سمت جنوبی قلعۀ اختیارالدین، یعنی همان قلعۀ مشهور که از دوران اسکندر مقدونی و قبل از اسلام در شهر هرات باستانی باقی است با بایسکل دور خورده و در میان کوچه پسکوچه های محل بردرانی ها سرگردانم تا میرسم به درب خانۀ پدری گل احمد نظری آریانا. درب منزل شانرا میزنم و برادرش گلابشاه با سلامی گرم مرا پذیرایی میکند. لحظه یی انتظار میکشم و چشم به خندقی میدوزم که میگویند از هفتصد سال قبل درین محل ساخته شده و آب های زاید خانه ها و باران را از میان نقب هایی که در زمان سلاطین تیموری ساخته شده به بیرون شهر نقل میدهد... دمی نمی گذرد که نظری آریانا با لبانی پر از خنده و چهره یی شاد میآید و ما وارد شده از زینه ها بالا میرویم. به اتاقی داخل می شویم که بزرگ است. در یک طرف آن به گفتۀ هراتی ها رف هایی ساخته شده و چند تا الماری هم پر از کتاب و مجله هایی است که با نظم خاص پهلوی هم قرار داده شده و شاید تعداد شان از پنجصد جلد تجاوزکند.
شب میشود و ساعت ها از نیمۀ شب میگذرد؛ اما من و او و یک یا دو دوست دیگر راجع به آثار صادق هدایت، فرانتس کافکا، آلبرت کامو، ژان پل سارتر، آنتوان چخوف، تولستوی، تورگینیف، ساموئیل بکت، جورج اورویل و دیگران صحبت میکنیم و از این که ... ژان پل سارتر بنیانگذار اگزیستانسیالیسم؛ یعنی مکتب اصالت وجود است. از «شیطان و خدا» و از «نقد عقل دیالکتیکی» او میشود فریاد های انسان اروپا را به خاطر جنگ های غیر عادلانه اول و دوم جهانی شنید. و فرانتس کافکا نویسنده یی است که از پوچی و هرزگی زندگی بحث هایی کرده. نظری با مطرح شدن بحث پوچی توجه را به گفتۀ پیر هرات خواجه عبدالله انصاری برمی گرداند و میگوید:
«دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ در هیچ مپیچ!»
و آنگاه با لحنی شاد میگوید:
«خواجۀ ماهم گویا دردهایی از قماش دردهای کافکا داشته؛ اما دنیا و کار دنیا را از دید صوفیان و عارفان، چندان پوچ و بی مفهوم دیده که هیچ بودن آن را با جرأت تمام و بدون کدام ملاحظه از قشری ها و ظاهربینان عیبجو در این بیت فریادکرده است!»
او می افزاید:
«چنین می نماید که ما همه چیز را قبلاً گفته باشیم و غرب، حالا متوجه این داشته ها شده. هیچی و پوچی که اکنون از آن در رومان های کافکا و کامو وغیره مطرح است، اگرچه از زاویۀ دید و با ملاحظات دیگری، اما یک هزار سال قبل در این جا مورد ارزیابی دانشمندان ما قرار گرفته.»
وی از رومان های «محاکمه» و «مسخ» کافکا و ازرمان های «بیگانه» و «طاعون» کامو و شخصیت ها و الگو های وی صحبت میکند؛ و از نمایشنامه های سارتر؛ و جنبه های فلسفی آن ها را توضیح میکند... نیمه های شب است و سرانجام هر کسی در گوشه یی از اتاق به خواب میرود. ما، حتی در خواب هم با قهرمانان رمان های ادبیات معاصر همنشینی داریم و حرکاتی غیرارادی میکنیم، ناآرامیم.
سخن در همین جا ختم نمیشود. ما راجع به بزرگان ادبیات معاصر؛ چون: ملک الشعراء بهار، استاد خلیل الله خلیلی، عبدالحی حبیبی، صلاح الدین سلجوقی، محمود طرزی و دیگران گفتنی هایی داریم که بیشتر آنها، نه سیاسی است و نه تاریخی. کوشش ما این است که از لابه لای افکار و طرح های ادبی هریکی چیزی را برداریم.
