نگارش: خاتول مهمند
شاه بى بـى كه قهر ميشد چشم بسته ميكد و دهن باز، دشنام هاى آب دار و نان دار خدمت طرف تقديم
ميكرد. يكى ازبدترين دشنام هايش " كمونست" بود و زنهار كه اگر شخصى مورد غضبش واقع ميشد
هزار مرتبه كمونست گفته جانش را تازه ميكرد.
آنقدر این واژه راگفته بود كه اين كلمه ورد زبانش شده بود و نميتوانست از گفتن اين كلمه خوددارى كند.
اگر روى تصادف با عابر مردينه در شهر شانه اش تصادف ميكرد با خشم داد ميزد : " ده غضب خدا شوى تـوكمونست!"
اگر بچه هاى گدى پرانباز همسايه بالاى بامشان براى گرفتن آزادى و جمع كردن تار ميامدند
شاه بـى بـى داد ميزد: " او چوچه هاى كمونست از سر بام گم شوين كه كاگل خراب ميشه، تخم اسپند شوين شما اولاد هاى
كافر!"
اگر عروسش از غلطى در ديگ كمى نمك زياد علاوه ميكرد باز هم أوقات شاه بـى بـى تلخ ميشد و داد ميزد : " او دختر كمونست هيچ به اندازه شورى نميفامه ، الهى خانهء كمونستى بابيت زيرى بام شوه !
دليل اينكه بالاى اين كلمه قهر برميخورد به اينكه چرا كمونيست ، كمونيست بود و چرا كمو است نبود. اين دليل صرف از دماغ شريف همين شاه بى بى تراوش ميگرفت.
شاه بی بی یګان عادت کیف نصوار هم داشت که اګر خدا نخواسته کسی کیفش را خراب میکد او آدم مورد غضب قرار میګرفت درست مانند چلی ګذر شان. روزى چلى مسجدى گذر شان در زده گفت : بـى بـى جان ، بـى بـى جان امشو نان شامى يادت نره كه حق ملا اس.
شاه بـى بـى كه جانش را ميگرفتى و نانش را نى با قهر گفت : ده قار خدا شوى اولاد كمونست هفته
پيش نان شامى روان كدم، برو گمشكو شما كمونست ها كم و نيست شوين !
چلى كه از پدر پدر ملازاده و چلى زاده بـود و نميدانست كمونست يعنى چى با خود گفته : بـى بـى جان امروز به انگليسى دوو ما زد.
بالاخر نواسه گك شاه بـى بـى فتيالى جان كه شاه بى بى سرش را مدام با روغن نباتى ليت و پِت چرب ميكد و اين مظلوم مدام مصاب به ريزش بـود. بچه هاى كوچه نامش را فشنگ مانده بودن و چوتار ها كله چرب یا مسترى چربك صدایش میزدند.
خلاصه مسترى چربك تصميم گرفت تا معنا كمونست را بفامه، بناً اى ميدان و طى ميدان كرد تا كه يك مردك كتابخوان معلم دينو را در كوچهء شان يافت.
معلم دينو كه ظاهراً ژوليده موى و برباد حال بنظر ميرسيد و در جيب يك قران نداشت ، صرف كتاب
ميخواند. چوتار هاى كوچه معلم را " انوى ديوانه " صدا ميزدند.
معلم از ميان گنجينه هاى خاك زده اش چند كتاب به فتيالى داد تا بخواند و چشم مغزش باز شود.
فتيالى ميخواند و هوشيار ميشد، ميخواند و هوشيار ميشد . از كتاب هاى خورد تا كتاب هاى كلان را
خواند و بالاخره نوبت به خواند كتاب كاكا ماركس رسيد!
بعد خواند اين كتاب بچه سازمانى شد، بچه از غولگرى به منطق رسيد، فتيالى فشنگ فتح خان شد.
شاه بـى بـى كه مى ديد فتيالى آدم شده با ديد مشكوك أو را تعقيب ميكرد. روزى تصميم گرفت تا اتاق فتيالى را تلاشى كنه و سرمنشا آدميت بچه را كشف كنه.
شاه بی بی موقع غنیمت دیده به اتاق نواسه خودش را رساند و به تلاش آغاز کرد که ناګهان چشم اى ظالم را عكس ماركس در جلد كتاب سرخ رنگ جلب ميكنه.
شاه بـى بـى با ديدن عكس ماركس سر فتيالى صدا ميكنه: او كمونست قول و بـول شده تـو عكس بابايته چرا ده پشت كتاب چسپاندى؟
ارواح فتيالى با شنيدن نام كمونست مى كوچد و ميداند كه اگر شاه بـى بـى بفامه كه اى ماركس كمونست است خاك بسرش ميشه با چالاكى ميگه : نكو بـى بى جان كه اى ملا ماركس است، مره اوسانه* هاى همى آدم ، آدم ساخته!
شاه بـى بـى كه مجذوب چهرهء ماركس شده بـود يخن گرفته توبه كده و گفت : الله مه سر از امروز به ارواح اى نيكبخت كه تـو شاخداره آدم ساخته نفل ميخانم، از چهره اى نور ميباره ، مه صدقه ريش تـو مؤمن شوم اینه ملا که تو لوده ره آدم ساخت!
و از همان روز به بعد شاه بـى بـى در اخر هر نماز نفل خانده و براى روح ملا ماركس طلب امرزش ميكند.
شاه بـى بـى نميفاميد كه به ديگران گفت و به خود ديد، از همو خاطر ده كوچه ضرب المثل شد كه ( شاه بـى بـى شو خوكنى و صبح ببينى! )