افغان موج   

ملاقات با شیطان

از مدت تقریبا سی سال بود که« لاما» میخواست راجع به شیطان چیزی بنویسد. شعر، حکایت، قصه و یا داستان. ولی نمی شد که نمی شد. یکبار تا جای پیشرفت که تقریبا گوش و گلم شیطان را از آب کشیده. قواره ای منهوس او را با دم و  شاخک های  بُز مانند، قد کوتاه، ریش مسخره و و لباس های سرخ اش  را تشریح کرده و ارتباط او را با اشخاص پست و فرومایه  تشریح داده و صحنه های آنچنان گیرنده ی واقعی از او ترسیم کرده بود که حتی موقع نوشتن خودش  به خود آفرین میگفت. ولی نمیدانست چرا به دلش چنگ نمیزد و آنرا پاره میکرد. آری سی سال تمام فکرش متوجه شیطان بود و دیگر هیچ.

دیشب ساعت هشت شب بود که صدای زنگ خانه اش به صدا درآمد. از جایش بلند شده و دروازه را گشودم. ابتدا از دیدن قوارۀ بدریخت و بد هیکلی که مقابل خود میدید از حیرت میخواست سکته کند ولی به خود جرئت داده و با اکراه سلام گفت. جواب سلام اش را نداد و بدون آنکه او را دعوت کند داخل اتاق «لاما» شده و یکراست در گوشۀ غربی  پهلوی پنجره نشست و خودش را معرفی کرد:

ــ شیطان ام و سالهاست که میخواستم ترا را به بینم ولی وقت نبود. و بعد در حالیکه قهقه میخندید گفت اولاد آدم چقدر ضعیف و چقدر خوار است...

لاما از  ترس میخواست فرار کند و برای همین منظور تا درب اتاقش رفت ولی او از عقبش فریاد زد:

ــ باش هر جایکه بروی من با تو خواهم بود و در روی زمین نمیتوانی از دستم فرار کنی. برایت وعده میدهم  راز های را  فاش کنم که تو فکرش را هم نمیکردی و بعد در حالیکه از جایش بر میخاست سوال کرد. مگر تو نمیخواستی راجع به من بنویسی؟! بیا من همه اش را برایت میگویم و اگر راستی تو استعداد آنرا داری بنویس، برای دیگران تعریف کن و دیگران را واقف بساز...

صدایش آنقدر هیبتناک و آمرانه بود که «لاما» به جایش میخکوب شد. وقتی به عقب نگاه کرد. دید که میخندد. دندان های درشت و تیغ مانندی از میان لبان سیاه و لُک اش بیرون برآمده . ریش سیاه و درازتر از حد اش یکجا با چشم های گرد و سرخش لرزه بر آندامش انداخت و شاخک های تیزی که از میان موی های مجعد اش بیرون شده بود خیلی ترس آورمینمود. « لاما» از همانجا با تضرع گفت:

ــ تو دروغ میگویی . من شیطان را میشناسم. تو شاید...

شیطان حرفش را ناتمام گذاشته و اینبار با خنده ی بلندی گفت:

ــ خوب حالا کسی میخواهد خودش را شیطان بگوید. بیا و با من حرف بزن. یکبار نوشتی که من شیطان را تسخیر کردم! غلط بود. خودت هم به این گفته ات خندیدی. یادت است ده ورق نوشته بودی.آنرا پاره کرده دور انداختی. بار دیگر نوشتی که شیطان از همه ابله تر و شر افکن تر است.! اینبار هم خوشت نیامد. خلاصه سی سال میشود که پشت سرم را بر داشته ای. فرض کن که مرا به اولاد آدم معرفی کنی و خوب هم زشتی هایم را برملا سازی چه چیزی را کمایی خواهی کرد؟!  میفهمی تو تبار و شجره ات را نمیدانی. اجداد ات را نمیشناسی ولی من همه آنان را میشناسم من رفیق راه آنان بودم. تو خیلی جبون تراز آدم هستی که من او را بازی دادم و از بهشت اش راندم...

