« عزیز نسین» طنز نویس ترکیه
عزیز نسین رمان نویس، طنز نویس، مقاله نویس، نمایشنامه نویس و در نهایت محقق وشاعر توانای کشور بزرگ ترکیه است. طنز های این نویسندۀ فقید نسبت به تازه گی های آن از نظر سبک و بیان، شهرت او را در سرتاسر گیتی بلند نموده . طوریکه آثار وی به اضافه از سی زبان زندۀ دنیا ترجمه و مورد استقبال علاقه مندان هنر و ادبیات قرار گرفته است.
زنده گی عزیزنسین از خدمت زیربیرق ترکیه به حیث سربازشروع شد. طوریکه در سال ١٩٤٢ در جنگ جهانی دوم به حیث قوماندان بلوک استحکام در حادثۀ بم زخمی گردید. او این وظایف را الی ختم جنگ جهانی دوم ١٩٤٥ ادامه داد.
از آن پس به حیث سردبیر روزنامۀ « قره گوز» چشم سیاه و « یدی گون»هفت روز به کار نویسنده گی آغاز کرد. او با نوشتن طنز های در نشریۀ« مارکوپاشا و گلۀ حیوانات» دست زد. از سال ١٩٤٧ به ولایت بورسا در ترکیه تبعید و زیر نظارت قرار گرفت.
در سال ١٩٤٩ الیزابت دوم ملکۀ انگلیس، رضاشاه پهلوی شاه ایران، ملک فاروق پادشاه مصر با میانجیگری سفارت خانه های خویش و به خاطر توهینی که از طرف عزیز نسین به آنان شده بود، علیه او اقامۀ دعوا نمودند، که درنتیجه وی به مدت شش ماه به حبس محکوم گردید. در سال ١٩٥٢ در شهر استانبول کتاب فروشی باز نمود ولی از عاید کتاب فروشی نتوانست معشیت زنده گی خود و خانواده اش را پیش ببرد. در سال ١٩٥٥ خانه و کتاب فروشی اش را ویران و او را تحت نظارت شدید قرار دادند. در سال های ١٩٥٦ و ١٩٥٧ او توانست در مسابقۀ طنز نویسی ایتالیا با نوشتن طنز های « بیست دوملت» و «حمدی فیل» به گرفتن جایزۀ نخل طلایی نایل گردد. او پس از آن سال ها به نشر هفته نامه های طنز وبنگاه نشراتی « اندیشه» دست یازید اما به دلیل نامعلومی این بنگاه اش طعمۀ حریق گردید.
عزیز نسین برای اولین بار در سال ١٩٦٥ و به سن پنجاه سالگی موفق به اخذ گزرنامه گردیده و به کنگره ضد فایشیزم در کشور آلمان دعوت شد. متعاقبا به کشور پولند، اتحادجماهیرشوروی، رومانیا و بلغاریا فلیپن، ویتنام دعوت و هر مرتبه مقام های اول را در طنز نویسی بدست آورد. در سال ١٩٦٨ در خود کشور ترکیه هم به مقام اول در نوشتن طنز دست یافت. از جمله طنز های وظیفۀ وطنی، انسانهابیدارمیشوند و چی چو مقام های اول را بدست آورد.
عزیز نسین در سال ١٩٧٢ بنیاد « نسین» برای سرپرستی از اطفال بیکس ترکیه راگذاشت. در سال ١٩٧٧ رییس اتحادیۀ نویسنده گان ترکیه انتخاب گردید. او در سال های ١٩٨٣ ـــ ١٩٨٤ ــ ١٩٨٥به کنگرۀ نویسنده گان اسیا افریقا، عضو افتخاری کلوپ قلم انگلستان و مقام مبارز ضد حکومت نظامی در ترکیه بود. در سال ١٩٨٩از طرف بنیاد اطفال شوروی آنزمان مدال تولستوی را از آن خود کرد. و در سال ١٩٩٥ در ترکیه به اثر سکتۀ قلبی جهان را وداع کرد. او در طول زنده گی پر بارش علیه نادانی، جهالت، افراط گرایی مذهبی، نابرابری اقتصادی، فرصت طلبی، فساد اداری و دیگر ناهنجاری های اجتماعی مرسوم در جامعۀ ترکیه مبارزۀ کرد. از او اثار زیادی از طنز گرفته رومان، تحقیق، شعر و مفالات به جای مانده است. اینک طنز زیبای از او را به نشر میسپاریم که توسط محترم ذاکر عمری ترجمه شده است.
