افغان موج   
دروازه‌ای که تمام زندگیم را برای رسیدن به آن از دست داده بودم در مقابلم باز شد و در کمال ناامیدی دومین انتحاری همه‌جا را لرزاند و من چون انسانی مجروح شیهه کشیدم و به سوی جمعیت دست و پا می‌زدم. همه چیزم را از دست داده بودم، آخرین چیزی که از مادرم دیدم؛ چادر به خون آغشته‌اش بود.
صدای گریۀ خواهر چهارساله‎ام “ملالی” با قدرتی عجیب هوشیارم ساخت، پلک‎هایم را باز کردم، مادرم با لمس گیسوانش او را به آرامش دعوت کرد. بعد از مرگ پدرم که هم‌چون سایه‎ای شوم بر زندگی ما سیاهی افکند، هیچ‌وقت نتوانستم افسار ذهن سرکشم را در دست بگیرم، تنها چیزی که می‎دانم این بود که مرگ پدر، فقر و زن بودن، چیزهای زیادی را به من آموخت. مادرم می‌گفت: او پیش خدا رفته و از آسمان نگاه‌مان می‌کند. شاید این داستان عواطف زخمی ملالی را درمان کند اما من هفده سالم بود و می‎دانستم چرا یتیم شدم، دنیای بیرون و مکتب همه چیز را برایم با جزئیات فهمانده بود. می‎توانستم خم ابروهای مادر و دستانش که در اوج جوانی پیر و سیاه شده بودند را ببینم. پدرم؟ بعد از یک انتحاری سهمگین حتی نتوانستیم اعضای بدنش را کنار هم بگذاریم. بعد از آن اتفاق نه فقط تکیه‌گاه‌مان، بلکه همه چیزمان را از دست دادیم. پدرم میوه‌فروشی ساده بود، مردی بی‌گناه و مهربان، ذهنم به مرور زمان دیگر نمی‎تواند به درستی چهرۀ مردانه‎اش را تصور کند‎، دیگر نمی‎توانم با هیچ قدرتی گرمای وجود و نفوذ نگاه‌اش را تصور کنم و فقط خدا می‎داند چه‌قدر دلم می‎خواهد یک‌بار دیگر صدایم کند؛ جهانتاب پدر!
رئیس‌جمهور فراری و کشوری که در انتظار سقوطی سهمگین جان می‎داد. قبول سرنوشت و سقوط افغانستان بار دیگر به دست طالبان لرزه به اندامم می‎انداخت. در طی چند ساعت چیزهای زیادی را از دست دادیم، مادرم شغلش را، من آرزوهایم را و ملالی روحیه‌اش را باخته بود. کودک بود و نمی‌دانست چه سرنوشتی دامن گیرمان شده، اما قامت خاکستری دنیای اطراف و وحشت حاکم در فضا، هیچ ذهنی را سالم نمی‌گذاشت.
ملالی جیغ می‎زد و از فرط ترس به شانه‌های استخوانی مادرم چنگ می‎انداخت. درد خفیفی در قفسۀ سینه‎ام احساس می‎کردم، ذهنم از هر واکنشی پاک شده بود، انگار صاعقه به سرم زده باشد، بی‌آنکه به فریادهای مادرم توجه کنم به سوی زمینی که خورده شیشه‌های کلکین چوبی خانه آن را فرش کرده بود رفتم، صدای نعرۀ مردم ‌می‌پیچید؛ کابل سقوط کرد! افغانستان سقوط کرد!
جهانتاب!!
دخترهای بیچارۀ من، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تاریخ تکرار شود و شما تلخی سرنوشت مرا تجربه کنید. باورم نمی‌شود آن دورۀ سیاه، دوباره برگشته باشد. ما همه چیز را از دست داده‌ایم.
مادرم کمی آن طرف‌تر روی جانماز سر به سجده فرو برد و در کناری دیگر ملالی خوابیده بود. می‌خواستم چشمانم را ببندم اما صدای طیاره‎ای که به آسمان پر می‎کشید، ذهن مبهوت مرا می‌جنباند. مادرم نمازش را سلام داد، همان‌طور که به آسمان نگاه می‌کرد گفت: قیامت شده جهانتاب، نمی‌فهمم این چندمین طیاره است، آمریکا افغانستان را ترک می‌کند. به سختی نیم‌خیز شدم و هراسان پرسیدم؟ چه بلایی بر سرما می آید؟ همۀ ما را می‌کشند. هر کسی که با خارجی‌ها هم‌کار بوده، برایشان فرقی نمی‌کند آشپز باشی یا رئیس. نمی‌فهمم جان مادر، هوش از سرم رفته. اشک بر پهنای صورتش جاری شد و مرا در آغوش فشرد. نمی‌خواهم از دست‌تان بدهم جهانتاب، نمی‌خواهم دوباره کسی را از دست بدهم. صدای طیارۀ دیگری که سقف آسمان را می‌لرزاند به گوشمان خزید.
