افغان موج   

پیره زن و چوچهء پشک

بود نبود، در زمان های بسیار قدیم، پیره زنی زنده گی میکرد. او یک بزک چاق و سفید داشت که هر روز برایش یک دیگ شیر می داد. پیره زن هر روز بعد از دوشیدن شیر، دیگ را زیر گل بته یی می گذاشت و خودش به کارهای خانه مشغول میشد.

 دورتر از خانهء پیرزن، یک پشک سیاه و سپید با چوچه اش که نامش را "میو" گذاشته بود، زنده گی می کردند. صبح یک روز که پشک سیاه و سفید، عقب شکار رفته و هنوز برنگشته بود، "میو" از خواب بیدار شد. او بسیار گرسنه و تشنه شده بود، اینسو و آنسوی خانه گشت؛ اما چیزی برای خوردن و نوشیدن نیافت. او بدون اینکه دست و رویش را بشوید و یا جای خوابش را جمع کند، وقتی مادرش را نیافت، ناچار از خانه بیرون شده و بالای دیوار خانهء پیر زن آمد. هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که چشمش به پیر زن افتاد که دیگ شیر تازه را زیر گل بته می گذاشت.

میو، صبر کرد تا پیرزن ازانجا دور شد. بعدآرام و دزدانه از دیوار پایین شده، از زیر چند گل بته گذشت و خود را به دیگ شیر رساند. اینطرف و آن طرفش را دید و وقتی مطمئن شد که کسی نیست. آرام دستانش را بلند کرده سرپوش دیگ را برداشت و سرش را داخل دیگ برد. میو، با زبان درازش شروع به نوشیدن شیر کرد. شیر آنقدر خوشمزه و گرم بود که او در عمر خود ننوشیده بود. یکبار سرش را بلند کرده لب هایش را لیسيد و به چهار طرفش نظر انداخت؛ دید کسی نیست. خواست همه شیر را بنوشد. باز سرش را در دیگ فرو برد. آخرین قطرات شیر را هم با زبانش لیسید و همین که می خواست فرار کند، پیر زن آرام و بی صدا از پشت سرش آمد و از پشم هایش محکم گرفته بلندش کرد. پشکک میو میو گویان، به پیرزن فهماند که رهایش کند؛ اما پیر زن او را محکمتر فشرده و داخل یک اتاقک نمناک انداخت و دروازه را از عقبش قفل نمود. "میو" به گریه افتاد و از کاری که کرده بود، پشیمان شد. در همان لحظه دانست که چه گناه بزرگی را مرتکب شده است.

هنگامیکه پشک سیاه و سپید، موسیچهء مُرده ای را گرفته به خانه آمد، دید میو در جای خوابش نیست. مادر پریشان شده،  شکار را همانجا گذاشت و از خانه بیرون شد. در مسیر راه، پشک زردرنگی از مقابلش  آمد. او در مورد چوچه اش پرسید؛ پشک زرد که جریان گرفتاری میو را توسط پیرزن دیده بود، همه چشم دیدش را به مادر میو گفت و راهش را گرفته رفت.

 پشک سیاه و سپید، ناچار نزد پیرزن آمد و از او تقاضاکرد تا چوچه اش را بخشیده و رها کند؛ اما پیرزن با قهر گفت: "این دیگ را دوباره پر از شیر کن و برایم بیار و در عوض، چوچه ات را بگیر!"

پشکک، دیگ خالی را گرفته نزد بز رفت واز او خواست تا دیگ را پر از شیر کند؛ اما بزک با آرامی گفت: "پشکک! من شیر ندارم تو باید برای من برگ های سبز و تازهء درختان را  بیاوری تا بخورم و شیر بدهم. دیگ رااینجا بگذار و از درخت، برگ سبز بیار."

پشکک، يك جوال را گرفته نزد درخت رفت و از او خواست تا برایش برگ بدهد؛ اما درخت نیز در جوابش گفت: "من برگ های تازه ندارم. من تشنه استم. تو برو آب بیار تا من بنوشم و برگ هایم تازه و سبز شوند. باز آنوقت برایت برگ مي دهم. جوالکت را اینجا بگذار و برو!

پشک، کوزه ای را گرفته نزدیک دریا رفت و از او آب خواست؛ اما دریا هم در جوابش گفت: "مرا ببخش که برایت آب داده نمی توانم. از وقتی هوا بسیار گرم شده، من آب پاک و سرد ندارم. برو به ابر بگو كه باران بیارد تا آب من زیاد شود؛ آنگاه کوزهء ترا پر از آب می کنم. کوزه را اینجا بگذار و برو."

پشکک، با بسیار سختی به کوه بلندی که ابرها پشت آن می رفتند، بالا شد و از آنها خواست تا باران ببارند.

ابر سپیدی، غریده گفت: "ما بدون اجازهء خداوند (ج) کاری نمی توانیم تو برو دعا کن تا باران ببارد."

پشکک، گریه کنان به خداوند التجا کرد.

لحظاتی نگذشته بود که هوا ابرآلود شد و باران باریدن گرفت و ساعتی بعد، دریا پر از آب شد. پشکک نزد دریا رفت. او کوزه اش را پر از آب کرد. آب را نزد درخت برد و درخت برایش برگ های سبز داد. برگ ها را به بز برد و او هم دیگش را پر از شیر کرد. پشکک دیگ را گرفته نزد پیره زن آمد و او چوچه اش را برایش داد.

پشكک با خوشی، چوچه اش را به خانه برد و قصهء به دست آوردن شیر را برایش کرد. میو که قبلاً متوجه گناهش شده بود. توبه نموده گفت که دیگر بدون اجازه، هیچ چیزی را نمی گیرد تا مادرش را با مشکلات روبه رو نسازد.

اطفال عزیر! ما ازاین قصه نتیجه می گیریم که هیچگاه بدون اجازه به اشیایي که مربوط دیگران می شوند، دست نزنیم و مادر و یا پدر خود را به جنجال و درد سر نیاندازیم.

 نیلاب نصیری

22 عقرب 1386