برای قسمت سوم اینجا را کلیک کنید
***
خاطراتی از کوره راه های مهاجرت
قسمت اول
یک متل قدیمی هاست که میگویند؛ آدمیزاد از سنگ سخت تر و از گل نازک تر است. امروزیکسال و دوازده روز میشود که به عزم مهاجرت از افغانستان بیرون شدیم. وقتی این مدت را بیاد میاورم با خودم میگویم واقعا از سنگ خیلی سختتر بودیم. ولی هرگز به نازک بودن مان از گل باور ندارم. چون اگر حتی بوی از گل میداشتم پژمرده و نابود شده بودیم و حد اقل نامی و نشانی از ما در جهان نبود.
روز گرم و آفتابی بهار بود.موتر پک اپ تویوتای که ما را به سمت ایران انتقال میبرد، پر بود از اموال قاچاقی، کسی نمیدانست چه چیزهای است. بوری های روی هم انباشته پشت موتر را پرکرده بود و حتی درون موتر که به خیلی زحمت جای هشت نفر را داشت، بعضی بسته های کوچک را جایسازی کرده بودند. قاچاقبر ما جوان بیست و یا بیست دو ساله ای بود که ریش کوتاه داشت و کلاه سفیدی به سر گذاشته بود. چشم های کلان و سرخی داشت که به صورت کوچک اش، او را مثل یک دلقک نمایش میداد. او را یکی از دوستانم برایم معرفی کرده بود.
وقتی با دوستان و همسایه ها خداحافظی کردیم او برایم گفت:
ــ اگر طالبان پرسیدند این بسته ها از کیست تو بگو مال من است. اگر جریمه و یا ضبط کردند من تاوان میدهم. بجوابش گفتم باید بدانم که این مالهایت شامل چه چیزهای است و او با تندی جواب داد. تکه است همه اش تکه و تو میدانی که مال غیر مجاز از طریق جاده عمومی وگمرک نمیرود.
اما چنین کاری هرگز اتفاق نیفتاد و ما پس از طی فاصلۀ صد وبیست کیلومتر سرک مخروبه به سرحد ایران و مرز دوغارون رسیدیم.
در هرات قونسولگری ایران مرکز قاچاقبران انسان بسوی ایران است. آنان به هر فامیل ازسه الی هشت نفری به دو و یا جهار نفر حد اکثر ویزا میدهند. آن هم توسط رابط های خود از طریق ریاست ارتباط خارجۀ طالبان و یا رابطه های از میان اهل تشیع هرات. من قبلا برای گرفتن ویزه برای پنج نفر سیصد دالر امریکایی توسط یکنفر که خیاط بود به مامورین قونسلگری ایران پرداخته بودم و چون تعداد ما هشت نفر بود سه نفر ما که اطفال بودند ویزا نداشتند و مسوولیت آن هم بدوش همین قاچاقبر بود. در مرز دوغارون در مقابل هر طفل که غیر قانونی داخل ایران میشود پنجاه دالر امریکایی و در مقابل کلان سالان صد دالر امریکایی رشوه اخذ میکنند که آنرا هم در ختم سفر یعنی در مشهد به قاچاقبر پرداخت کردم. از گمرک دوغارون تا مشهد بهمین ترتیب در هر پاسگاه از پارچه و از نفر پول میگرفتند ولی با خوشرویی و مزاح.
ساعت ده شب به مشهد رسیدیم. قاچاقبر ما را یکراست به یک هوتلی برد که در میان پسکوچه های نزدیک به حرم امام هشتم شیعان امام رضا بود. و از ما خدا حافظی کرد. بعدا دانستم که در مقابل مسافرینی که او به این هوتل میاورد حق داشت مجانی در آنجا حمام بگیرد و یا گاهی با روسپی در آنجا بخوابد.
آن شب از خستگی زیاد بعد از خوردن چای و غذای مختصر به خواب رفتیم.
در ایران تعداد مهاجرین افغان به پیمانۀ زیاد است که در هر گوشه مشهد به یک افغان برخورد میکنی، دوکاندار، روزمزدها، نمکی ها(نان خشک بخر ها) تاجران و بلاخره قاچاقبران، همگی یک نام دارند که « افغانی» است. در روز های بعد بعضی از آنان را ملاقات کردم.
سه روز بعد از رسیدن به مشهد مرکز استان خراسان ایران به یک رابط قاچاقبر انسان برخوردم و او به من وعده داد که ما را از طریق روسیه به اروپا بفرستد. البته در مقابل هر نفر (هر دو طفل پاینتر از سن هشت سال) یکنفرحساب میشد. و من باید در مقابل هر نفر شش هزار دالر امریکایی پرداخت میکردم.
فردای آنروز من در حیابان خرامشهر به ملاقات مردی رفتم که بی شباهت به دزدان سر گردنه نبود موتر پیکان سفیدی داشت و در گوشۀ خیابان پارک اش کرده بود: چهرۀ سیاه چرده، بروت های پرپشت و موی های مجعدی داشت، قد کوتاه و با زبان نرمی، خیلی شمرده و احترامانه صحبت میکرد:
ــ نام خدا هشت نفر، فرقی نمیکند من در یک پارتی شصت و سه نفر را بدون کدام خطر به المان فرستادم که دو ماه وقت را در بر گرفت. بعد از آنکه نام و نشانم را پرسید چنان وانمود کرد که گویا پانزده سال پیشتر، در سرک مخابرات شهر هرات زنده گی میکرده و با پدرم آشنایی و در همان منطقه دوکان سمنت فروشی داشته. او در همان نیم ساعت ملاقات از سن و سال اطفال ام و همچنان از کار و بارم در هرات خود را واقف ساخته برایم دستور داد که فردا به کنسولگری افغانستان در مشهد رفته و گذرنامۀ جدیدی بگیرم. این بخاطری که سه نفر از اطفال ام درگذرنامه که از هرات گرفته بودم ویزه نداشتند و چنین فیصله نمود که باید در مدت یکهفته مبلغ سه هزار دالر امریکایی را پیش پرداخت نمایم.
فردای آنروز بنا بر وصیت یکی از افغان های دیگر به ملاقات قاچاقبر دیگری رفتم او در یکی از از اپارتمان های منطقۀ شمال مشهد با خانواده اش زنده گی میکرد. اطاق مراجعین اش با قالی فرش بود دستکاه تیلفون و فکس با یک پایه تیلویزیون بزرگ تزیین شده بود .در مدت یکساعتی که با او بودم چندیت تیلفون از اوکراین، روسیه و المان داشت و به هر یک دستور میداد وچنین وانمود میکرد که با همه قاچاقبران در دنیا ارتباط داشته و سر دستۀ همگی است. بهر صورت او هم از یک نفر میلغ شش هزار دالر امریکایی طلب کرده و چنین میگفت که همه قاچاقبر های افغان لزوما دروغ میگویند ولی من ازین کار بد میبرم و کار من بدون دروغ و درد سر است.