سالی به این منوال میگذرد و من دوباره به هرات میآیم. حالا دیگر از عصر جمعه تا صبح شنبه محل بود و باش ما در هر وقت مناسب، محل بردرانی ها و یا بکر آباد در شهر هرات است. بعضی از روز های جمعه با بایسکل از محل منار های هرات و با دیدن مقبرۀ گوهر شاد و آرامگاه امیر علی شیر نوایی شروع میکنیم و مقبره های امام فخر رازی، شیخ زین الدین خافی، مولانا عبدالرحمن جامی و خواجه غلتان را عبور نموده سر از زیارت خواجۀ بزرک عبدالله انصاری بیرون میکنیم. در طول راه، او برایم از شخصیت فخیم استاد فکری سلجوقی یاد میکند که سنگ سنگ این مزارات را مطالعه نموده و از این بزرگان چیزهایی دریافته و کشف کرده است. غرق این همه اندیشه و این همه سلیقه میشوم و آنچه را که از نظری آریانا میآموزم در هر لحظه تکرار میکنم. کار ما تنها به شهر هرات ختم نمیشود و روزی فاصلۀ درازی را پیموده به زیارتجا (زیارتگاه سابق) که یکی از روستا های جنوب شهر هرات است میرویم. آن جا برایم دنیایی از دلچسبی است. در میان مقبره های زیاد، چندین مقبره را میبینم که پهلوی هم قرار دارند. بر سر هر قبری کلاه و دستاری از سنک مرمر تراشیده شده و از چهار صد سال قبل حکایت دارد. اینها آرامگاه شهیدان راه آزادی از اشغال و هجوم شاه اسماعیل صفوی و لشکر خونخوار او به هرات است. نظری آریانا با خنده میگوید:
«... باید ممنون این مردان سلحشور و وطنپرست بود که با خون های پاک شان صفوی ها را از خاک هرات بیرون راندند؛ ولی تاوانی که هرات در اثر حملات شیبانی ها، صفوی ها و قاجاریها پرداخت، هرگز جبران نخواهدشد. در این ولایت که دل و جان خُراسان بود، همه دست آوردهای تمدنی و عالیترین مظاهر فرهنگی پیشرفته و بازمانده از دوران درخشان غوریها و تیموری ها برباد رفت؛ ملتی بزرگ در این خطه به تشتت افتاد و دیگر هرگز نتوانست قد راست کند.»
و بعد به خانۀ خرابه یی داخل میشویم که گوشه و کنار آن پُر است از کتابهای پوسیده و کهنه و اکثرشان جزوه هایی از قرآن و سی پاره، شروط الصلات و دیوان هایی از شعراء؛ مثل: پنج گنج، خواجه حافظ؛ و جزوه های دست نویس به هم ریخته. این ها همه فرسوده و ناکار آمد اند. در میان اینها کتابی را مییابیم که چند ورق اول آن از میان رفته، ولی بحثی با خط نستعلیق از مضرات چرس در آن نوشته شده... جالب مینماید. مردم عادت دارند که سی پاره ها و کتب مذهبیی را که کهنه میشود به این جا آورده و بگذارند. سپس به قسمت غرب شهر هرات به مزار شیخ نظام الدین اولیاء میرویم و به سمت شرقی هرات به مزار معروف کرخی؛ و باری هم در بخشداری چشت به زیارت محی الدین چشتی. او دربارۀ آنان چیز هایی میگوید که برایم خیلی تازه و ارزنده است.
گل احمد نظری آریانا شوق خریداری کتاب را در من زنده میکند و به این ترتیب کتاب های محدودم به یک کتابخانۀ سیصد جلدی از رُمان گرفته تا داستان کوتاه، شعر، تاریخ ، نقد ادبی و ادبیات شناسی تبدیل میشود. دیگر در حلقۀ ما جوانانی شرکت میکنند و از بحث های ادبی چیزی با خود میبرند. من زیادتر از داستان های کوتاه صادق هدایت نویسندۀ بزرگ ایران ملهم شده یک شب داستان «پنجره، شب و تصویر» را مینویسم و آنرا در یک روز پر از خاطره برای آریانا میخوانم. میگوید:
«باورم نمیشود... این داستان خیلی زیبا و شنیدنی است!»
آنرا به مجلۀ ادبی هرات میبرم. مدیر مجله مرا با داستانم نزد روستا باختری نویسندۀ رمان «پنجره» که معاون مطبوعات هرات است میفرستد و او بعد از مطالعۀ آن میپرسد:
«تو فارغ کدام سال دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل هستی؟...»
پاسخ میدهم:
«من نه دانشکدۀ ادبیات، بلکه دانشکدۀ علوم طبیعی را دو سال قبل تمام کرده ام.»
زنده یاد روستا باختری به طرفم نگاهی محبت آمیز انداخته در صفحۀ آخر مینویسد قابل چاپ است؛ و مرا تشویق میکند. به این ترتیب خودم را در جرگۀ نویسندگان داستان کوتاه مییابم.