همۀ هم‌کارانم به میدان هوایی رفتند، از ما هم خواستند که حرکت کنیم و خود را به آن‌ها برسانیم، مردم وحشت کردند، حق دارند این‌جا دیگر جای ماندن نیست. به ملالی نگاه کرد و آهی کشید. ملالی مادر می‌‌‌خواست دکتر شود تا به داد هم‌وطنان‌اش برسد. بر کنج چشمانم چین افتاده بود و قلبم به حال تمام زنان میهنم تیر می‌کشید. تمام عمر در جستجوی زندگی بودم که به زیستش بیارزد، احساس می‎کنم پیش از مرگ مرده‌ام، هویتم را گرفتند، کشورم را گرفتند و اکنون نوبت زندگیم شده، دلم نمی‎خواست به دوردست‌ها خیره شوم، بدون مکث با پرواز هر طیارۀ دیگری اوج می‌گرفت و صدای گوش‌خراش موترهای طالبان در شهر می‌پیچید. نمی‎توانستم به آن‌ها نگاه کنم، نمی‌توانستم به سرنوشت تلخم خوش‌آمد بگویم.
صدای لرزان مادرم رشته افکارم را گسست. وقتی به خود فکر می‌کنم تمام بدنم درد می‌گیرد، نمی‌گذارم سیاه‌بخت‌تان کنند. نمی‌خواهم حسرت‌های نسل من شوید، تمام بدبختی نسل تو. از این‌جا می‌رویم جهانتاب. با دیدن دروازۀ بستۀ مکتب‌ام، تنم لرزید. آن‌قدر منگ بودم که پس از چند ساعت خودم را در مقابل سیل عظیمی از هم‌وطنان‌ام یافتم، بدون تردید می‌شد گفت: چندین هزار نفر، صدای طیاره‌های جنگی زمین را می‌لرزاند، نفسم در بین جمعیت به تنگی می‌کشید، ملالی سرش را به گردن مادرم سپرده بود و من دستش را می‌فشردم، گرمای آفتاب هلاک‌مان کرده بود. مردم با بی‌‌رحمی یک‌دیگر را پس می‌زدند و هم‌چون دیوانه‌ها به در و دیوار میدان بالا می‌شدند، صدای گریۀ نوزادان، زنان و کودکانی‌که دیگر نای راه رفتن را نداشتند از اطراف‌مان به گوش می‌رسید، همهمۀ مردم به محض اوج گرفتن با خشم و شلیک‌های طالبان فرو می‌نشست.
ملالی بی‌رمق در آغوش مادرم بدون هیچ تکانی خوابیده بود، بار دیگر صدایش زد، چیزی نمی‌شنید، خودم را به سختی به طرفش کشیدم و صورتش را لمس کردم: ملالی! صدای‌مان را نمی‌شنید، با تمام قدرتم تکانش دادم و بلند فریاد زدم: ملالی!!! در میان همهمۀ جمعیت، مادرم روی زانوهایش افتاد و بلند جیغ زد: ملالی دخترم! تو زنده‌ای جان مادر، می‌فهمم که زنده‌ای‌. لطفاً چیزی بگو، خواهش می‌کنم! احساس می‌کردم در انتظار اتفاقی طاقت‌فرسا جان می‌دهم ، سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بلند نعره زدم: ملالی مرده، نفس نمی‌کشد!