فردا به کونسلگری افغانستان در شهر مشهد مراجعه کردم. در آنجا شخصی که دستیار کنسوول بود مرا گوشه کرد و گفت:
ــ میدانم میخواهی خود را از شر طالبان خلاص کنی. کار خوبی میکنی ما به مبلغ یکصد و چهار دالر امریکایی برایت پاسپورت میدهیم. در غیر آن شماره تیلفون و نام شخصی را برایم داد که در مورد رفتن به خارج مرا کمک کند. بعد از آنکه فهمیدم کنسوول افغانستان در مشهد یکی از همدوره های دانشگاهی ام بود نفس راحتی کشیده و از او وعدۀ ملاقات خواستم.
کنسوول همان کسی بود که من شنیده بودم . ابتدا مرا نشناخت. پس از رد و بدل چند خاطره مرا شناخت و وعده ای همکاری داد. آنروز آخرین روزی بود که او را دیدم زیرا در روز های دیگر یا خودش را مشغول ویا غایب وانمود میکرد و خلاصه که بدردم نخورد. او یکی از محصلین سال های ۱۳۴۹ ــ ۱۳۵۳ دانشکده انجینری کابل و یکی از اعضای جمیعت اسلامی بود.
با تسلیم نمودن پاسپورت جدید و پیش پرداخت سه هزار دالر امریکایی به قاچاقبر وابستگی ام به اوتا اندازۀ شد که تمام امید های من و فامیل ام به او خلاصه میشد. هر روز برایش تیلفون میزدم و او هر روز عذری را پیش میاورد.
اما در مورد شهر و مردم مشهد:
شش ماه در مشهد بودیم. شهر مشهد بدون مبالغه یکی از شهر های پاک و مدرن ایران است که در وسط آن مرقد امام رضا، امام هشتم شیعان جهان قرار دارد. این شهر دروسط بیابان خشک و کویری بنا یافته که مردم آن کمی مذهبی و دارای فرهنگ آسیایی اند. شهر تمیز است و روزانه اطراف حرم امام رضا از زایرانی که از چهار گوشۀ ایران، پاکستان، افغانستان و جمهوریت های آسیای میانه میآیند پر است. بدون شک مجتمع حرم که سابقۀ خیلی تاریخی دارد از بنا های زیبا و قدیمی این شهر است. تازه از قسمت زیر بعضی از ساختمان ها سرک های موتر رو برای جلوگیری از ازدحام ترافیک ساخته شده است. زیارت امام هشتم نسبت ازدحام هزاران زایر در روز و شب تقریبا غیر قابل دسترسی است. درگوشۀ شمالی آن زیارتگاه مردم زیادی که دارای امراض گوناگون اند دست و یا پای خود را با ریسمان به پنجره های حرم بسته و از او استدعای شفا میکنند. در همین مرتبه سقاخانۀ حرم قرار دارد که روزانه به مسافرین غذای مجانی عرضه مینماید. در حال حاضر باید از طرف دفتر سقاخانه بلیط های ورود به آنجا را داشته باشی و در ختم غذا خوردن در بیرون عدۀ ایستاده اند تا اگر کسی از آن غذای پسمانده با خودش داشته باشد را گرفته و بحیث داروی شفا دهنده استعمال نمایند درین شهر تعداد زیادی از فال بین ها در بعضی از اماکن تفریحی نشسته اند و با پیشبینی های عجیب و غریب راجع به آینده ات بحث میکنند. بعد از مدتی اقامت ما در مشهد و نشنیدن جواب از طرف قاچاقبر و با توصیۀ یکی از دوستان یکروز در کوه سنگی ( منطقه ای در مرکز مشهد برای تفریح و خوشگذرانی) با یکزن حدود سی الی سی وپنج ساله آینده ام را دیدم او گفت راهی که میروی دراز و پر خطر است اما فرقی نمیکند تو بدون خطر به مقصد میرسی و ضمن آن از زمان حرکت و تعداد فامیل ام به درستی چیز های گفت که مرا شگفت زده ساخت درست بخاطر ندارم که در مقابل این پیشگویی اش چند تومان دادم اما او میگفت در وقت حرکت باید برایم بیاوری. در اینگونه مکان ها ها تعداد زیادی ازین اشخاص نشسته و با این کار ها روزگار خود را میچلانند.
در سمت غرب دره های زیبا و خوش آب وهوای طرقبه و شالدیز قرار دارد که اکثرا مردم سرمایه دار مشهد در آنجا ها باغ و یا ویلا دارند و در فصل گرم تابستان آنجا برای خوشگذرانی میروند.
مردم مشهد شاید از همه زیادتر به مسلمانی و اسلامیت تظاهر میکنند در یکی از جاده ها شخصی که فکر میکنم سودایی بود مرا توقف داده پرسید چرا سگرت دود میکنم اول فکر کردم پولیس مذهبی است اما بعدا او زبان به نصیحت گشوده گفت:
ــ مگر نشنیدی آغا ( یکی از مراجع تقلید) گفته دود کردن سیگار حرام است. زیرا ما داریم هم خود و هم اقتصاد خود را تباه میکنیم. اما چهره خودش زرد ضعیف مثل تریاکی ها بود.
هر چند در خانۀ کرایی که ما از یکی مشهدی گرفته بودم، در یخچال آن بوتل مشروب ودکا ساخت ترکمنستان را جا گذاشته بود و تا آخرین روز های بودباش ما یکشب آنرا سراغ گرفته و برد. بعضی از مغازه داران و مردم عوام آن از سنی مذهب ها بد بر هستند. یک روز سراغ خانۀ کرایی رفتم صاحب خانه که زن جوانی و در حدود سی پنج تا چهل سال داشت از من پرسید شیعه یا سنی ام وقتی فهمید سنی ام معزرت خواسته و خانۀ ای دیگری را در همان کوچه برایم نشان داد در یکی از مغازه ها که جهت خریدن شکر رفته بودم میگفت به «عمری» یعنی سنی معامله روانیست. شاید چنین اندیشه های از جانب آخند های متعصب و بی فرهنگ به خورد مردم عوام داده شده باشد اما از قرار معلوم رویه مقامات ایرانی که خود را حتی رهبر مسلمان جهان معرفی میکنند در مقابل مذاهب و ملیت های دیگر هر چند مسلمان هم باشند، دور از انصاف و فایشستی است. نان، میوه جات و لبنیات تقریبا ارزان و از کیفیت خوبی یرخوردار است. کرایه، اتوبوس، تکسی، برق و گاز ارزان و ناچیزاست. شهر مشهد دارای سیستم منظم ترانسپورت شهری، شبکه برق رسانی، آب رسانی و کانالیزیسیون است.
