افغان موج   

 

 زرین  از همان دوره طفولیت دخترک مصمم و جدی بود ،  خودش  ، خود را با سواد ساخت . مگر جور زمانه او را هم آرام نگذاشت...   

   پدر زرين گاه گاهى کتاب انبيا را مطالعه میکرد و يگان وقت داستان ابراهیم علیه ­السّلام و عابد را براى زرين دختر شش ساله اش از روى كتاب ميخواند و گاهى هم داستان هاى از پيغمبران را برايش قصه ميكرد.
زرين ميخواست با سواد شود . تا خود اين همه قصه ها را از روی کتاب بخواند و براى خواهر خوانده هايش قصه كند .
زرين هوشیاری و ذکاوت خاص داشت . شب و روز در تلاش بود و کوشش میکرد ، هر چه زودتر با سواد شود و قصه های کتاب انبیا  را که يگان وقت پدرش برایش میگفت خودش بیاموزد و بخواند.

 

هنگاميكه مادر مصروف كار ها ى خانه بود .  کتاب را ميگرفت و اكت میکرد و وانمود میکرد که مطالعه میتواند ، كلمات و جملات را كه از پدر شنيده بود و در گوشش آشنا بود بيان ميكرد و از روى آن کلمات و جملات کج و معوج مینوشت . اما چیزی از آن نمی فهمید . هرقدر خواست خودش خود سرانه بیاموزد نشد.
پدر که خود دهقان بود خواندن و نوشتن را به زحمت در مسجد دهکده آموخته بود ، در اثر اصرارزرین كتاب انبيا را هفته يكبار براىش ميخواند.


 زرین که واقعآ چون خورشید میدرخشید رخسار های گلابی چهره اش را نورانی جلوه میداد. سر تا پا مهربانی و محبت بود،  روزی به ادب و زیبایی خاص ازپدر خواهش کرد برایش خواندن و نوشتن را بیاموزاند . پدر که بیچاره از صبحدم تا شام در سر،  زمین ها مصروف کشت و کار بود خسته و کوفته برمی گشت ، چند لقمه نان از گلويش فرو نرفته بود که از خستگی زیاد چشمانش پُت میشد و به بستر خواب ميرفت.
    در يكى از شب ها ، جبین زرین را بوسید .  از صندوق رنگ و رو رفته كه در كنج اطاق بود يك جلد كتابچه ى قديمى را از آن بيرون كرد و در كنار زرين نشست و دست نوازش بر سرش كشيد و برایش( الفبا ) را تا آخر نوشت . فقط همان یک بار نوشتن برای زرین کافی بود. 
زرين هر روز سعی و کوشش مى کرد و حروف الفبا را بار بار می نوشت . در هنگامیکه از کار های خانه و همکاری با مادر فارغ میشد در گوشه ای می نشست الفبا را مینوشت . همان چند ورق نیمه سفید هم سیاه شد.
 دیگر در روی حویلی در روی خاک هر حرف را با حرف دیگر نوشت . بدون خستگی این کار را ادامه داد. با خود عهد کرده بود که خواندن و نوشتن را می آموزد. چند ماه بعد یک کتاب درسى كه اورق آن بكلى زرد و نیمه شاریده بود از بین اشیای اضافی و بیکاره از سالهای قبل در عقب کندو های گِلی غله جات در کندو خانه ( اطاق كه براى ذخیره گندم و آراد ، از گِل كندو هاى بزرگ و كوچك ميساختند ). در یافت .
برای پدر آورد بعضى جا هاى آن شاریده بود . یگان سطر آن خوانا بود پدر براى زرين  به زحمت ای جیِ گیِ کرد و خواند.
زرین برای اولین بار آموخت که حرف ها را در کنار هم بنویسند و وصل کرده  بخواند . این کار سالهای سال دوام کرد.
روز ی توتۀ ذغال را از دیگدان  گرفت و به نوشتن بر دیوار های سرای و حویلی و بام آغازید . دیگر یک توته جای در و دیوار حویلی سفید و بدون نوشته نبود همه سیاه شده بودند.
زرین شش ساله بود که شروع به خواندن و نوشتن کرد. از ساعت تیری و ضیاع وقت خوشش نمی آمد. 
 دخترک زحمت کش بود کار های خانه را آشپزی و نان پختن در تنور و گاو دوشیدن را از مادر آموخت . بعضی اوقات در هنگام فراغت ، گلدوزی و خامکدوزی را از مادر می آموخت.
   زرین تازه پا به چهارده  سالگی گذاشته بود . که روز ی در کنار چشمه اى آب  مصروف پُر کردن کوزه ها يش بود . و زیر لب درس های خود را تکرار میکرد.
متوجه نشد که اسپ سوار در چند قدمی اش رسیده . از شعیه و صدای اسپ وارخطا بر خواسته  پریشان شده به طرف صدا مینگرد.
 ازدیدن مرد محاسن سفید وارخطا میشه و دست و پای خود را گم میکند . حیران است به کجا فرار کند  مرد با صداى پُراز مهر میگه دخترم نترس من را فرشته ها برای کمک تو فرستاده . دخترک آرام سرش را بلند میکند و چشمش به چهره نورانی مرد ریش سپید و نورانی می افتد.
 در دل میگه من چطور بتو اعتماد کنم ؛ مرد مثلیکه دلش را میخواند میگوید نترس دختر جان من چون پدر بزرگ توهستم .