استادم گل احمد نظری آریانا ازین به بعد مرا به اصول نوشتن داستان آشنا ساخته کتابهای «هنر داستانویسی» اثر فخیم ابراهیم یونسی، «قصه نویسی» و «طلا در مس» آثار رضا براهنی نویسندۀ منتقد و دانشمند ایرانی را به من تحفه میدهد و بعد از این منم و نوشتن داستان های برگریزی، دشمن، نوروزی، عروسک و چند داستان و مقالۀ ادبی که در مجلۀ ادبی هرات نشر میشوند.
سال 1354 هجری شمسی شهر ما شاهد تحولاتی مثبت است. به مقام ولایت(استانداری) هرات شخصیت وطندوست و استاد با فرهنگی به نام غلام علی آیین مقرر میشود و در هفتۀ اول تقررش استادان و اهل خبره را به حضور طلبیده به نظرات شان برای اصلاح سیستم اداری ولایت هرات گوش فرا میدهد. گل احمد نظری آریانا درآن محفل زیادتر از همه با نظریات نیک خود مورد قدردانی آقای آیین قرار میگیرد و درحالی که در سن بیست وچهارسالگی است، سمت حاکم در بخشداری زنده جان( فوشنج) برایش پیشنهاد میگردد. او در مدت شش ماه وظیفه، جلو خود سری ها و قاچاق انسان به ایران را میگیرد. به این گونه، نظری آریانا لیاقتش را در امور اجرائی دولت هم تثبیت میکند. وقتی جمعه ها او را میبینم از کار کردهایش در این بخش غربی هرات حکایتهایی دارد. از آوردن اصلاحات بنیادی در بخشداری فوشنج؛ از جلوگیری فرار نیروی کار ( تجاوزی ها) به ایران؛ از مردمی که نزد او می آیند و خیلی آزادانه و بدون ترس، مشکلات اجتماعی خود را بازمی گویند؛ از سخن چین ها، دعوا جلب ها و از چند قضیۀ جنایی و ناموسی و یا غصب املاک مردم توسط زورمندان؛ و از مردم وطندوست، متدین و خیرخواه....
با رفتن غلام علی خان آیین از ولایت هرات نظری هم دوباره به وظیفۀ آموزگاری اش بر میگردد.
در سال 1356 من برای گرفتن فوق لیسانس راهی کشور بریتانیا میشوم. در آن جا هم به فکر او هستم. مکاتبات ما ادامه دارد. نامه هایش همه مشوق من به آموختن و حصول دستآوردی از دنیای غرب است. من آن جا بادیدن پیشرفت های بزرگ بریتانیا و عقب ماندگی کشور خودم در نامه هایم زبان به شکایت باز میکنم؛ ولی او برایم مینویسد که
«... تُرا به آن جا نفرستاده اند که اداء در بیاوری و چُسناله کنی. باید همه چیز را در زمینه های کاری خود تجربه کنی؛ باید جیزهای مفید و مثبت و کارآمد را از آن جا بیاموزی و در بازگشت به هموطنان خود پیشکش کنی...»
شروع سال 1357 تحولات بزرگ و سرنوشت سازسیاسی را رقم میزند و دیگر نظام تغییر میخورد. او برایم مینویسد که
«این جا هوا گرم است و سوزنده. باید فکر کنی و تصمیم بگیری که اگر جلد کُلُفتت با هوای معتدل بریتانیا آموخته شده دیگر بر نگردی....»
ولی من ازین جملات وی چیزی سر در نمیآورم و در پایان همان سال به کابل راهی می روم.
وقتی از لندن بر میگردم در ریاست تدریسات مسلکی دیپلومم را سیاه ارزیابی نموده مرا دوباره به هرات میفرستند تا در یکی از مکاتب آموزگار باشم.
در هرات دیگر همان شور و شوق سابق نیست. زبان ها همه گویی لال شده اند. شب نشینی ها شدیداً کنترول میشود و میشنوم که در کابل یکی از دوستان دیگرم به نام داکتر هادی بختیار بازداشت شده. در هرات هم سلسلۀ بازداشت ها و اعدام ها جریان دارد. باید با دوستان، خیلی محرمانه رفت و آمد کرد وباید در محافل و جلسلت درس از موضوع خارج نشد و یا به «شفر» و رمز گپ زد و یا باید به تعریف ازسیستم های مورد پسند نظام پرداخت و باید کتابخانه ها را خود سانسور کرد. من برای آگاهی بیشتر خود و نه به منظور پیروی صِرف و چشم و گوش بسته، به زحمت زیاد، آثاری از ارنستو چگوارا وبعضی از کتب نویسنده هایی چون علی شریعتی، سید قطب و امثال آن را در کتابخانه ام گردآورده بودم. یک روز نظری به من گفت که «باید این کتابها را پنهان کرد و نگذاشت که در وقت تلاشی اعضای حزب حاکم، آشکار شوند؛ زیرا جزای آن مرگ حتمی است.» این کتابها را به روستا برده پنهان میکنم و تا حالا هم دسترسیی به آن ها ندارم. وضع چنان میآید که دیگر در هرات نمیشود گذاره کرد. هر شب حرکات چریک ها را در بکرآباد حس میکنم. اینها مأموران دولت و بخصوص آموزگاران را ترور میکنند و من مجبور میشوم هرات را به قصد کابل ترک کنم. کتابهایم در هرات چپاول میشود و خانه پدری ام را یکی از قوماندانهای تسلیمی دولت، غصب نموده در آن جا نشیمن اختیار میکند.