فریادهای مادرم هیچ تفاوتی به وحشت مردم ایجاد نکرده بود، از روی‌مان می‌گذشتند، روی دست و پایمان لگد می‌کردند و به راهشان ادامه می‌دادند. مادرم نعره‌کنان جنازۀ ملالی را به آغوش می‌فشرد. باورم نمی‌شد مرده‌است، ملالی من تا چند ثانیه پیش زنده بود، مغزم به تیرگی می‌کشید، حس می‎کردم در کابوسی غریب و وحشی گیر افتاده‌ام، هم‌زمان با صیحه‌های مادرم، طالبی که صدایش از بلندی می‌آمد، روی مردمی که وحشیانه از یال و کوپال هم بالا می‌رفتند شلیک می‌کرد، بازوی مادرم زخمی شده بود، اما هم‌چنان ملالی را می‌بوسید و التماس می‌کرد چشم باز کند. زیر دست و پای مردم مچاله شده بودم، مادرم نیم‌خیز شد، تکانم داد، جنازۀ ملالی را به دوش کشید و به راه رفتن ادامه دادیم. ساعتی دیگر بدون هیچ استراحتی پیشروی کردیم، زانوهایم از فرط ذلت خم می‌شد، دست‌های کوچک ملالی از شانه‌های مادرم آویزان بود، نمی‌توانستم به صورتش ببینم. به دروازۀ میدان نزدیک شده بودیم، طالبان و سربازان آمریکایی از هر نوع هجوم مردم جلوگیری می‌کردند، گاز اشک‌آور هم‌چون سمی مهلک در فضا می‌پیچید و تفرقه می‌افکند. طناب‌ها را از روی دیوار می‌بریدند و مردم را با تفنگ‌هایشان پس می‌زدند. غرق در افکارم بودم و فریادهای سربازان آمریکایی که مردم را از دروازه دور می‌ساختند می‌پیچید. دستم به سوی زمین کشیده شد، سرم را برگرداندم، چادر مادرم خونی شده بود، به چشم‌هایش نگاه کردم، جنازۀ ملالی را از شانه‌اش پایین کشیدم، سیمایش به سپیدی گچ می‌مانست. بار دیگر به دروازۀ میدان نگاه کردم و سپس به مادرم. خواهش می‌کنم مادر، تمام شد، بلند شو، خواهش می‌کنم! فقط چند قدم دیگر، لطفاً مادر!
ناگهان با صدای هولناک انتحاری همه‌جا روشن شد و نعرۀ گوش‌خراش مردم هم‌چون ارتعاشی مخرب در شهر پیچید، نعرۀ مردمی که تکه‌های جگر گوشه‌هایشان را از روی خاک زمین جمع می‌کردند و به سمتی می‌دویدند. مخلوطی از دود و غبار چشم‎هایمان را کور کرده بود، خون به سر و صورت‌مان پاشیده بود. زیر دست و پای مردم مچاله شده بودم، فریادهایشان به مغز استخوانم می‎رسید، دیگر نمی‎توانستم تکان بخورم، دست و پایم کبود شده بود، شکمم ورم کرده بود، حتی نای جیغ زدن را نداشتم، احساس می‌کردم مرگ در نزدیکی‌ام پرسه می‌زند. مادرم مرا با تمام قوت از زیر دست و پا بیرون کشید و فریاد زد: برو جهانتاب! وگرنه می‌میری! نعره زد: برو جهانتاب! فریاد زدم: بدون تو نه، تنها نمی‌گذارم تو را مادر!
بی‌آنکه به خودش بیندیشد مرا به سوی سربازان آمریکایی کشاند و در سیل جمعیت فرو رفت. گوش‌هایم از شدت فریاد و نعره‌های مردم درد گرفته بود، خونی غلیظ راه گلویم را پر کرد و در آن لحظه پیکرم از زمین بلند شد. گردنم از شانه‌های مردی که به آغوشم کشید آویزان بود، به سختی چشمانم را باز کردم. دروازه‌ای که تمام زندگیم را برای رسیدن به آن از دست داده بودم در مقابلم باز شد و در کمال ناامیدی دومین انتحاری همه‌جا را لرزاند و من چون انسانی مجروح شیهه کشیدم و به سوی جمعیت دست و پا می‌زدم. همه چیزم را از دست داده بودم، آخرین چیزی که از مادرم دیدم؛ چادر به خون آغشته‌اش بود.
سرباز مرا در کنار دیواری گذاشت و رفت. چشمانم به تیرگی می‌کشید، به سینه‌ام مشت می‌کوبیدم. دست در جیب لباسم فرو بردم، کاغذ و قلمم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن. خدای عزیزم! می‌دانم که به زودی خانواده‌ام را خواهم دید؛ پدرم، مادرم و ملالی! با من بگو، از عشق بگو، از صلح بگو، ازسفره‌های رنگارنگ، از آرزوهای بزرگ، از آهنگ‌های شادی که در خیابان می‌پیچد، از مهربانی بگو. انسانیت واقعی است؟ از زنان بگو،از لباس‌های بدون جنسیت، از افکار پاکیزه، از خنده‌های بلند، از نان، کار و آزادی، از فریاد بگو. از رویاهایم بگو! جهنم من که تعریفی ندارد، از بهشت برایم بگو!
 
نویسنده: ثنا رحیم محتسب‌زاده
٧ سنبله ١٤٠١ نيمرخ