زرین  میخواهد بپرسد که چه کمکی برای من میکنی زبانش بند می افتد چند بار دهان باز میکند زبانش مثل که قفل شده باشد یارای حرف زدن ندارد .
سراپایش را تشنج فراه میگیرد و بی هوش میشود
 وقتی چشم باز میکند خود را در خانه می یابد . چیز های بیادش می آید مثلیکه در خواب دیده باشد و مثل هروقت دیگر که میخواهد برای مادر از خواب هایش بگوید چیزی بیادش نمی ماند .
کار های خانه را انجام میدهد . در هنگام فراغت گِل را با آب مخلوط كرده   مايع آماده شده را  توسط جاروب تمام دیوار هارا با آن میشوید و سیاهی انرا دور میسازد .منتظر است که دیوار ها خشک شود و دوباره آغاز به نوشتن كند .
 در یکی از شب های سال نو دروازه کوچه دق الباب میشود. زرین دوان دوان به بسوی کوچه میرود و بدون پرسان درب را باز میکند . از دیدن
همان مرد محاسن سفید متعجب میشود و به لکنت زبان مه مه سس سس . سلام میکند .
و به محبت میگه پدر بزرگ بیا خانه . مرد میگه نه دخترم وقتی میایم كه به داخل خانه پدرت باشد.
دخترم من رونده شهر هستم چه آرزو داری برایت می آورم  . زرين مِم ميكند لبخند زده ميگويد نخیر من نمی خواهم شما به زحمت شوید .

 

بايد بگویی هرچه آرزو داری...مرد محاسین سپید تآکید میکند دخترم میخواهم آرزوهای                    خاص ترا بر آورده سازم .       