قسمتی از بیانیه شیطان «لاما» را  مبهوت ساخته و جرئت گپ زدن را از او گرفته بود. هر چه میگفت حقیقت داشت. او در طول سی سال ده ها مرتبه برای شیطان هجویات نوشته بود و او را عامل همه بدبختی های اولاد آدم معرفی کرده بود. پس باید چه جوابی به او میداد و از خود  دفاع میکردم. شیطان همانطور آهسته آهسته به او نزدیک شد و دستش را گرفت. دستش مثل آتش سوزنده بود و« لاما»خود را پس کشید. با اصرار زیاد شیطان او را وادار به نشستن کرده و چنین آغاز کرده:

ــ میفهمی بر خلاف آنچه برایت در مورد من گفته اند کسی نیستم که تو وامثال ات بتوانند مرا درک کنند و دربارۀ من گپ درستی سر هم کنند. من تمام زبان های دنیا را آفریده ام. از شرق ، غرب، شمال و جنوب در یک چشم بهمزدن باخبرام. در ذره ذره تن هر زنده جان داخل میشوم و...و .

وقتی این بیانات اش را میداد میدید که اندام کوچک و وحشتناک اش میلرزید و خیال میکرد  عصبانی است و بعد از ختم همین بیانیه با اشارۀ انگشت اورا به دنیای دیگری میفرستد. ولی چنین نشد. لحظۀ پس تعریف از خودش را ختم نمود با اشارۀ دستش « لاما» را خطاب قرار داد:

ــ من ترا همیشه کمک میکنم. خیال میکنی تو این همه استعداد داری که بتوانی نان خوردن ات را پیدا کنی و باز قهقه خندیده ادامه داد. اولاد آدم همانقدر بی استعداد است که نمیداند میان او و شیطان چقدر فاصله است... میدید که درینلحظه شیطان فشار مضاعفی بر خود میآورد طوریکه سر اشرا میان دست های کوتاه و زمخت اش میفشرد و گفتی با زجر فراوانی بیانیه اش را تکمیل میکند.

ــ همه میگویند لعنت به شیطان. مسخره است. همه میگویند نفرین شده، ملعون و لعنتی و دل خود را خوش میکنند... وقتی در دو راهی قرار گرفتند و یا در بن بست من به داد شان میرسم. بعضی با جهالتی که دارند اشتباه میروند و بعد مرا دشنام میدهند... درین لحظه دست هایش را مقابل صورت اش باز کرده و با پر رویی زیاد به خداوند راز و نیاز میکرد... « لاما» خودرا از پهلویش بار دیگر دور ساخته و طاقت نیاورد و از همان نقطۀ که به او خیره شده بود پرسید:

ــ تو چه رابطۀ به خداوند میتوانی داشته باشی؟!  تو آدم را سجده نکردی و گفتی من از نور ام و آدم از خاک... هنوز حرفش را پایان نداده بود که از جایش بلند شده و چرخی به دور اش زد. مثل یک سرباز پیروز و مثل یک پهلوان نامی غرید:

ــ آری من آدم را گاهی سجده نکرده بودم و گاهی سجده نمیکنم. میفهمی اولاد آدم!  از اعمال آدمها لذت میبرم . علاقه من تنها فرشته ها و ملائکه هاست که خداوند هر روز برای نجات آدم میفرستد. دوست دارم با آنان به جنگم، خرد وخمیر شان کنم... میفهمی اینها پا از حد خود زیاد میگذارند. قسمتی از خلق وخوی خود را به اولاد آدم میدهند و میروند... نمیدانم چرا این کار را میکنند. نمیدانم چرا مورد باخواست خداوند قرار نمیگیرند... شیطان در همین لحظه کنار پنجره رسیده بود و با دست به بیرون اشاره نموده و کسی را که در زیر چراغ ایستاده بود اشاره کرده گفت:

ــ اینست نمونۀ یکی از آن فرشته خوی ها. ارادۀ اوبیشتر از ارادۀ یک آدم؛ از یک ملائک است.  همین حالا از بیمارستان آمده و معطل سرویس است که به خانه اش برگردد. نه به زن، نه به پول، و نه به شهرت علاقه دارد. چیری کم یک لیتر خون اش را به یک مریض داده و با همان نیروی سابق اش میرود... «لاما» به بیرون نگاه کرد.  مردی را دید که سرش را به زیر انداخته و به نقطۀ در مقابل اش خیره ماند است...

