سید موسی عثمان هستی سردبیربینام درتورنتوی درایالت آنتریوی کانادا
داستان کوتاه طنزی وحقیقی
ازخیابانی عبورمیکردم که دروازه تلویزون طلوع نیوزدرهمین خیابان قرار داشت. موتری رسید که درداخل موتر افراد عجیب وغریبی نشسته بودند. بیدرنگ ازموتر پائین شدند چند نفر از راکبین موتردرخیابان مقابل دروازه بشکل قطاردرحال آماده باش ایستاده شدند. مردی ازموترکه سروصورت اش فرق کلی با دیگر افراد داخل موتر داشت پائین شده به طرف دروازه طلوع نیوز به راه افتاد. داخل دروازه طلوع نیوز نشدند شخص که با کش فش پائین شد داخل دروازه طلوع نیوز گردید افراد قطار پیشرو و قطار افراد پشت سرد این مرد دوباره داخل موتر شدند. این صحنه به من خیلی جالب بود. حس کنجکاوی به من دست داد با ترس ولرز از یکی اشخاصی که دوباره داخل موترنشسته بود پرسیدم : می توانم چیزی بپرسم با اشاره سرگفت: ـ بلی...
گفتم: این آقا کی بود چکاره است؟
اوخنده کرد گفت: آقا ازکجا آمده ای به شهرکابل؟
گفتم :من سالها مهاجر بودم دور از وطن زندگی می کردم چند روز شده که به چشم کورمن آفتاب زده داخل مملکت شده ام هرچیز به من نو وعجیب وغریب است. مرد خنده کرده گفت:
حالا چه عجیب وغریب درنظرات جلوه کرد؟
گفتم: پائین شدن شما وپائین شدن آقای که سر و صورت ولباس اوبا شما متفاوت بود.
گفت: اولین باری است من مردی را می بینم که حرکت ما درنظراش عجیب وغریب می آید. شما گناه ندارید مردغریبه هستید که تازه به این شهرآمده اید. آهسته آهسته هر چیز به شما عادی میشود. این آقا ولی مسعود برادر کوچک قهرمان ملی احمدشاه مسعود بود وجهت مصاحبه به دفتر طلوع آمده... گفتم: این آقاحالا چکاره است؟
گفت: درظاهرهیچکاره ولی درپس پرده هرکاره است.
باخودگفتم: بیکاران این شهرکه هرکاره است با این کش وفش میگردند کسانیکه درظاهرهرکاره هستند شاید با توپ وتفنگ بگردند...
باخودگفتم: وقتیکه محافظین بی کاره ها ما راغریبه میگویند وکلای پارالمان حق دارند که ما راغریبه بخوانند وشهروند درجه دوم ودوتابعیتی خطاب کنند....بگیرکه ترانگیرند...