نا خود آگاه زرین به صدای پخش و آهسته میگه کاش چند کتاب و اشیای نوشتن...
مرد خداحافظ گفته بر اسپ سوار شده به سرعت روان ميشود ،  صدای سم اسپ در گوش های زرین طنین می اندازد .
 زرین خیلی خوش است که یگانه خواست و آرزو هایش برآورده میشود. اما گه گهی می ترسد که جواب پدر و مادر را چه بدهد . و شاید خوش نشوند که من با مردی صبحت کرده ام.
چند هفته میگذرد شب سال نو است . زرين با پدر و مادر  خوش و خوشحال بدور صندلی نشسته چای با میوه خشک صرف میکنند که کلکین دق الباب میشود .
 پدر به زحمت از جا بلند میشود میخواهد بطرف دروازه خانه برود . متوجه میشود که تک تک از کلکین خانه می اید . پرده های دبل را به خاطر سردی هوا در کلکین آويزان کرده بودند ، به زحمت آنرا دور و کلکین از شدت یخ و نم باز نمیشود صدا میزند زرین همو تیشه را بیار به زحمت آرام آرام نوک تیشه را در کنج و کنار پله کلکین فرو میبرد و به بسیار زخمت باز میکند . از دیدن یک شخص نورانی یک قدم به عقب میرود . مرد محاسن سفید با لبخند ملیح میگه نترس من را فرشته ها براى اطفال اين منطقه فرستاده تا يك خواست اطفال این دهکده را بر آورده سازم .
 ببین خورجینم پُراز تحفه و هدیه است . برای دخترکت هم تحفه دارم . خریطه زیبا سرخ و سبر رنگ را برايش میدهد و خودش خدا حافط گفته به سرعت از نظر دور میشود.
پدر متجب میشود خریطه را بدست زرین میدهد و خودش مصروف بستن کلکین ميشود كه  تاپ کرده و به زحمت آنرا می بندد .
 زرین از خوشی میخواهد پرواز کند خریطه را باز میکند . از خوشی فریاد میزند او خدایا چه کتابچه و قلم های زیاد واه این قطعی را ببین پدر جان از قلم های رنگه پُر است
 واه این کتابچه ها چقدر زیبا هستند در کنج هرکدام گل های رنگارنگ. واه مادر جان این را ببین کتاب ها، باش بخوانم کتاب های قصه آه خدایا این را ببین کتاب ان ب ی یا اه فهمیدم کتاب قصه های انبیا او خدایا پدر جان اصلآ در خواب هم این چیز ها را ندیده بودم .
 همه خوش میشوند و پدر اندکی پریشان به نظر می رسد. زرین غرق دنیای خود است . از دیدن هر جنس یک قد خیز میزند و شور شعف عجیبی سرا پایش را احتوا کرده .
پدر که این همه خوشی او  را می بیند چیزی نمی گوید با خود میگه حوصله باید کرد . نباید حالا این فضای خوش و خندان زرین را با پرسش سوال هایم خراب کنم . خیر در یک وقت مناسب میپرسم .
فردا مثل هميشه ، پدر بر سر زمین ها مصروف قلبه و ماله زمین ها بود . اما چرت و سودا ی زياد افكارش را مغشوش كرده بود . بار بار از خود می پرسید که او مرد محاسن سفید از آرزو های دخترم چگونه آگاه شده بود . زرین همیشه این ارزو هایش را بمن میگفت ... .
 شب به خانه امد دید که زرین از خوشی تا و بالا میرود . و بی حد خوشحال است . بعد از صرف غذای شب ، پدر صدا زد دخترم همو کتاب هایت بیار با هم بخوانیم.
دخترک دوان دوان به سوى پسخانه ميرود و تمام اجناس تحفه را با خود مى آورد. 
از خوشى سر از پا نميشناسد .با لبان پر خنده هرکدام را مکررآ نشان  مى داد و از خوشی در لباس نمی گنجید.
پدر به مهربانى مى پرسد،  دخترم نگفتی این مرد از آرزو های تو چه خبر شد؟ زرین که در زندگی دروغ نمی گفت و هیچ حرف را از پدر و مادر پنهان نمی توانست این بار اشتباه بزرگ کرده بود که تا حال نگفته بود . در میان اشک و آه ! دست پدر و مادر را بوسید قصه و اتفاقات چشمه و مرد محاسن سفید سوار بر اسپ را قصه كرد و در ميان حق حق گريه تعهد كرد ديگر هیچ وقت يك حرف و قصه را از والدین خود پنهان نکند.
 همان بود که پدر خوشنود شد . و قصه های از کتاب انبیا را هر شب برایش میخواند
 زرین دخترک با سواد و با دانش بود . اما روز گار هیچوقت همدم و همقدمش نشد. او را به پسرک دهقان عروسی کردند .
صادق مرد زحمتكش ولى بی سواد بود . فهم ، ذکاوت و آگاهی زرین را هرگز درک نکرد و برایش احترام قایل نشد.
مثل همه مردان دهکده برای قشر زن و دخترارزش قایل نبود.  زرین در مدت چهار سال  سه دختر به تفاوت یکی و دوسال بدنیا آورد .
 این حالت او را از چشم شوهر خشو و خسر حتی قوم خیش و مردم دهکده انداخت بنام زن دختر زا همیشه او را تحقیر و توهین میکردند.
زرین از بامداد تا خفتن مصروف کار های خانه و خدمت فامیل پانزده نفری شوهرش بود .
مالداری و گاو دوشیدن و مواظبت از مرغ ها ، گاو ، گوسفند و بز ؛  برعلاوه آشپزی و رخت شویی و پختن نان در تنور باید طویله را هرروز پاک میکرد و مواد فضله حیوانات را با دستان ظریف زنانه خود که از جور زمانه و کار های بیحد و حصر سخت و زمخت شده بود،  کلوله و در دیوار میزد تا خشک شود برای سوخت دیکدان و تنور وهمچنان در ایام زمستان از آتش سرخ شده سرگین صندلی را گرم میکردند.
 شب از نیمه میگذشت که خسته و مانده جان درد در بستر میرفت . صبحدم با اذهان خروس از خواب بیدار و برای کار روزانه راهی مطبخ میشد. در تمام روز با وجود مصروفيت و کار های خانه با خود چرت میزد . که كاش كمى وقت پیدا کند تا لحظاتى چند کتاب ه أنبياء را بخواند.
تقریبآ سی سال اصلآ نتوانست لای کتاب های خود را باز کند و یا کلمه ای بنویسد.
دختر انش هرکدام نزده و هژده و هفده ساله شدند و هرکدام به خانه بخت خود رفتند. و خودش سال ها در خدمت فامیل شوهر بود .