نظری آریانا هم ناچار به ترک هرات می شود و در کابل از او می شنوم که در غیاب وی دوست او آقای فضل الحق موحد را توقیف کرده تحت بازپرسی قرارداده اند و باربار از او دربارۀ نظری و روابط او با این و آن و از جمله غلام علی آیین پرسیده اند، کسی که به خوبی می دانستم که تنها به حیث یک استاد دانشگاه و مردی دانشمند مورد احترام نظری آریانا بود و اگر وی به استشارۀ او چند روزی به وظیفۀ ولسوالی(بخشداری) زنده جان رفت صرفاً هدف خدمت مردم و بی پاسخ نگذاشتنِ خواست آن استاد فرزانه را داشت؛ و نظری آریانایی که من می شناختم و می شناسم هیچگاه از احترام و قدرشناسی به علماء، استادان و دانشمندان، در هر موقف و مقامی که بوده اند، دریغ نورزیده است. همچنان در کابل از نظری شنیدم که در نبود او باربار در خانۀ پدری اش به کتابخانۀ وی دستبرد زده اند و کتابهای زیادی را با این وعده که پس میآورند باخود برده و برنگردانده اند. یک بار هم شنیدم که افراد مسلح ناشناس پدر بیمار و موی سفید او (شادروان حاجی نظرمحمد قندهاری) را که در محل از احترام و نام نیک برخورداربود، برده و راجع به نظری از او پرس و جوکرده طبق معمول جریمه برایش تعیین کرده اند.
در مرکز کشور با نظری آریانا یکجایم. حالا دیگر ما بیشتر و آسانتر میتوانیم با هم دیدار داشته باشیم. دوستان تازه یی از دوران دانشگاه به حلقۀ ما میآیند. کابل بهتر است و امنیت نسبی دارد. او در وزارت اطلاعات و فرهنگ در بخش فرهنگ مردم کار میکند و دلخوری اش مثل من از این است که مقداری از کتابخانه اش در هرات چپاول شده و باقی کتابها را هم در جای نسبتاً امنی مدفون کرده اند؛ ولی خطر دستبرد موشها و موریانه برای آنها برجای است. باز هم وقتی که پس از فوت پدرش در ماه حوت سال 1359 مادر و برادران و در اثر زندانی بودن شوهر خواهرش در زندان پُل چرخی و بی سرپرست بودن او و خواهرزاده های بی سرپرستش، همه در کابل به وی می پیوندند و پس از سالی دربه دری در خانه یی بسیار خُرد و گِلی؛ اما در محلی در حدِ دلخواهی سرسبز و خوش آب و هوا، در گذر درمسال کارتۀ پروان، نزدیک حوض ماهیها مستقرمی شوند، نظری آریانا یک بار دیگر به فراهم ساختن کتابخانه یی دست می یازد. با هرچه به چنگ میآورد، بیشتر کتاب میخرد و طبق عادت گذشته این کتابهای وی بدون استثناء در دسترس همه کسانی است که میل به خواندن و مطالعه و تحقیق دارند. دوستانی که با وی در این سالها محشور و در ارتباط بوده اند حتماً سخن مرا تأیید می کنند؛ چنان که نویسندۀ جوان و با استعداد آقای خالد نویسا به استفادۀ وسیع و همیشه گی خود از این کتابخانه در جایی با قدرشناسیی سزاوار تحسین اشاره کرده است. در این مدت، من هم این کار را می کنم و به خریدن کتاب هم می پردازم و به خاطر مشکلات اقتصادی، تعداد کتابهایم از شصت و یا هفتاد جلد زیادتر نمی شود. کار های پایان هفتۀ ما مثل سابق نشستهای دوستانه، بحث و مباحثه در بارۀ تحولات ادبی و هنری و آثار گذشتگان و نویسنده های معاصر است. به این وسیله من میتوانم با سبک و سلیقۀ نویسندگان وطنم چون داکتر اکرم عثمان، رهنورد زریاب، روستا باختری، سپوژمی زریاب، زلمی باباکوهی وچند تای دیگر آشنایی حاصل کنم.