یکماه در همان هوتل زنده گی کردیم اما با آمدن زایرین هوتلدار به بهانۀ ایکه من هوتل ام را برای دوماه اجاره داده ام . ما را جواب داد. و ما در یک خانه اجاره کردیم. دو ماهی که قاچاقبربرای فرستادن ما به خارج وعده داده بود تمام شد ولی او هر بار عذر و بهانه میاورد و چنین وانمود میکرد که کسی را برای گرفتن ویزا به قرقیزستان فرستاده و بزودی خواهد آمد. در جریان چهارماه بعد از آن حوادث دیگری بوقوع پیوست از جمله در نهم ماه سپتمبراحمدشاه مسعود قومندان درۀ پنجشیر توسط ظاهرا دو مرد عرب ترور شد. در مشهد در مسجد هراتی ها که در فلکۀ برق قراردارد محفل فاتحه خوانی برای او برگذار شد.درین محفل از زن و مرد و از سرتاسر استان خراسان اشتراک نموده و اشعاری هم در وصف او خوانده شد. متعاقبا در یازدهم سپتمبر ۲۰۰۱مرکز جهانی تجارت در نیویورک مورد هجوم دو فروند هواپیمای مسافربری قرار گرفت و به تل خاک مبدل شد. از همان لحظۀ برخورد هواپیما ها به مرکز تجارت جهانی صدا و سیمای جمهوری اسلامی تصاویر زندۀ آنرا پخش مینمود.
جریان حمله به مراکز تجارت ساختمان وزارت دفاع امریکا بزودی وضیعت و سیاست های جدیدی را پیشروی امریکا و ممالک غرب قرار داد. در انگلیس، آلمان، فرانسه و اسپانیا قوانین سختگیرانه ای مقابل مهاجرین وضع گردید و امریکا اسامه بن لادن ترورست مشهور عرب را که در پهلوی طالبان در افغانستان قرار داشت به دست داشتن درین حمله متهم کرد و به طالبان اخطار داد که یا او را زنده به امریکا تسلیم کنند و یا منتظر عواقب آن باشند. درین حمله سه هزار نفر جان خود را از دست داده بودند.
در ماه پنجم و وقایع نو قاچاقبر با ورخطایی برای ما ویزای قرقیزستان گرفت و بلاخره در همان روز ها جهت تثبیت خروجی از ایران دست بکار شدم. درین کاریکی از دستیار های قاچاقبر که جوانی بود از اهالی هرات و قرار گفته خودش در ایران دانشکدۀ حقوق را خلاص کرده بود، مرا یاری میرساند. او کله کوچک و قد درازی داشت چشم های ریزه ای با ابروهای پیوسته وموی های درازوشانه زده اش بیشتر او را به یک شاگرد نانوایی مشابهت میداد ولی خودش میگفت کارآزاد میکند و زنده گی اش خیلی هم خوب است. روز اول کار ما از اتباع خارجی شروع شد. وقتی مرا از موتر پیکان اش روبروی اتباع خارجی پیاده کرد دستور داد که در غرفۀ آخر سمت چپ رفته و آقای شوشتری را بپرسم البته خودش آنجا نرفت و قرار گفته او همان شخص بزودی گذرنامه ام را گرفته و با خوشروی تمام سه نامه یکی به محکمه یکی به ادارۀ کار و دیگرش را به نماینده گی وزارت خارجه در تهران داد. این مراحلی بود که برای خروج ما از ایران به سمت بشکک پای تحت قیرقیزستان باید طی میشد. وقتی مکتوب هارا گرفته از اتباع بیگانه بیرون شدم دستیار قاچاقبر منتظرم بود و مرا یسوی محکمه برد قرار فیصله اتباع خارجی چون من از مرز رسمی به داخل مشهد شده بودم و سه ماه از وقت ویزه ام گذشته بود باید سیصد هزار تومان جریمه میپرداختم. او مکتوب محکمه را برداشت و از داخل دوسیۀ شخصی اش کاپی سپیدی از همان مکتوب را در آورده و آنرا طوری باز نویسی کرد که گویا من طور قاچاق از مرز غیر قانونی داخل ایران شده ام و زیر آنرا امضاء جعلی نمود و همچنان در میان راه با تیلفون موبایل اش راپور جبهات امیر اسماعیل خان در هرات را به کسی راپور داد. در همین روز ها مبارزه ای سختی میان طالبان و اسماعیل خان در نزدیکی های هرات جریان داشت و برایم گفت:
ــ برای امنیت خود از جریان مکتوب و صحبت تیلفونی ام به کسی چیزی نگویم. در محکمه هم کارم عوض سیصد هزار تومان جریمه به سه هزار تومان جریمه خلاص شد. باید فردا با هواپیما به تهران سفر میکردم. فرداصبح وقت او با یک شناسنامۀ جعلی که فوتو ام در آن با مهر وزارت داخله ایران تعبیه شده بود، مرا به میدان هوایی مشهد برد و من با هواپیما به تهران رفتم.در تهران در فرودگاه مهرآباد با دستیاردیگر قاچاقبر معرفی شدم. او طوری که خودش میگفت از اهالی مزارشریف و تاجر قالین بود. اما فهمیدم دروغ میگوید.زیرا حد اقل یکبار وظیفه اش را رهنمای گروهی از قاچاقبران معرفی کرد که در تهران و در دوایر دولتی شناسایی کامل داشت فکر کردم او هم رویهمرفته با اطلاعاتی ها ایران کار میکرد. از فرودگاه تا سفارت افغانستان را به یک تاکسی رفتم راننده این تاکسی از آخند های ایران خیلی شکایت میکرد وقتی فهمید ما افغان هستیم با حسرت میگفت کاشکی امریکا اول افغانستان را از دست طالبلن و بعدا ایران را از شر آخند ها نجات دهند. قسمتی از شهر تهران یعنی از فرودگاه الی سفارت افغانستان و وزارت خارجۀ ایران را به مدت دو الی سه ساعت پیمودیم زیرا خیابان های تهران نسبت شلوغی ترافیک سنگینی دارد.
از سفارت افغانستان در بدل پول نامه ای شناسایی اخذ نموده و همچنان از وزارت خارجه ایران نامه ای خروجی ایران را بدست آوردم.وهمان روز عصر با قطار به سمت مشهد حرکت کردم. در کوپۀ که من بودم پنج نفر ایرانی هم عازم مشهد بودند. یکی کسبه کار یکی تجار و دو تای شان دانش آموز بودند اول حرفی میان من و ایشان رد وبدل نشد بعد از طی مسافتی هرکدام شروع کردند به بد و رد گفتن از حکومت ایران. وقتی فهمیدند من افغان و جهت کار های خروجی ام به تهران آمده بودم خودمانی شده و همگی شان از وضیعت در ایران شکایت داشتند و خاصتا از جریانات داخل افغانستان اطلاع داشته و امریکا را بخاطر حمله به طالبان حق به جانب میدانستند. در. فاصله مشهد تهران با هواپیما یکساعت و پانرده دقیقه با قطار سیزده ساعت را در بر گرفت و صبح وقت روز بعد دوباره به مشهد آمدم دو باره به محکمه مراجعه نموده و مقدار جریمۀ معمول را پرداخت نمودم. بگفته ای قاچاقبر کار هایم همه ردیف شده بود و قرار شد دو روز بعد با هواپیما به شهر بشکک پرواز نماییم.