بعد از سی سال خشو خسر لطف کردند که زرین عروس بزرگ خانواده  است. حالا باید جدا زندگی کنند و متباقى عروسان همرای ما مى باشند.

زرین بیشتر از سن خود پیر شده بود در چهل سالگی فکر میشد شاید خانم شصت ساله باشد .
دست و پاهایش ورم کرده و درد داشت . به زحمت امور کار خانه را پیش میبرد.

بعد از سالهای ،  سال کتاب های خود را از صندوق کشید پشت و رویش را نگاه کرد و زار زار گریست و هرکدام را بوسید .بعد از مطالعه زیاد نوشت :
خدايا ! زن بودن يعنى رنج و درد ، توهین و تحقیر . 
خداوندا ! در تمام ادوار تاریخ گفتند بهشت زیر پای مادران است . اما بر عکس این انسان ها زن را به خاطر به دنیا آوردن دختر توهین و تحقیر کردند. 
مرا برعلاوه تحقیر . لت و کوب کردند. تهديد به مرگ کردند ،  مجرم شناختند و گفتند ؛ كه دختر زا هستی  حتی همجنسانم در حقم خیانت کردند خشويم كه خود يك زن و يك مادر بود مرا توهين كرد به الفاظ ركيك و بد صدا زد . آه که دلم از دست همجنسانم بی حد درد دارد و داغ داغ است . 
ای خدا در سرزمین ما چه جنايت ها و ظلم ها که نمیشه گوش و بینی زن را بریدند گردن نازکش را با تبر قطع کردند و گاهی هم ستم کشُ کردند با پل ریش شارگش را بریدند. ناخن هایش را دانه دانه با انبور کشیدند . او را سوختاندند ، نامش را خود سوزی گذاشتند. او را کشتند اسمش را خودکشی گذاشتند . به چاه و دریا غرق کردند ؛ گفتند خودش خود را غرق کرد.
ای خدا مردمم را چه شده چنین به جنايت ، وحشت و جهالت رو آورده اند . 
در اين دهه هاى اخير جنايت و خشونت عليه زنان در این  ميهن بيداد ميكند . 
پدرم اشك ميريخت و ميگفت : دخترم اين داغ ننگ بر جبين مردان ميهن ما ثبت تاريخ گرديد و  چنين جنايت و خيانت را تاریخ كشور ما در صد سال به حافظه ندارد .
 ای خدا بر حریم مقدس زنان که همانا منزل شان است بزور سلاح داخل میشوند دختر و زن را در مقابل چشمان اعضای فامیل اش بی عزت میکنند به طفل سه ساله تا زن هفتاد ساله تجاوز جنسی میکنند. ای خدا تو بداد ما برس در این جزيره وحشت چه میگذرد .
 لطفآ صدای ما را بشنو نگذار دختران جوان ما آله دست مردان شهوت پرست ، بی فرهنگ و بی دین شود. خدایا لطفآ نقاب اسلام را از چهره شان برانداز و روی شان را چون دل شان سیاه بساز و رسوای شان کن.
 ای خدا تو رحم کن و چشم  و بصرت  بینا و ذهن دانا نصیب همجنسانم بنما . چنان غرق هستند در جهالت ؛ که تبر بدست گرفته  میزنند در ریشه های  همنوع خود و  قطع میکنند ریشه های زنان و دختران صادق و دل پاک را .
خداوند رحم کن بر حال زار مردان و زنان جاهل هزاران جرم را مرتكب ميشوند . 
مردان شهوت پرست زنان و دختران شريف و نجيب را به بهانه هاى مختلف سنگسار میکنند.
به بهانه هاى مختلف دختران جوان و نوجوان را فرار میدهند . هنگام دستگيرى از سوى نيرو هاى پوليس و امنيت زندانى مى سازند . دختران مظلوم در كنج زندان مى پوسند و پسران واسطه دار آزاد شده مصروف عيش و عشرت و فريب دختران ديگر مصروف ميشوند .ملای قریه بردخترک نوجوان با زور تهدید تجاوز ميكند . 
 اگر از طرف دختر مخالفت صورت بگيرد ، با تبانى همدستان سيه كار خود عليه دخترك فتوا صادر مى كند و او را به جرم زنا سنگسار می كنند . 
طالب منطقه و تفنگسالار ، هر گاه دخترک را که به خواست شومشان سرخم نکرد در ملای عام شلاق  مى زنند و إگر باز هم مقاومت صورت گيرد . مردان سیه دل و سيه روى دختر نو جوان را چون رخشانه در ملاى عام سنگسار ميكنند . 
ای خدا این مردان اگر خواستند زن را لیلی و ذلیخای زمان نامیدند. وهم گفتند فلان دانشمند و حکیم ، زاده ای دامن پاک مادر است .
با درد دریع بیش از چند دهه است که در کشور ما زن را پایمال و لگد مال نمودند...