آثار گل احمد نظری آریانا
زندگی پر بار گل احمد نظری آریانا به آموزگاری او در صنف و خارج از آن و اشتراک فعال در محافل و انجمن های ادبیی چون «انجمن ادبی هرات»، «انجمن نویسنده گان افغانستان»، «خوشحال ادبی - فرهنگی تولنه»، «انجمن فرهنگی هرات باستان»، «بنیاد فرهنگ افغانستان»، «انجمن حامیان میراث فرهنگی» و «د سپینی ادی فرهنگی – ادبی تولنه» خلاصه نمیشود. این داستانپرداز، پژوهشگر، ژورنالیست، آموزگار و «فولکلور» شناس نستوه همیشه از فعالان جامعۀ مدنی بوده و هست و نقش فعال و تجربۀ فراوانی در خدمات و امور اجتماعی دارد.
دلبستگی آریانا به زبان و ادبیات دری و پشتو حد و مرزی ندارد. تا جایی که من دیده و شنیده ام، وی از همان آوان نوجوانی، یعنی پانزده – شانزده ساله گی، ابتداء در تنها جریدۀ دیواری مکتب خود (دارالمعلمین هرات) که مؤسس و گردانندۀ آن بود و پس از آن در روزنامۀ «اتفاق اسلام» و جراید و مجلات گوناکون ولایتی و پایتخت به نوشتن و همکاری پرداخت و آثاری گرانبها در زمینۀ داستان کوتاه اجتماعی و انتقادی که تصویر هنری و دقیقی از حال و روزگار غالباً مردم تهیدست، بینوا و مظلوم ما و کودکان و نوجوانان اقشار محروم و نومید است ارایه داد. ترجمه هایی هم به زبانهای دری و پشتو دارد؛ و مجموعۀ کارها و اخلاق عالی انسانی و میهندوستی راستین، او را نزد عدۀ زیادی از مردم افغانستان محبوب ساخته است. نظری آریانا بدون در نظر داشت ملیت، قوم، قبیله و مذهب و نژاد، خویشتن را با هر هموطن و حتی هر انسانی که به معنای واقعی کلمه به نوع انسان ارزش و احترام می گذارد یا به گونه یی زیر فشار، استبداد و ستم قرار دارد یا قرارمی گیرد، نزدیک و همدرد میداند.
به جز نوشته های ژورنالیستی فراوانی که از طریق نشریات چاپی و صوتی منتشرشده اند، مجموعه هایی از داستان به نام «خفاشان»، «یادداشتهای زیر تصویر»، «چراغ سبز»، «مور زوی او سرکاری آسونه»؛ ترجمه هایی به نام «حمید و ماهیگیران»، «ملکۀ برفها»، «داپینو وات» و «د لیکوال کار» و ده ها مقالۀ ادبی، تحلیل سیاسی و علمی از کارهای ارزشمند آریانا تا کنون از طریق مجلات معتبر به دسترس علاقه مندان گذاشته شده است؛ اما نگاشته ها و پژوهش های چاپ نشدۀ فراوان و کارهای ناتمام دیگری نیز دارد که امیدوارم در آینده انتشاریابند و مورد استفاده واقع شوند؛ از جمله دربارۀ شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری، علامه صلاح الدین سلجوقی، علامه عبدالحی حبیبی، علی اسفندیاری (نیما یوشیج)، ویکتورهوگو، ایلیا ارنبورگ آلتونتاش خوارزمشاه، شمسون عابد، افراسیابِ شاهنامۀ فردوسی و ... .