ساعت هفت شب به فرودگاه مشهد رفتیم. در سالون ترانزیت فرودگاه تعداد زیادی روس ها منتظر پرواز بودند ومن در آنجا با فامیل سه نفری افغان های دیگری برخورد کردم که به سوی بشکک میرفتند. آنها را هم همین قاچاقبر انتقال میداد. دو پسر جوان و یک پیر زن بودند. ساعت هفت شام دروازه باز شد و ما به سمت هواپیما رفتیم. در بالاشدن به هواپیما روس ها بی نوبتی مینمودند. هواپیما هشتاد الی صد نفر مسافرداشت. همان شب بعد از دو ساعت و نیم به فرودگاه بشکک پیاده شدیم.
در سالون ترانزیت فرودگاه مسافرین در صف طویل برای گرفتن دخولی ایستادند و گروپ ما افغان ها هم در اخیر صف ایستاده بودیم، بعد از آنکه نیمی از مسافرین باقی مانده بود دو نفر پولیس نزدیک ما آمده و جویای گذرنامه های ما شدند. پس از آنکه گذرنامه های ما را گرفتند در میان صف مسافرین غایب شدند. ساعتی بعد غیر از ما کسی به سالون فرودگاه باقی نماند. وقتی از سرنوشت گذرنامه های خود پرسیدیم، چند نفر پولیس ما را به منزل دوم سالون ترانزیت رهنمایی نموده و با زبان روسی گفتتند تا فردا که رییس ژاندارم و پولیس میآید باید انتظار بکشیم. در سالون فرودگاه برق نبود و صندلی های فلزی که قطار های منظم چیده شده بود نسبت برودت هوا سرد بود. تنها روشنایی که از بدرون سالون میآمد از پروژکتور های قوی داخل فرودگاه بود. هرچند لحظه ای پولیسی بما سرمیزد و از ما تقاضای سیگار میکرد. درین جا در حدود پنج جوان پاکستانی هم بودند که هر کدام با خود پتوی داشتند و آرام خوابیده بودند آنان میگفتند از مدت پانزده روز است که در اینجا بند مانده اند و میگفـتند ما هرکدام سه سال در بشکک طبابت خوانده ایم اما حالا به خاطر حادثه یازده سپتمبر ما را اجازه دخول به بشکک نمی دهند و از هر کدام ما یکهزار دالر امریکایی طلب میکنند
تا صبح نخوابیدیم تنهی اطفال چند ساعتی بخواب رفتند.صبح هم رییس فرودگاه نیامد و آهسته آهسته مایوس میشدیم. ساعت سه بعد از ظهر رییس ژندارم فرودگاه آمد، آدم خیلی چاق و چلۀ بود از من پرسید چرا به قرقیزستان آمده ام. جواب دادم برای سیاحت، پرسید بکجا زنده گی خواهم کرد. گفتم به یک هوتل. سوالات بی مورد دیگری هم کرد که من تا جاییکه معلومات داشتم جواب دادم، در بشکک شناس داری؟ تا حال چند دفعه اینجا آمده بودی؟ کار وبارت در افغانستان چه بود؟چرا با فامیل ات آمده ای؟ و ازین قبیل سوال ها. پس از ختم مصاحبه امر خروج ما را داد اما نه از در ورودی فرودگاه بلکه از داخل خود فرودگاه با یک اتوبوس به خارج فرودگاه رفتیم. دربیرون یک مرد افغان که کرتی چرمی پوشیده و بروت های پر پشتی داشت و با فارسی شکسته صحبت میکرد انتظار ما را میکشید. ما را به داخل دو تاکسی رهنمایی کرد. از گذرنامه هایم پرسیدم او با خشم گفت مسوول همگی من هستم من گذرنامه هایت را میآورم. سرک فرودگاه بسوی شهر تقریبا خالی بود و تکسی ها با سرعت سرسام آوری میرفتند بعد طی مسافتی شاید نیم ساعت به درب اپارتمانی ایستاد و ما را پیاده کرده و بدرون رهنمایی کرد. خودش خود را اینطور معرفی کرد: اسم من حاجی خالد است من درینجا برای شما غذا و دیگر ضروریات شما را میرسانم شما حق خارج شدن از حانه را ندارید و بدانید که اگر خارج شدید و بلای سر شما آمد من هیچگونه مسوول نیستم وقتی من میآیم سه مرتبه کلید زنک را فشار میدهم لطفا درب را غیر من به هیچکس باز نکنید حق ندارید بلند صحبت کنید. پرده های روی کلکین را باز نکنید از تلفون به خاج حق زنگ زدن ندارید. شب ها از ساعت ده زیادتر بیدار نباشید. درین اپارتمان سه نفرجوان دیگر هم قبلا بودند که بعدا ما با آنان معرفی شدیم آنشب آنان قورمۀ کچالو و گوشت گاو پختند و از ما پذیرایی کردند. این اپارتمان سه اطاق داشت یک آشپزخانه و تشناب در یک خانه خانم ها واطفال و در دو اطاق دیگر مرد ها میخوابیدند.
از امشب ما معنی سفر و خاطره را فهمیدیم. ما می آموختیم که چگونه احتیاط به خرچ دهیم. چطور پول خود را مصرف کنیم و چه خطراتی ما را تهدید میکند. کار ما روز و شب بازی با کارت ، دیدن تیلویزیون، و گفتن سرگذشت بود از دیدن شهـر و مردم محروم شده بودیم . حق نداشتیم مـطابق به میل خویش غذا خریداری کنیم. غذای که زن قرقیزی حاجی خالد میآورد ناکافی بود او همیشه گوشت گاو نان خشک کچالو و پیاز میآورد. قرار گفته ای هم اتاقی های ما این زن را صرف برای کار های ارتباطی با روس ها و رفع جنسی کرفته بود و زن و اولاد اش به ماسکو زنده گی میکردند... از سه نفری که آنجا بودند یکی از ولایت پروان انجینیر ساختمانی فارغ دانشکدۀ انجینری کابل و دو نفر دیگر از اعضای تنظیم های جهادی بودند. پس از یک شب آنقدر باهم دوست شدیم که خیال میکردی عمری همدیگر را دیده بودیم. یکی که انجینیر ساختمانی بود میگفت از پاکستان سه ماه پیشتر با هواپیما به اینجا آمده و تا حال قاچاقبر طرف پاکستان به طرف بشکک پول نفرستاده. او قصه میکرد که در پاکستان به یکی از موسسات خیریۀ خارجی کار میکرده و حالا میخواهد نزد برادرش به لندن برود.
او از زنده گی گذشته اش از فشار های که در زمان خلقی پرچمی ها در افغانستان کشیده بود و از سه سال قیدی که در زندان پلچرخی کابل کشیده بود قصه میکرد. او در دوران جهاد یکی از برادران خود را در جنگ های بین تنظیم ها از دست داده بود و از تمام جهادی ها هم بد میگفت طوریکه مـیگفت باید با هواپیما از بشکک به کیف مرکز اوکراین پرواز کند. یک جوان دیگر که پسر یکی از جنرال های دوران نجیب بود از اهالی جنوب کشور جوان مقبولی بود قـد رسا ابرو های بهم پیوسته داشت در میان هر دو ابروی او شیار عمیقی بوجود آمده بود که ناشی از تصادم مونر حامل او در جمهوری قزاقستان بود. او از مردم قزاقستان بخاطر تداوی و غمخواری که بعد از تصادم نسبت به او بخرچ داده بودند حیلی خوش بود و تعریف میکرد.