شیطان یک لحظۀ مکث نمود و بعد ادامه داد:

ــ خوب « لاما » حالا تو بگوی من برای تو دستور داده بودم که دوست ات را مجاب نموده و به عزیز ترین کس اش تجاوز کن؟ من برایت میگویم که برادر ات را بکش، خانه ای همکیشان ات را خراب کن...و.و شیطان یک سری از جنایاتی را تشریح کرد که راستی توسط اولاد آدم بر اولاد آدم میرفت و  این پرسش را طعنه وار بر «لاما» حواله میکرد  «لاما» جواب داد:

ــ بلی شیطان در پشت این همه خرابی ها تو هستی تو معنویات اولاد آدم را بر باد میدهی. تو وسوسه در دلها می آفرینی تو در پوست آدم ها داخل میشوی...

شیطان اینبار هم میان کلام « لاما» دویده و با لهجۀ آمرانۀ گفت:

ــ صبر کن! من در مقابل ات ایستاده ام ببین اولاد آدم. فقط با تو کمی تفاوت دارم که کوتاهتر ام. چطور میشود که به پوست آدم ها داخل شوم با همین سر و گردن باورت میشود که به پوست کسی در آیم وقتی میگویی معنویات اولاد آدم خیلی خنده آور مینماید. من درست مثل تو خودم را میسازم! منتهی با کمی تفاوت که من شیطان ام و تو اولادۀ آدم. من ملک بودم و تو بشر. من رانده شدم و تو خوانده شدی. درست میگویم بانه؟ در هرلحظه به هر که خاسته باشم میرسم. ولی ترجیع میدهم فرشته ها را هدف قرار دهم.

« لاما» ناگهان فکری به خاطرش آمد و گفت:

ــ مگر تو فرشتۀ نبودی که خداوند امرکرد آدم را سجده کن و لی تو اباء ورزیده و از درگاه خدا رانده شده ای. شیطان در حالیکه خود را جمع و جور میکرد جواب داد:

ــ نه قطعن چنین نیست... مرا خداوند آفرید که نشان دهد اولاد آدم چقدر استقامت در مقابل اوامر او را دارند. گناه من اینست که من نمیتوانم آنچه را خداوند از من میخواهد برایش گذارش دهم و اگر از درگاه خداوند رانده هم نمیشدم شرمم میآمد که آنچه اولاد آدم انجام میدهند را به خداوند گذارش دهم. اولادۀ آدم گاهی دست مرا هم به چوب میبندند. و بعد ادامه داد: همه شما به شیطان لعنت میفرستید ولی وفتی کار مطابق میل شما صورت نگرفت. با چشم های باز اعضای خانواده ای خود را میکشید و سپس از هابیل و قابیل شروع نموده و از همه آدمکش هایکه در تاریخ گذشته بود یاد کرد و افزود دزدی، چپاول، دروغ و ویرانی کار شماست ولی مرا بد نام میسازید. من کجا گفته ام که چنین اعمالی شایسته و در خور تحسین است. شما هرکار مثبت و منفی را که بر وفق مراد شما نباشد به من نسبت میدهید و از درون خود بیگانه اید... اولاد آدم چقدر برای شما دلم غصه میکند! این خاکی که در روی زمین می بینی همه اش بازمانده ای از آدم است. ذره ذره آن فغان دارد که ننگ ما را از روی زمین بردارید و تا قیامت این خاک فریاد خواهد زد... شیطان با پیروزی خنده ای به «لاما» نموده و از اتاقش خارج شد...

***

« لاما» از شدت ترس شب و گذشت زمان را فراموش کرده بود.  تیلویزیون اش را روشن کرد. اخبار از زلزه ای شدیدی خبر میداد که شهر ... را کاملن ویران و صد ها هزار نفر را به کام مرگ کشانده بود. پس از آن چهره یکی از ستاره های سینمایی را آورد که به خاطر بازی در یک فلم تاریخی جایزه برده بود و به تعقیب آن از جنگ میان چریک های ... با اشغالگران ... صحنه های از جنگ های خونین را نمایش میداد و به تعثیب آن شخصی را نشان میداد که با مواد منفجره در میان مردم خودش را انفجار میداد و گوینده لبخند میزد.