آریانا از دیرباز و گویا از همان دوران تحصیل در دارالمعلمین و با خواندن رساله یی از صادق هدایت در این مورد، به فرهنگ مردم(فولکلور) دلبسته گی خاصی یافته است. این علاقه پیوسته در وجود او تقویت و باعث شده که بعداً تعداد زیادی از دانشجویان جوان را که از روستاها و ولایات دور و نزدیک می آمدند در مؤسسۀ عالی تربیۀ معلم هرات به گردآوری و حفاظت این بخش دست نخورده، غنی ومهم فرهنگ کشور فراخواند. وی در ساعات رسمی درسی و بیرون از صنف، حتی در خانه به دانشجویانی که ذوق و شوق چنین کاری را بروز می دادند با سخاوت تمام و بی دریغ رهنمایی و کمک می کرد و دست آوردهای ثابت و آشکاری هم داشت که من و سایر دوستان شاهد آن بودیم و به این زحمات شبانه روزی نظری آریانا که در واقع کار یک فرهنگستان و مؤسسۀ رسمیِ با نام و نشان را به تنهایی و با دست خالی به دوش گرفته بود از دل و جان ارج میگزاردیم. در سال 1354 زمانی که من در بخشداری غوریان هرات آموزگار بودم توصیۀ مکرر آریانا به من این بود که متل های عامیانۀ آن بخش هرات را جمع آوری کنم. خود وی سالهاست که لغات، مصطلحات، ضرب المثلها، حکایات و افسانه ها و دیگر مظاهر فرهنگ مردم را گردآوری می کند و فرهنگی جامع از لغات و واژه گان عامۀ مردم هرات و نواحی دَور و پیش آن را در دست تألیف دارد که امیدوارم از بلیات روزگار در امان بماند و بتواند آن را به پایۀ اکمال برساند. من اطلاع دارم که او شیوۀ کار تازه یی در تنظیم و تکمیل این فرهنگ بزرگ در پیش گرفته که می تواند آن را به مأخذ مفید و ماندگاری مبدل کند. این تحقیق ارجمند، خدمت بسیار عالی و فراموش نشدنیی خواهد بود از سوی نظری آریانا به مردم هرات به طور خاص و به مردم افغانستان و حوزۀ فرهنگی همزبان آن در کشورهای همسایه به طور عام؛ و به جاست که برای سرانجام نیک آن دعاکنیم.
باری فریدون توللی شاعر نامور ایرانی بعد از یک دیدار مختصر با نظری آریانا، یکی از غزلهایش را به وی تقدیم نمود که در مجلۀ «گوهر» در سال 1354 چاپ شده است. این شعر را بعداً در مجلۀ «ژوندون» در کابل به طبع رساندند؛ ولی به دلیل نامعلومی عبارتی را حذف کرده بودند که شاعر در مورد پیشکش آن به سخن شناس افغان (گل احمد نظری آریانا) در آغاز شعر خود نگاشته بود.
نظری آریانا یک کتاب شناس خبره است. من در خانه و نزد او به کتابهای خیلی جالب و خواندنیی برخورده ام که در جاهای دیگر کمتر می یافتم. او به همه دوستان خود در خریدن و تهیۀ کتابهای ارزنده و قابل نگهداشت یاری می کرد؛ با آن ها در کتابفروشی ها می گشت و نشانی کتابهای خواندنی، ناب و دست اول را می داد؛ و بسیار خوش می بود که دوستان، کتاب های نایاب و کمیاب را بخوانند و دربارۀ آن ها صحبت کنند. او همیشه از چنین صحبت هایی حظ می برد و در آنها با اشتیاق تمام شرکت می ورزد.
وی آنگونه که من اطلاع دارم در نوجوانی علاقۀ زیادی به مینیاتور و نقاشی داشته و تابلوهایی هم کشیده است که بعض را به دوستانی مثل ف. موحد و صنفیهایش اهداء کرده و دوتا از آن تابلوها که در خانۀ شان مانده بود و یکی نشاندهندۀ تصویر مردی روحانی با ظاهری آراسته و پاکیزه و دلخواه بود و دیگری نشاندهندۀ صحنه یی خواب آلود و وحشتناک، از گونۀ آنچه که در داستان های آلن پو و کافکا می توان سراغ کرد، متأسفانه در اثر کوچکشی های اجباری در خانه های کابل و سپس به هرات، یا گم و نیست شده اند و یا ممکن است اگر شانس یاری کند، زمانی دوباره با طرح ها و نمونه های دیگری از لابه لای اثاثیه، بسته های مجلات و کاغذپاره های مختلفی که وی سالها با خود به این طرف و آن طرف کشانده است به دست آیند. من وقتی از علاقۀ زیاد آریانا به نقاشی خبرشدم که به خانه ام آمده بود و برای بار اول نقاشیهایی را دید که من از بعض مناظر طبیعی و شاعرانه کشیده بودم. سرودن شعر و ذوق نقاشی تابلوهایی با مضامین تغزلی از علایق سابقۀ من است و آریانا با دیدن نمونه هایی از کارهای رنگ آبی من چنان به وجد آمده بود و نظرهایی آن قدر دقیق و حسابی می داد که فکر کردم با نقاشی حرفه ای و کارکشته مواجهم. او به راستی هم چنین نقاشی است؛ اما تمام استعدادش را به جای استفاده از رنگ و بُرس، وقف نقاشی با کلمات و عبارات کرده، آن هم با چه زیبایی و قدرت و کششی!