جوان دیگر که قـد کوتا و چهره گندمی داشت، تا میتوانست لطیفه میگفت و همه را میخنداند. به اصطلاح رنج خود را گل میکرد. میگفت تا صنف دوازده درس خوانده ام و چون پدرم اهل جبهه بود مرا تشویق کرد که از تحصیل دست بردارم و با او به کابل بروم. پس از فـتح کابل به یکی از گارنیزیون های کابل وظیفه انجام دادم. او تعریف کرد که در جنگ مسعود با ازبک ها در کابل پدرش کشته شد و من دوباره به پروان آمدم و چون برادر بزرگم به تاجیکستان بود من سرپرستی خانواده را بعهــده گرفـتم. چندی بعد به حیث مسنطق به پنجشیر وظیفه دارشدم و تا پارسال یعنی ۱۳۷۹ در آنجا بوظیفه ام ادامه میدادم. آنشب اواز گذشته اش با ندامت زیاد یاد کرده گفـت:
ــ ما خود را مسلمان میدانیم، ببینید کافر ها ازما خیلی با رحمتر و دلسوز تر اند. و با اشاره به زخم رفیق اش میگفت اگر او به افغانستان زخمی میشد کسی به دادش نمی رسید ولی او را مجانی تداوی کردند و تقریبا زخم نا علاجش را علاج کردند.
با خنده گفتم:
ــ آخر تو یک مجاهد هستی چرا چنین قضاوت میکنی؟ او در حالیکه آه سردی کشید این داستان را کفت:
ــ من به چشم دیدم که مردم بیگناه را کشتند. بلی من دیدم که چطور چور و چپاول کردند. اما سوگند میخورم که من کار بدی نکردم. چیزی های دیدم که به زبان آورده نمی توانم... یکی از قضیه های که من بررسی کردم موضوع پسر جوانی بود.در سن هفده سالگی، زیبا و نازنین بود. او در محبس رخه ای پنجشیر بود. برای وعده دادم که هرکاری از دستم پوره باشد برایت انجام میدهم. و او سرنوشت اش را چنین تعریف کرد...« یک و نیم سال پیشتر با مادر کلان ام از راه بامیان و کوتل حاجیگک جهت دیدار از اقوام به پلخمری میرفتم. در کابل با وجود اصرار پدرم از خطرات راه باز هم حرکت کردیم. وقتی به اولین پستۀ پلخمری رسیدیم ، یکی از مجاهد ها خود را دوست پدرم معرفی نموده و چون موتر ما خراب شده بود و رفتن هم امکان نداشت من و مادرکلانم را به خانۀ خود دعوت کرد و آنشب ما به خانۀ او رفتیم. شب بعد از خوردن غذا جنگ سختی در گرفت خانۀ که ما در آن بودیم با راکت مورد هجوم مخالفین قرار گرفت و ما مجبور شدیم خانه را ترک کنیم. هنوز فاصله ای نپیموده بودیم که دو نفر مسلح ما را دستگیرکردند. از آنشب لعنتی روزگار سیاهم آغاز شد. مرا از مادر کلانم جدا نموده و با خود بردند. پنج ساعت راه به سمت غوربند رفتیم و مرا نزد قومندان... بردند. این عاشق اسلام و مسلمانی شب ها مرا با خودش میخواباند. وروز ها دو نفر مسلح از من نگهبانی میکردند. سه ماه بعد قومندان به جبهۀ به سمت خوست فرنگ رفت و مرا هم باخودش برد. از آن جا برای مقابله با یکی از قومندان های حزب اسلامی به ولسوالی امام صاحب قندوز رهسپار شدیم. سه ماه هم آنجا بودم. قومندان حزب اسلامی عقب نشینی کرد. اما یکی دیگر از قوماندان های جمیعت بخاطر من جنگ کرد. این جنگ باعث شد تا من فرار کنم. اما کجا هر طرف قومندان بود و من بدست یک بی رحم دیگر افتادم او با من نمی خوابید اما اکثرا شب ها مرا مجبور به رقصیدن میکرد. اینبار هم جنگ میان قومندان ها در گرفت که من توانستم فرار و تا درۀ صوف توسط یک خیرخواه برسم. من در آنجا به نفرات مسعود شکایت کردم . قومندان های که بر من ظلم کرده بودند را معرفی کردم. اما عوض بازخواست، نفرات مسعود بخاطر اهانتی که من به قومندان ها کرده بودم مرا به محبس آورده اند و اینک سه ماه است که بندی ام.»
من دوسیه اعترافات او را به قاضی.القضات دولت اسلامی فرستادم ولی او به خاطر حساسیت موضوع امر به حفظ آن داد.
این قصۀ غم انگیز او مرا بیاد چشم دید خودم از حادثۀ ایکه در خیرخانه حصه دوم قلعۀ نجاران کابل اتفاق افتاده بود انداخت و گفتم:
ــ وقتی کابل بدست نیرو های مسعود افتاد در قلعۀ نجاران دو خانه را دو برادر پنجشیری خریدند. یکی از آنان قومندان عظیم بود در روبروی خانه ای قومندان عظیم یک تجار با پسران اش زنده گی میکرد. قومندان عظیم مردان مسلحی داشت که امنیت او را تامین میکردند. یکشب سر و صدا بلند شد وقتی به کوچه رفتیم مردم زیادی به اطراف خانه ای تجار جمع شده بودند. ومیگفتند درون خانه دزدان مسلح است. نفرات قومندان عظیم در چهار گوشه خانه سنگر گرفته و به دزدان اخطار میدادند که خود را تسلیم نمایند. دزدان از درون خانه برای متفرق نمودن مردم نارنجکی را به کوچه پرتاب کردند که در اثر آن یک جوان در حال هلاک و چند نفر دیگر زخمی شدند. مردان مسلح قومندان عظیم آنان را دستگیر و در گوشه دیوار شانده و سلاح آنان را ضبط نموده بودند. آنشب از گارنیزیون یک هییت آمده و دزدان را باخود بردند. اما بخاطر حساسیت موضوع سه روز بعد دزدان رها شده و بوظیفۀ خود در ماموریت یازده خیرخانه ادامه میداند. آنان از نفرات انور دنگر بودند و مسعود نمی خواست پشتیبانی او را در آن روز و روزگار از دست بدهد.