 

صالحه محک «یادگار».
سویدن 

 

خلص سوانج صالحه محک یادگار

    صالحه « محک »  (یادگار ) بنت عبدالحکیم  « رحمانی » در سال1338 ( ه.ش) در شهر کابل چشم به جهان کشود.  دوره ابتدائیه و متوسطه را در لیسه عالی ملالی در سال 1356 به اتمام رسانید . بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در سال 1357  نظر به علاقمندی که  به مسلک مقدس معلمی داشت ,  شامل دارلمعلمین سید جمال الدین افغان گردید .  تحصیلات خویش را در دارلمعلمین مذکوربا مؤفقیت به اتمام رسانید . در سال 1360 ازدواج کرده که ثمره ازدواجش دو دختر و یک پسر میباشد.  در سال 1359 بحیث معلم در لیسه محراب الدین تقرر حاصل نمود  . بعد از آن به حیث معلم در  لیسه عالی الفتح  و  در سال 1381 الی 1387 به حیث سرمعلم در همین  لیسه و از سال 1387  در لیسه  عالی فردوسی به حیث سرمعلم بوظیفه خویش ادامه داد ودر جریان وظیفه شامل پوهنتون تعلم و تربیه گردیده  ، درسال 1383 به سویه لیسانس از پوهنتون مذکور  فارغ شد.

در سال 1386  ازطرف  مقام ریاست جمهوری به کسب تقدیر نامه به حیث معلم ممتاز شناخته شد . موصوف  در دوره های کاری با صداقت و ایمانداری در تربیه و پرورش اولاد وطن از هیچ نوع سعی و تلاش دریغ نورزیده وبه  اخذ تقدیر نامه ها و تحسین نامه های متعدد از  طرف مقام وزرات معارف و اداره مربوطه خویش نائل گردیده  است.

 علاه بر آن ، علاقمندی خاص به مطالعه و نویسندگی داشته و مضامین متعدد به رشته  تحریردر آورده که  در جراید مختلف از جمله روز نامه  انیس به چاپ رسیده است. همچنین کتابهای و مضامین متعددی به رشته تحریر در آورده که از جمله کتابی تحت عنوان ( زنان افغان زیر شلاق خشونت ) به چاپ رسیده ودر صورت بدست آوردن امکانات آثار دیگر موصوف نیز چاپ و بدسترس اهل فرهنگ قرار خواهند گرفت.

علاوه بر آن  هئیت تحریر و متصدی صفحه دردی از دردها در  مجله بانو (ناشر اندیشه های زنان افغانستان در اروپا ) .

و داستان های کوتاه که همه از درد های ملت و  مردم ما  سرچشمه گرفته و به  خون دل و اشک دیده  به خامه کشیده  شده در سایت های مختلف انترنتی به نشر رسیده است .