به هر حال، آریانا به هنر تیاتر و سینما نیز علاقۀ وافری داشت و دارد؛ اما نتوانسته به آن ها بپردازد. شرایط و اوضاع نامناسب و نبودن امکانات لازم، مانع اصلی در این راه بوده است. او خطی خوش هم می نویسد و دست نوشته هایش را که بنگرید به این نکته پی می برید که ذوق و هنر خطاطی همیشه مورد توجه وی بوده است و روح زیبایی پسند خود را در نگارش خطوط موزون و مطبوع نشان داده و می دهد و به این شعبه از هنر احترام و دلبسته گی خاصی دارد. دوستی و رابطۀ صمیمانۀ او با محمود عطارزاده فرزند شادروان آخند محمدعلی عطار هروی، خوشنویس نامدار افغانستان و در نتیجه دیدار و تماسهای مکرر با آخند مرحوم نمی تواند بی دلیل بوده باشد. طبعاً کشش و کوششِ ذوق هنرمندانۀ دیگری باعث آن بوده است.
نظری آریانا از محدود شخصیت های فرهنگی ماست که از همان آغازین گامهای دست به قلم بردن و ذوق آزمایی، به کودکان و ادبیات مربوط آنان دلبسته گی ویژه نشان داد است. او در نخستین داستان های خود اغلب به سیماپردازی از کودکان نیازمند توجه خاص داشته و بعداً برای این قشر مستعد و آینده ساز به ترجمۀ داستانهایی از هانس کریستیان اندرسن و دیگران پرداخته است و کوشیده رهنمودهایی در زمینۀ ادبیات کودک و نوجوان فراهم کند، که یکی از آن ها ترجمۀ رساله یی است منتشر ناشده. همکاری با نشریه ها و مجلات مربوط به کودکان و نوجوانان، بخشی از فعالیت های نظری آریانا را تشکیل می داده است؛ مثلاً همکاری با نشریه ها و مجلات «انیس اطفال»، «کمکیانو انیس» و «پیشاهنگ» ...؛ و آنچه که سرانجام در هرات به مدیریت وی به نشر مجلۀ «کودک» از سوی انجمن ادبی هرات در دوران تسلط طالبان انجامید و دو – سه شماره یی دوام کرد؛ اما با جبهه گیری مخالف از سوی ریاست عمومی اطلاعات و فرهنگ هرات، عُمر این نشریه به سر رسید و جای آن خالی ماند. در اواخر سال گذشته به همت بانویی قلم به دست و علاقه مند و به یاری بی دریغ نظری آریانا شمارۀ نخستینِ مجلۀ «سلام، سلام بچه ها» به صورت تمام رنگی در هرات از چاپ برآمد؛ ولی باز هم به دلایلی آریانا از ادارۀ این نشریه گوشه گرفت و همان جریده رَوِی را ترجیح داد.
به نظر بنده، نظری آریانا، اگر استاد معلمان جوان بود و یا مدیر و همکار نشریه های مختلفی چون مجلۀ فرهنگ خلق(فرهنگ مردم)، روزنامۀ حقیقت سرباز، معاونیت مدیریت «روزنه»ی رادیو افغانستان، یا مدیریت نشرات دری رادیو «افغان غژ» ویا کار در بخشی از ادارۀ مقام صدارت وقت؛ و دبیری بخش داستان نویسی انجمن نویسنده گان افغانستان و یا کار در مؤسسه های غیر دولتی و ملل متحد، و چنان که اطلاع دارم در بخش های گوناگون کمیسیون مستقل انتخابات، در همه اموری که برشمردم، او همواره وظایف سپرده شده را به خوبی و شایسته گی و با موفقیت پیشبرده است.
اینها یکی از هزاران حصۀ اوصاف نیک استاد نظری آریاناست که در فرصتی دیگر به بیان گوشه های دیگری از آنها خواهم پرداخت. اما جدا از تمام توصیف ها، من هر باری که دیده می بندم و در خیالات سالهایی فرو می روم که به سرعت از زندگیم دور می شوند، در لابه لای تصاویر فراموش نشدنی و خاطره های بسیار شیرینم، چهرۀ آرام و همیشه خندان و صمیمی نظری آریانا به وضاحت در برابرم مجسم می گردد. او را می بینم که با بایسکل قدیمی «همبر» لندنی خود که از هرات به کابل منتقل کرده بدون احساس خستگی پای می زند و به سوی خانۀ ما در خیرخانه روان است؛ یا من به همین صورت با بایسکلم که بسته بندی شدۀ وطن و به نام «آریانا»ست، بدون این که فکر و خیال جای دیگری در سرم باشد؛ مثل این که بال زده به کارتۀ پروان و گردنۀ باغ بالا رسیده باشم، در حالی که نفسم از سینه کش مرتفع راه به کلی سوخته است، خود را عقب دروازۀ کوچک فلزی و خاکستریرنگ خانۀ نظری آریانا می یابم و لحظه یی دَم می گیرم تا دق الباب کنم و با سیمای گشاده و خندان مادر گرامی و سرسفید او مواجه شوم، که مادر من نیز هست و همواره بوده و خواهد بود. و این را خوب می دانم که احساس نظری آریانا دربارۀ مادر عزیز از دست رفتۀ من کمترین فرقی با احساس من نداشت. به همین علت روزی را به خاطر می آورم که من و برادرانم سوگوار درگذشت مادر گرامی مان بودیم و در مسجدی واقع کوچۀ گل فروشی شهر نو کابل مراسم فاتحه برگزار کرده بودیم؛ نظری آریانا هم در آن مراسم با ما یکجا و گام به گام بدون اندکی جدایی در این مراسم دخیل بود و از تسلیت دهنده گان پذیرایی می کرد و شانه به شانۀ ما ایستاده بود.