جوان از بس احساساتی شده بود در حالیکه گفته هایم تایید میکرد چند بد ورد به اسلام داده و گفت:
ــ یکباره دلم از هر چیز سیاه شد و از طریق شیرخان بندر به دوشنبه آمدم. در دوشنبه با کار شاق یکسال ادامه دام و بعدا به بشکک آمدم وشش ماه هم میشود که درین شهر سرگردان ام. نزد برادر قانونی رفتم که سفیر افغانستان است او حتی یک پاسپورت و یا شناسنامه برایم نداد.
شهر بشکک که یادگاری از زمان اتحاد شوروی است. شهر نسبتا قشنگ و مدرن است با وجود مسلمان بودن مردم آن آزادی کامل برای نوشیدن مشروبات میسر است. در تیلویزیون دولتی آن فیلم های نیمه برهنه به نمایش گذاشته میشود.بعد از هفته ای با یکی از همین جوان توانستم قسمتی از شهر را با تکسی بگردم. این شهر دارای کلپ های رقص، مشروب فروشی، قمارخانه، فروشگاه های دوره ای و تعدادی انگشت شمار مسجد است. طوریکه از زبان اهالی شنیده میشد در چند سال اخیر آثار خشکسالی در آن مشاهده شده. شهر دارای شبکه های برق، آبرسانی، کانالیزیسیون، خدمات منظم ترانسپورتی است. پولیس آن قرار گفتۀ مردم دزد و بی رحم است. هرگاه خارجی به چنگ افتاد از ده الی بیست دالر امریکایی او را میتواند از چنگش رنا کند. درین شهر افغان های زیادی زنده گی میکنند. من از جمله با رییس فدریشن صلیب سرخ که سابق یکی از استادان پیداگوژی هرات بود و رییس انجمن افغانهای پناهنده ملاقات کردم. رییس فدریشن صلیب سرخ برایم وعده ای هرنوع همکاری را داد در صورتیکه من از رفتن بطرف غرب خود داری نموده و در بشکک مسکن گزین شوم. البته در میان افغان ها یگانه کسی که دیدار او برایم خاطره انگیز بود شخصی از اهالی ولایت فراه بود که در وقت کمونیست ها در اطلاعات نظامی کار میکرد. او دست نوشته ای را برایم نشان داد که در حدود دوصد صفحه از خاطرات اش رااز دوران جنگ های افغانستان وخاطرات سفر بسوی غرب نوشته بود. او در دو روز غزلیات اش را برایم خواند غزلیات اش دست کم از وزن و قافیه برخوردار بود . او مسعود را جاسوس کی گی بی قلمداد میکرد و طالبان را یگانه الترنیتیف برای بوجود آوردن افغانستان یکپارچه مستقل و آرام میدانست. میگفت اگر افغانستان بدست مسعود می افتاد سرنوشتی نظیر آسیای میانه داشت. او بحیث یک ایجنت ارتباطی با نیرو های حکمتیار از طرف نجیب الله با اکثر کدر های حزب اسلامی تماس و یا ملاقات کرده بود او هم در اثر تصادم موترش در قزاقستان زخمی و توان راه رفتن نداشت. بشکک بلای خانمانسوز نفاق میات افغان ها را به خوبی مشاهده میکردم. در صحبت های تیلفونی که با بعضی از افغان هاداشتم شکایت شان ازضدیت پشتون ها با تاجیک ها حکایت میکرد.
یکماه در بشکک با شرایط سختی تیرکردیم. درین وقت حملات امریکا علیه طالبان شروع شده بود و طالبان در حال گریز به قندهار رسیده بودند.
من به قاچاقبر ام در ایران فشار آوردم که با رسیدن زمستان سخت رفتن ما با اطفال کوچک به سمت اروپا دشوار میشود وبر علاوه در صورت شکست طالبان بهتر میدانم دوباره به سمت آفغانستان بازگشت نمایم. چیزی ازین موضوع نگذشته بود که حرکت ما به سوی روسیه شروع شد.
بلاخره یکشب قاچاقبر به سراغ ما آمد. باید در مدت یکساعت همه چیز خود را آماده میکردیم. حرکت بود. در بیرون از عصر برف میبارید و هوا سرد بود. با عجله ای تمام خود را آماده کردیم لباس های گرم خود را پوشیده و لوازم سفر خود را جمع کردیم. قاچاقبر گفت:
ــ امشب شما را به خارج شهر انقال میدهم. فردا شب شما به سمت قزاقستان حرکت خواهید کرد. ساعت ده شب یک موتر سواری آمد و ما یازده نفر خود را در میان آن جای دادیم و موتر رفت تا بعد از یک و یا چیزی کمتر از ساعت توقف نمود و ما را به داخل یک خانه راهنمایی کرد. اولین کسی که از ما پذیرایی کرد یک سگ بزرگ قهویی رنگ بود البته با آرامی و در حالیکه به کلمات روسی که میان او وصاحبش ردبدل میشد گوش داده و هرکدام ما را بوی کرده و از ما پذیرایی میکرد. صاحب خانه یک روس اهل اوکراین بود. دو پسر جوان، یک عروس و یک طفل کوچک با خانم اش در آن خانه زنده گی میکردند. قبلا فامیل افغان دیگری را هم در آن خانه آورده بود که با خانم اش یک طفل کوچک و یک دختر جوان داشت. سرنوشت ما از دست قاچاقبر افغان بدست قاچاقبر روس افتاد. بخاری های چوبی در گوشۀ اتاق روشن بود و گرمی زیادی تولید میکرد. خانم مرد اکراینی، عروس و پسران اش یکبار آمده و ما را دیدند. مردم خوش برخوردی بودند و از کودکان دلجویی میکردند. فردا صبح مقداری نان خشک مربا و شیر آوردند. برای غذای چاشت ما را تشویق نمودند که آنچه دوست داریم برای خود بپزیم. به اینترتیب تا ساعت های ده شب آنجا بودم. شام مرد اوکراینی آمده و گفت:
ــ برای خریداری پطرول باید هر فامیل پنج دالر بپردازید و ما جمعا از سه فامیل پانزده دالر امریکای برایش پرداختیم ساعت ده شب با دو موتر سواری شانزده نفر حرکت کردیم. بعد از دو ساعت مسافه موتر ها ایستاده و ما را پیاده کرده و در یک گوشه ای نشاند. زیر پای ما در حدود ده سانتی متر برف بود اما برف نمیبارید. دورتر از ما چراغ های برق شاید ازیک فابریکه و یا یک موسسه ای نور کمرنگی بصورت های ما می انداخت. قاچاقبر دورتر منتظر کسی بود. سردی بیداد میکرد. یک ساعت و یا شاید کمتر ما را به پیاده رفتن به سمت نامعلومی دستور داد. بعد از نیم ساعت پیاده رفتن در مسیر یک راه خام وپر برف دو نفر اسپ سوار پیدا شده و با ما آهسته آهسته با زبان روسی سر صحبت را باز نمودند. ما به دنبال اسپ های شان روان بودیم. چون اطفال از راه رفتن خسته شده بودند پیشنهاد کردند تا آنان را پشت سر خودبا اسپ انتقال دهند. اما