حلبی زنگ زده
یکی نبود. دوتا نبود. سه تانبود... در روزگار قدیم روی زمین مملکتی بود که هیچ چیز نداشت. این مملکت را پادشاهی بود، خزانۀ هم داشت که در آن پر ارزش ترین چیزی بحیث امانت ملت نگهداری میشد. چون این امانت از گذشته گان باقی مانده بودهمه ملت بدان افتخارمیکردند که اگر هیچ چیزی هم نداریم از چنین امانتی که از پدران ما مانده افتخار نموده خود را تسکین میبخشیم و محرومیت خود را فراموش میکنیم. امانت باقی مانده از یکی نه بلکه از تمام ملت است. و همه در حفظ و نگهداری آن افتخارمیکنند.
به خاطر حفظ و نگهداری این امانت که بیشک از بیت المال بود، از سالیان درازی محلی که خزانه دولت بود، برایش انتخاب شده بود.
رسم چنان بود که از پادشاه گرفته تا نخست وزیر و اعیان شهر سال یکمرتبه در قصر پادشاه جمع و برای نگهداری آن به خداوند و ناموس خود سوگند یاد میکردند.
بعد از گذشت سال ها روزی به دل پادشاه وسوسۀ آمد، که این امانت چه چیزی خواهد بود که همه به آن سوگند میخوریم و تا حال کسی نفهمیده که ارزش آن به چه مقدار است. او همیقدر آگاه بود که این امانت در میان یک قطی در خزانه جای دارد.که برای دیدن آن در دل پادشاه شعلۀ افروخت.
روزی از روز ها پادشاه به خزانه داخل شد و چون او پادشاه بود هیچکس مانع رفتن اش به خزانه نمیشد. بعد از اینکه به اطاق های درون به درون از چهل اطاق گذشت، در اطاق چهلم قطی را دید که امانت در آن قرار داشت. قطی را باز کرد دربین آن قطی دیگر و باینترتیب چهل قطی را باز کرد و در قطی چهلم گوهر شبچراغی بود که خراچ هزاران ملک میشد. این دیگر نه طلا بود و نه مثل دیگر چیز ها. چیزی بود مشابه به قیمتی ترین چیز دنیا و میدرخشید و روشنی پخش میکرد پادشاه در دل شیفته این گوهر شد و با خودش گفت:
این گوهر درخشنده تنها برای پادشاهان زیبنده است وباشد من بجای آن یاقوت طلا پلاتین و لعل میگذارم و چون تا حال کسی نمی داند میان این قطی چه بوده سر از سر من بدر نمیکند وچنین کرد و از خزانه بیرون شد و گوهر شب چراغ را باخود گرفت.
پس از این کار امر کرد که پس از این برای حفظ این امانت هر سال دو بار باید سوگند یاد کنیم و به اینترتیب هر سال پادشاه نحست وزیر و اعیان شهر برای حفظ و نگهداری امانت دو بار به خداوند و ناموس خود سوگند یاد میکردند.
نخست وزیر هم که شخص زرنگ و چالاکی بود باخودش فکرکرد این امانت چه خواهد بود که هر سال دو بار برای نگهداری آن سوگند میخورم و در پی آن شد که آنرا ببیند و روزی از روزها به حزانه دولت رفت، چون او نخست وزیر بود میتوانست بدون تردید به خزانه دولت داخل شود. او از چهل اطاق درون به درون گذشت و چهل قطی سر بسته را باز کرد. در میان قطی چهلم طلا پلاتین و لعل دید و با خودش گفت چون کسی خبر ندارد که درون این قطی چه است ، باشد مقداری از آنها را میگیرم وچنین کرد و درب قطی را بست و از خزانه بیرون شد. ازین پس به پیشنهاد نخست وزیر در سال سه مرتبه پادشاه نخست وزیر و عیان شهر برای نگهداری امانت به خداوند و به ناموس خود سوگند یاد میکردند
روزی از روز ها ناظر خزانه با خودش گفت این چه امانتی باشد که هر روز برای حفاظت آن سوگند زیاد میشود و در دلش وسوسه پیدا شد تا آنرا ببیند او هم از چهل خانۀ درون به درون گذشت و چهل قطی را باز کرد و در قطی چهلم مقدار کمی جواهر و طلا یافت و با خودش گفت کی خواهد دانست که در قطی چه چیز بوده و آن طلا و جواهرات را برداشته بجای آن حلبی زنگ زده ای را که در آن اطراف افتاده بود به داخل قطی گذاشته واز آنجا بیرون شد.و پیشنهاد داد که برای حفظ امانت منبعد هر سال سه مرتبه باید سوگند خورد.