ساعت وداع
بعد از ظهر آخرین روزی که فردای آن با خانواده ام از هرات برآمدم و دوستم نظری آریانا در خانۀ ... واقع جادۀ «بانک خون» برای بدرود گفتن آمده بود یکی از فراموش نشدنی و دردناکترین روزهای عمر من است. پیشانی گشاده و صورت همیشه خندان وی در آن روز به کلی گرفته و اندوهناک بود. برای لحظه هایی نشست و با بیقراری و سرگشته به هرسو چشم دوخت. به خلاف هر زمان دیگر که پرسشهایی از من و کارهایی که در پیش داشتم می کرد و تا خاطرش آسوده نمی شد، بس نمی کرد، این دفعه کنجکاوی کمتری بروز می داد و بیشتر در خود فرورفته بود. خسته و افسره به نظر می آمد و من هم نمی دانستم که چطور از این مرحلۀ سخت عبور کنم و دستهای گرم و صمیمی او را گرفته خداحافظی بگویم. هیچ حرف مناسبی بر زبانم نمی آمد. پسرم فرهاد که از مدتها به این طرف علاقه و رابطۀ قلبی خاصی با نظری یافته بود و نظری از او که به کورس میرفت، نکته هایی از کامپیوتر می آموخت و گاهی ساعتها با هم در خانه یا دفتر تمرین می کردند، لحظه یی در بیرون اتاق گفت:
« اعصاب کاکا نظری امروز خیلی خراب است!... او چرا نمی خواهد از این مملکت برود؟ »
گفتم:
«مشکلات زیادی دارد و فعلاً به این فکرها نیست.»
«در آینده چطور؟»
«آینده، آینده است؛ فعلاً نمی دانیم؛ برو با مادرت کمک کن که بسته کردن چیزی از یادش نرود.»
فرهاد که متأثر شده بود پشت کار خود رفت. فرزاد و ... در وقت جدایی حتی پنهان شدند؛ قبلاً هم از نظری خجالت می کشیدند. ملیحه جان مادر بچه ها با پرسش ها و توصیه هایی که باید توسط آقای نظری به خانمش میرسید و با مشغول نشان دادن خود به کار کوچکترین دختر نوزاد مان و جمع و جورکردن بار و بُنه، کوشید که از لحظۀ اخیر به نوعی فرارکند. من هم پیش از بغل کشی و گفتن خدا حافظ، فراموش کردم کتاب «قصه نویسی» رضابراهنی را که برای سپردن به نظری آریانا در نظرگرفته بودم و به خودش هم تذکر داده بودم، به او تقدیم کنم. بعداً این نکته را در جایی به خاطر آوردم که دیگر کاری نمی شد کرد. کتاب را اگر پس از وداع به خواهر بزرگم در آن خانه می سپردم حتماً به دوستم میرسید؛ اما این فکر را نکردم. شاید تقصیر خود نظری هم بوده باشد؛ زیرا هیچ اشاره یی به این موضوع نکرد. نمی دانم قصداً چیزی نگفت یا از یاد او هم رفته بود. امیدوارم که این طور بوده باشد.
زنده گی چقدر زود میگذرد و با چه سرعتی. من آن ایام دوستی و مهر و صفا را هیچگاه از یادنخواهم برد و هر لحظۀ آن برایم یک جهان الهام و آرزو به همراه خواهد داشت؛ البته، دیدار مجدد و نو شدن خاطره ها تنها آرزویی است که دارم و برای آن روز و شبهایم را در عالم غربت می شمارم!
نعمت الله ترکانی (جهانمهر)
29 جوزای 1389هـ. خورشیدی
مطابق 19 جون 2010 م.
لینز ــ اتریش