از بس اطفال ترسیده بودند ترجیع دادند پیاده بروند. دو ساعت پیاده رفتیم. پیاده رفتن باعث میشد که گرم باشیم. بلاخره به دریایی رسیدیم. آنجا توقف نموده و دو دو نفر در پشت اسپ عرض دریا را طی نمودیم . دریا خروشان بود و تا شکم اسپ ها آب بلند میشد طوریکه قسمتی از زیر پوش هاو کفش های ما تر شده بود. به اینترتیب همه ما از دریا گذشتیم و آنطرف دریا دو موتر سواری ایستاده بود. اطفال با زنان در یک موتر و مرد ها در یک موتر تقسیم شدیم و به راه افتادیم. بعد از پیمودن یکساعت را موتر مرد ها ایتاده ما را پیاده کرده و گفت شما یکساعت باید انتظار بکشید تا ما بر گردیم. دورتر از سرک درختان و بوته های بود و ما در تاریک آنجا ایستادیم. هوا خیلی سرد بود و برف هم تازه شروع به باریدن کرده بود. حرکت از بشکک در حقیقت آغاز مصیبت و زحمت بود. ما درین یک ماه داستان های از راه و بیراه ها، تصادم ومرگ و میر، گرفتاری بدست پولیس بیرحم قزاقستان و پیاده روی های درازمدت شنیده بودیم. یکساعت بعد در حالیکه از سردی مثل کنده های چوب شده بودیم موتر آمد و مارا برداشت. موتر باسرعت صد الی صدو بیست کیلومتر سرعت میگرفت و بعد از ساعتی به شهر الماتا پایتخت قزاقستان رسیدم موتر همچنان به حرکت اش ادامه داده و از شهر یکساعت دیگر فاصله گرفت و در منطقۀ دور از شهر ما با اطفال و زنان خود یکجا شدیم از آن بعد فامیل ها باهم به سفر ادامه دادیم. ساعت سه شب در منطقۀ ایستادیم این منطقه شبۀ یک بندر و یا یا یک ایستگاه قطار بود در هر گوشۀ آن موتر های بار بری رستوران و دکه های بود. قاچاقبر ما مرد ها را دورتر در پشت یک تعمیر برده و گفت وقت حرکت من شما را صدا میزنم و شما حق ندارید از این جا دور بروید. بار هم سردی بیداد میکرد پا های ما میان بیست سانتی متر برف خشک میسوخت و همینکه اطفال درون یک موتر بودند وسردی را کمتر حس میکردند خوش بودیم.
ساعتی بعد قاچاقبر اوکراینی آمد و ما را به دوموتر سواری تقسیم کرد. موتر ها از نوع آیودی ساخت آلمان بود بخاری داشت و دارایی سیت های راحت. اما دریور های آن هر دو قزاق بودند وپیوسته سگرت دود میکردند. گپ نمیزدند و با سرعت زیاد به راه افتادیم.
مافیای قاچاق انسان از آدم های مرموز، بیرحم از تعدای پولیس و مقامات دولتی تشکیل گردیده که به زنده گی انسان هیچگونه ارزشی قایل نبوده وفکروذکر شان پول است. وقتی ما از مقابل پسته های پولیس راه میگذشتیم دریور با فشار دادن هارن موتر به پولیس قبلا اعلان میکرد که او دارد رد میشود و باید پولیس مزاحمت خلق نکند. هوا آنقدر سرد بود که شیشه های موتر از درون یخ زده بود وبا وجود بخاری ها موتر و نفس های ده نفر سرنشین خنک میخوردیم. همچنان میرفتیم و میرفتیم بدون توقف و خوردن و نوشیدن صبح وقت به شهر قره کنده رسیدیم. ازین شهر هم رد شده و در بیابان های قزاقستان نه کوهی دیده میشد و نه آبادی تا میدیدی سفیدی بود و سردی و تا چشم کار میکرد بیابان.شب دوم دریور از خسته گی زیاد خواست بیکی از قریه های که رسیده بودیم ساعتی بخوابد. وقتی به آن قریه رسیدیم خبر شد که قبل از او پولیس به آنجا آمده است بنابرآن به زودی به عقب اش برگشته و براه خود ادامه داد. بلاخره ساعت های نیم شب در میان بیابان موتر ها ایستادند و در حالیکه بخاری های خود را روشن نگهداشته و موتر روشن بود به خواب رفتند. ساعتی نگذشت که اشاره آب موتر سرخ شد. هوای موتر هم سرد شد وقتی پس از دو ساعت دریور بیدار شد پایپ های بخاری و ردیات موتر را یخ زده بود. واو با موتر دیگر برای خریداری پیپ چدید رفت ما را در درون موتر تنها گذاشت. پس از یک ساعت موتر به پارچۀ یخ تبدیل شد.ما به صبح چشم داشتیم و به آفتابی که اگر بتواند حد اقل درون موتر را گرم کند. با وصف آنکه آفتاب برآمد ولی گویا نورش هم سردی میاورد ذرۀ موتر را گرم نمیکرد. اطفال را با ملافه های که باخودآورده بودیم پیچیده و مقداری غذای که با خود داشتیم به آنان دادیم تا از نفس خود گرم شوند. هر قدر از روز میگذشت مایوسیت ما زیاد میشد از محلی که ما قرار داشتیم هرگز موتری رد نمیشد. ساعت دوازده، یک، دو وسه میشد ولی از دریور خبری نبود. با خود میگفتم شاید آخرین روز زنده گی ماست و اینجا باید منجمد شویم ساعت پنج عصر سرو کلۀ موتر پیدا شد. ما همه از شوق گریه کردیم بعد از یکساعت زحمتکشی موتر دوبار درست شد و ما به راه افتادیم. شب دیگر به آستانه مرکز جدید قزاقستان رسیدیم . در شهر آستانه در جادۀ کنار جادۀ که بعدا گفتند این جاده کاخ ریاست جمهوری است ما را به درون یک کانتینر فلزی انداختند روی این کانتینر نوشته بود رستوران تاجیکی، صاحب اش جوان بیست پنج و یا سی ساله ای بود خیلی مهربان و چون ماه رمضان بود. میگفت روزه دارد روز ها صبح وقت میآمد و غذا میآورد. درون این کانتینر یک بخاری آتشی دو تختخواب و چند میز با مقداری ضروف غذاخوری موجود بود. چون با آتش کردن دایمی بخاری هوای آن گرم و غذای کافی میخوردیم خوشحال بودیم. صاحب کانتینر میگفت در جریان جنگ های داخلی تاجکستان از آنجا فرار نموده و به قزاقستان آمده و زن قزاق گرفته و حالا صاحب دو اولاد است. ما برای رفع حاجت از کناراب های که در بیرون ساخته شده بود صبح خیلی وقت و شام تاریک استفاده میکردیم برای اطفال در درون کانتینر ظرفی گذاشته بودیم. صاحب کانتینر میگفت در مقابل هر نفر روزانه یک دالر از قاچاقبر میگیرد ولی خیلی به سختی و از زنده گی اش در قزاقستان شکایت داشت. او میگفت در مقابل او قزاق ها تعصب نشان میدهند از افغان ها کسی را که میشناخت احمدظاهر آواز خوان افغانستانی بود.
