افغان موج   

ماهی در مصرع یک شعر

 

 وقتی به این مصرع  درغزل یکی از شاعره های معاصر رسیدم. دیگر نتوانستم پیشتر بروم روی همین مصرع تمام ذهن ام به یک بخار، بیک موج، بیک دود و به یک صدا مبدل شد و به زودی خیالات ام رادر هر گوشۀ پراکنده کرد. سالها و دهه های زیادی به عقب بر گشت. ماهی، ساحل، تشنه گی، دریا... باخودم گفتم عجب اتفاقی چرا این مصرع غزل از نیم قرن گذشتۀ به زندگی ام بر گشته و یکباره مثل دانه های باران بر سر و صورت ام نشاط کودکی میآورد. من در عمرم ماهی نخورده ام و ده سال به خاطر ماهی حتی گوشت نخورده ام. با خودم گفتم شاید روح من در لحظه سرودن این شعر با ماهی آفریده شاعرۀ عزیز کمک کرده باشد.

شکایت می کنی ، از دوری اما کاش می دیدی

منم  ماهی، تویی  ساحل، منم  تشنه  تو دریایی

نمیدانم چرا ماهی برای من مقدس است. شاید به خاطری که هنوز کودکی بیش نبودم و تنهایی هایم را در کنار نهر بزرگ و آرامی که از میان قریۀ مان میگذشت فراموش میکردم. این نهر درست از پهلوی خانۀ ما میگذشت.  درون این نهر که پر بود از آب صاف، ماهی های کوچکی در حرکت بودند. من ساعت صرف به همین ماهیها فکر میکردم که چقدر تنها و چقدر بدبخت اند. گاهی به فکر ام میامد که جریان آب آنان را با خود به مزارع میبرد و آنجا آنان طعمه ی  موش های موذی و گربه های وحشی  و دیگر جانوران میشوند. زمستان که میشد وقتی زیر پلۀ صندلی لحاف را تا گردنم کش میکردم بیادم میامد که ماهی ها چقدر سرما میخورند. با خودم میگفتم از همه موجودات بد بختتر ماهی ها اند. بعدا که کمی بزرگتر شدم در قریۀ ما مردی بود که کلاه پوست قره قل میپوشید و با بایسگل غراضۀ هر صبح به شهر میرفت. میگفتند ازهمه فهمیده تر است و او را منشی میگفتند و یکی از کار هایش این بود که عصر ها که از وظیفه اش میآمد با یک چنگک ماهیگیری در سایه یک درخت مینشست و این ماهی های بیگناه را میگرفت. منطقۀ را که همیشه انتخاب میگرد باید عمیقترین قسمت نهر میبود. او ساعت ها در همان جا مینشست و با کسی صحبت نمیکرد و مثل یک مجسمۀ سنگی؛ چنگگ ماهیگیری را در میان مشت هایش محکم میگرفت.

 از او خیلی بدبر بودم. اول از کلاه پوست قرقل اش و بعد از چنگک ماهیگیری اش. گاهی دلم میشد که در همین لحظه ها او را از پشت سر هُل داده و در نهرآب غرق کنم.

یکروز پدرم مرا به خانه ای منشی فرستاد و روی کاغذی چیزی نوشت و به دستم داد. من با هزار ترس و لرز به خانه اش رفتم. او تازه از وظیفه اش آمده بود و بایسکل غراضه اش را پاک میکرد. تا چشمش به من افتاد گفت:

ــ بیا  بیا بلاخره پدر ات راضی شد من نمیدانستم که پدر ام به چه چیز راضی شده بود و او هم درینمورد چیزی نگفت. کاغذ را به دستش دادم و او آنرا باز نموده و لبلبک زده و ابروهایش را بالا کشید. بعد از آنکه با خودش لحظۀ فکر کرد از جایش بلند شده و یکراست به سمت دهلیز خانه اش رفت و گم شد. او نه پسری داشت و نه دختری. زنی داشت که نسبت به او خیلی جوان بود. من همانجا منتظر ایستادم تا دوباره آمد. خریطه ای بدستم داد و گفت:

ــ سلام به پدر ات بگو و همان کاغذی که پدرام را داده بود را دوباره به دستم داد. وبعد در حالیکه  کلاه قره قل اش را روی سرش جابجا میکرد گفت:

ــ آخ از دست پدرت!