« لاما» طاقت نیاورد و با لگد تیلویزیون اش را به زمین انداخت و صدای گوینده خاموش شد. آرامش اتاق اش او را کمی راحت ساخته و به افکار شیطان غوطه ور شد. شیطان ، فرشته  و ملائکه دو موجود متضاد در نظر اش میآمد و با خود میگفت عجب اتفاقی که شیطان را ملاقات کرده. روی بستره اش دراز کشید. درد لعنتی معده اش باز شروع شد. این درد چهار سال میشد که آزارش میداد. اصلن تداوی  فایده ای نکرد. از جایش دوباره بلند شده و دلش شد چند قدمی در هوای آزاد بگردد. از اتاقش که بیرون شد در راه رو از یک اتاق مربوط به دیگری صدای تیلویزیون بلند بود و راجع به کشته ها و زخمی های زلزلۀ مهلک اخبار پخش میکرد. به چالاکی از دروازۀ اپارتمان خارج شده و در جادۀ منتهی به پارک شهر به قدم زدن پرداخت. مثل دیوانه با خودش سخنان شیطان را زمزمه میکرد... اولاد آدم ترسو جبون و بیرحم اند... پنجاه سال عمر اش را حساب کرد. کار هایکه کرده بود و با خوش گفت راستی شیطان خبر دارد که من سه مرتبه دزدی کرده ام. من باعث قتل چند نفر شده ام. یادش از  «زهره» آمد دختر کاکایش که دوستش داشت و برایش میمُرد و چهار سال رابطه ای عاشقانه اش با او و بعد از آن فکر کرد راستی شیطان حق بجانب نیست که گفت شما اولاد آدم استعداد هیچ چیزی را ندارد. و بعد در حالیکه چشم های بادامی، و چهرۀ فریبای او را بیاد میآورد خود را خیلی کودن و قسی القلب یافت که برایش گفت تو لیاقت من را نداری و او را از خود راند و او چند روز بعد خودش راکشت و با وجویکه میدانست گناه زیر سر شیطان  بود . پای هایش سست شده بودند و هنوز به پارک نارسیده درگوشه ی سرک روی یک دیوار کوتاه نشست.

درد معده اش باز هم شروع شد. و اینبار خیال میکرد درون شکم اش آتشی افروخته اند. از جایش بر خاسته و با مشکل چند قدمی دیگر هم رفت و حالا روی پلی قرار داشت که دریای خروشان اززیر آن عیور میکرد. در روشنی سربی رنگ شب جریان اب را تما شاه نمود و برای اولین بار به گذشته هایش از روی ندامت فکر کرد. خیال نمود که شب و تاریکی در تمام اینده اش مستولی شده، به فکرش میآمد گناهان اش از حد گذشته و یکبار هم با خودش زیر لب گفت:

ــ بیهوده یک عمر به شیطان طعنه نوشتم واو را دشنام دادم و عاقبت کار هم چنین بود. حالا او دیگر منتظر است تا قصد اش را بگیرد.

 نسیم ملایمی از روی امواج آب دریا  بر صورت اش میخورد و خیابان کاملن خلوت و ستاره های از میان  ابر های پراکندۀ اوایل پائیز  بل بل میکردند.

« لاما»  لحظۀ به شب فکر کرد، به تاریکی و خامشی. هر چه پیش میرفت افکارش تاریکتر و احساس اش منجمدتر میشد. جریان آب مثل یک سنفونی آرامی در دل تاریکی شب انعکاس میافت. خیابان خلوت و چراغ های که در دو طرف آن با خستگی پرتو افشانی میکردند پایان یک سر گذشت غم انگیز را حکایت میکرد.

لحظۀ بعد « لاما» از بلندی پنج متری خودش را به آغوش امواج خروشان دریا انداخت.

پایان

نعمت الله ترکانی

18.05.2008