روزی مردی از میان مردم که از این همه سوگند خوردن و سوگند یاد کردن به ستوه آمده بود مردم را جمع نموده گفت:
ما بخاطر امانتی که از پدران و نیکان ما بما رسیده هر سال سه بار به خداوند و به ناموس خود سوگند میخوریم. مگر چنین نیست که ما در نگهداری امانت بی ایمان و راستکار نیستیم و اگر این امانت در نزد ما مقدس است پس چه ضروت که در حفظ آن قسم یاد میکنیم. اگر این امانت پر بها و مقدس است بهتر است یکروز آنرا به مردم نشان دهیم تا اگر در آینده کسی آنرا سرقت کند ما بدانیم که این امانت چه بوده و ارزش آن چقدر است. درین وقت نزدیک از طرف تعدادی زیاد به شمول پادشاه نخست وزیر و ناظر خزانه سنگسار و به اعدام محکوم شود. آنها میگفتند این امانت پر بها و مقدس را که از پدران و نیاکان ما باقی مانده و تا حال کسی آنرا ندیده تو که باشی که آنرا ببینی . وبنا بر آن پادشاه از مردم اجازه قانونی خواست تا این شخص گستاخ و تفرقه افکن را مجازات نمایند و همین شد که او را به مرگ محکوم نموده ودر اسرع وقت به دارش زدند. یکبار دیگر در حفظ و نگهداری آن امانت تاکید شد واینبار تصویب گردید که در سال چهار مرتبه باید سوگند به خدا و به ناموس یاد میشد.
جریان در همین جا ختم نشد. مردی از احاد ملت با خودش فکر کرد که باید این امانت رابیند و یکروز دزدانه داخل خزانه شده و چهل اطاق درون به ئرون را طی کرد و چهل قطی را باز کرد و در قطی چهلم حلبی زنگ زده ای را دید که امانت مقدس پدران و نیاکان شان است. از شدت تعجب در حالیکه حلبی زنگ زده در دستش بود از حزانه بیرون دویده وبا فریاد بلندی گفت :
ــ اینست امانت پدران و نیاکان ما، تنها یک حلبی زنگ زده. نگاه کنید ای مردم که ما چه را نگهداری و به خاطر آن به خدا و به ناموس خود سوگند میخوریم...
ناظر خزانه با صدای بلند فریاد زد:
ــ تو دروغ میگویی این امانت پدران ما نیست.
نخست وزیر هم با صدای بلندی گفت این یک دروغ است. و پادشاه هم از سر تخت اش فریاد زد تو دروغ میگویی این امانت پدران و نیاکان ما نیست.
مرد فریاد زد:
ــ از کجا میدانید که این امانت پدران ماست و امانت اصلی را کسی نه دزدیده باشد و عوض آن این پارچۀ حلبی بی مقدار را قرار نداده باشد؟!
چونکه هیچ کس ازین موضوع امانت پدران و نیاکان شان اطلاعی نداشتد.مرد را در جاخفه نمودند و حلبی زنگ زده را به جایش در قطی چهلم در خزانه قرار داده و بخاطر حفظ این امانت فیصله نمودند که بعد از آن ، هر روز سه مرتبه بامداد، چاشت و شام به خدا وبه ناموس خود سوگند یاد کنند. امانت مقدس بعد از دستیرد های فراوان به حلبی زنگ زده تبدیل شده بود.
ترجمۀ ذاکر عمری
هامبورگ دوم نوامبر ٢٠٠٦