از خانه اش با خوشحالی بیرون شده و به طرف خانه آمدم. خریطه آنقدر سنگین نبود و من متوجه آن نشدم که چه چیزی در درون آنست. وقتی به خانه آمدم. برادر بزرگم اولین کسی بود که پرسید درون این خریطه چیست؟ اهمیت ندادم ویکراست آنرا به پدرم تسلیم کردم. پدرم با خوشحالی آنرا بر داشت  سر آنرا باز کرد و میان خریطه را دید خط را دوباره خواند. آهسته باخودش چیزی گفت و سر خریطه را دوباره بست. من خاطر جمع شده و پی کارم رفتم. نیم ساعتی بعد متوجه شدم که پدرم با یک روغن داغ بسوی مطبخ میرود حس کنجکاوی ام زیاد شد و تعقیب اش کردم.

او آتش را روشن نموده و روغنداغ را بالای آن گذاشت. برای من غیر مترقبه بود و خیال میکردم پدرم عصبانی است. با ترس  نزدیک رفتم و دیدم که او یک دانه ماهی را که شکم اش پاره شده بود در میان روغنداغ انداخته و صدای جز جز آن بلند شده است. لحظه ای نگذشت که بوی روغن ماهی و گوشت سوخته سراسر حویلی را پر کرد و سر انجام آن ماهی کباب شده را روی دسترخوان قرار داده و با نان به خوردن آن مشغول شد.

دلم جوش میخورد و برای اولین بار از خوردن گوشت بد ام آمد. از آنروز به بعد هر وقت در خانه گوشت پخته میکردند حالم به هم میخورد و همان روغنداغ و همان ماهی بیادم میامد و منشی و چنگک ماهیگری اش. کفرم در میرفت و به هر کسی گوشت میخورد دشنام میدادم.

یک شب خواب دیدم که ماهی های نهر قریۀ ما همه بزرگ شده اند برابر یک گوسفند و خیل خیل به مزارع گندم هجوم آورده و هر چه را پیش روی شان میاید، میخورند. باز دیدم که منشی با چنگک اش بالای یکی ازین گوسفند ها سوار است و مثل دیوانه ها خنده میکند و بالای همه داد میزند:

ــ من پیروزم... من همه شما را مثل گوسفند قربانی خواهم کرد... بعد دیدم که پدرم دشنام میدهد و با یک چوب که مثل شمشیر است  بر او حمله میکند... بعد دیدم که سراسر قریه ی ما پر از گوسفند است و  در هر کوچه و هر باغچۀ آن خیل های گوسفندان سرهای شان پایین انداخته و در هرجهت نامعلومی به حرکت اند و نهر آب میان قریۀ ماخشکیده و ماهی ها در روی ماسه های تفتیده میطپند و ار بدن شان نور سیمابی رنگی به هر طرف ساطع میشد...

از خواب بیدار شدم. خیلی تشنه بودم مادر ام را صدا زدم و او برایم آب داد. خوابم نمیبرد. از میان ارسی  به قسمتی از آسمان سربی رنگ میدیدم که چند تا ستارۀ محدود میدرخشیدند. به نهر آب و ماهی های آن فکر میکردم. با خودم میگفتم خوب اگر راستی نهر بخشکد این ماهی ها چه به سر شان خواهد آمد و بعد به این نتیجه میرسیدم که منشی دیگر به چنگگ ضرورت نخواهد داشت تا بخواهد میتواند ماهی بگیرد و ماهی کباب نموده و بخورد. با چند دشنام به او خودم را قانع میساختم که گاهی چنین نخواهد شد.

آنشب تا صبح خوابم نبرد به گوسفند و ماهی و نهر قریه ما خیلی فکر کردم و سر انجام به این نتیجه رسیدم که دیگر گوشت نخورم  زیرا بار ها پیشرویم گوسفند ها را با همان بزرگی شان کشته بودند و میدیدم که وقتی خون از گردن شان فواره میزد چقدر تلاش میکردند که نمیرند...

 

نعمت الله ترکانی

شهر لینز 30 اپریل 2008