خاطراتی از کوره راه های مهاجرت
روز اول مرد تاجیک با ما خیلی خوش برخورد کرد اما دو روز بعد نسبت عدم توجه قاچاقبر افغان نسبت به او صبح نیامد و عصر هم که آمد تنها مقداری نان خشک باخود آورد. من علت را از او پرسیدم. او گفت قاچاقبر جواب ده نان نشده و شما باید بمن پرداخت کنید اگر غذای کافی میخواهید، ضمنا شما باید یک عدد چراغ برق زیادتر روشن نکنید. از سر وصدا هم پرهیز کنید زیرا اکثرا در اطراف این کانتینر پولیس میگردد. شب سوم مرد چاق و سفید چهره ای که گمان میکنم از مزارشریف بود نزد ما آمد. آدم بذله گوی و خنده روی بود که کلاه پیک چرمی سیاه پوشیده بود. پیشنهاد کرد که از جملۀ شما باید دو نفر همین امشب به سمت پطروپاولسکی شهر مرزی قزاقستان حرکت کند. بعد از جار و جنجال فراوان چنین مانمود ساخت که او قاچاقبر نیست و قاچاقبرها مردم دروغگوی و خدا نا ترس اند. او گفت این کار رابرای خدا و بخاطری انجام میدهد که وقتی فردا ما حرکت کنیم در دو موتر آسوده باشیم و جای ما وسیعتر باشد. همان شب دو نفر با این مرد حرکت نمودند. فردا صبح وقت قرار وعده دو موتر آماده بود و ما هم حرکت کردیم. برف در روی جاده ها مثل صابون لغزنده بود و ما با مشکل حرکت میکردیم. دریور های ما دو روس میان سال بودند و موتر های شان از نوع مسکوویچ. در موتری که من بودم دریوراش خیلی خسته بنظر میامد و در جریان راه دو سه مرتبه نزدیک بود مسیر موتر تغییر خورده از جاده بیرون رود. بعد از شکایت من به دریور دیگر بزودی این دریور عوض شد. پس از ده ساعت راه شهر آستانه را پشت سر گذاشته و به پطروپاولوسکی نزدیک شدیم. شاید ده الی پانزده کیلومتر راه باقی بود که موتر ها در یک سرک فرعی و در زیر درختان دایم سبز که شاخه های شان زیر برف خشک و سنگین خم شده بود ایستادند و بعد از اینکه چند مرتبه از طریق تیلفون موباییل دریور ها گفت و شنود کردند. سرو کله یک امبلانس که روی آن نشان صلیب سرخ رسم شده بود پیدا گردید. دریور آن یونیفورم نظامی بتن داشت و ما را مثل خشت پهلوی هم چیده و حرکت کرد. ساعتی بعد ما را درون خانۀ بردند که دو نفر از همسفران ما هم آنجا بودند. هوای این منطقه سی الی سی و پنج درجه زیر صفر بود درون خانه که شدیم با وصف فرش ملافه و پرده مثل یخچال مینمود قاچاقبر ما را اجازه داد که هرقدر میخواهیم از چوب های شکستۀ آنجا در اجاقی که سیستم مرکزگرمی خانه را فعال میساخت بسوزانیم.البته ما تمام شب را اتش کردیم ولی یخ نل های فلزی که درروی دیوار های هر خانه نصب بود باز نشد. باز هم اطفال را در ملافه ها پیچیده و از خنکی به زحمت زیاد خوابیدیم
این یک خانۀ بزرگی بود دریک سمت آن متصل به اتاق ما اتاق دراز و بزرگی بود و حدودا هشت جوان افغان از قبل در آنجا بودند و منتظر حرکت به سمت ماسکو. تقریبا تمام روز و شب جرو بحث ها، دشنام دادن ها بهمدیگر ادامه داشت. گاهی حتی گپ به لت و کوب میکشید. یکروز که وضیعت زیاد از حد خراب شد، من مداخله نموده و گفتم:
ــ شما از فامیل، وطن و از مردم تان چدا شده و اینجا مسافروبی کس افتاده اید. بگوید حالا غیر از خود شما، کی زیادتر به درد شما میخورد؟ مسلما که نه رهبران جهادی و نه رهبران قومی میتوانند به شما کمک کنند.بهتر است از بحث های بیهودۀ قومی و تنظیمی صرف نموده و به فکر آیندهای نامعلوم تان باشید. در افغانستان همه اقوام ملیت ها حزبی ها تنظیمی ها و خلاصه همه در خرابی وطن یکسان حصه گرفتند هیچ کس سرخ روی نیست. نیت خود را صاف داشته باشید و از خداوند بترسید بهتر است. خلاصه دانستم که نصیحت های من هم کارگر نیافتاد پیر زن همسفر ما صدایش را بلند نمود و اخطار داد که از آنان شکایت خواهد کرد. بعدا آرام گرفتند.مدت یکهفته در آن خانه بودیم و من این جوان ها را نصیحت میکردم ولی گفتی جنگ بیست ساله معنویات شان را نابود کرده بود. آنان در حالیکه بار ها به زندان های قزاقستان رفته بودند، از طرف پولیس آنجا لت و کوب شده بودند. باز هم قدر همدیگر را نمی دانستند. در میان آنان دو برادر از گردیز بودند و پشتون. اما شش نفر دیگر از پروان، مزار، کابل، و فیض آباد بودند آنها هم گاهی بجان هم می افتادند و تا میتوانستند بهمدیگر بد ورد میگفتند. بعد از یک شبانروز آتش کردن متوالی هوای خانه گرم شد. در مدت یکهفته به نوبت هرکس آتش میکرد. یکشب ساعت ده شب قاچاقبر با همان امبولانسی که نشان صلیب سرخ روی آن بود و دریورش یک نظامی بود، ما را حرکت داد. شاید نیم ساعت راه کردیم بعد از آن در گوشه ای موتر امبولانس ایستاد و ما باید آرام میبودیم. در کنار امبولانس صدای سربازان را میشنیدیم که با قاچاقبر میگفتند و میخندیدند. بعد از ساعتی در حالیکه سردی ما را کرخت ساخته بود درب امبولانس باز شد و قومانده ای حرکت داده شد. در آن دم اضافه از بیست نفر از امبولا نس به بیرون پریده و در حالیکه مسیر ما را سربازان مسلح تعین میکردند بطرف قطار حرکت کردیم. من طفل کوچک ام را بغل کرده بودم و از میان سنگ ریزه ها بسمت قطار دویدم اولین قطار روی خط ایستاده بود و من آنجا ایستادم. سرباز با صدای آهسته مرا بدنبال خود کشاند، از زیر قطار اول رد شدم قطار دیگری به آرامی در حال حرکت بود و سرباز دیگری دست اش را دراز کرد و مرا در بالا شدن به قطار کمک کرد و به این ترتیب همه ما داخل قطار شدیم. داخل قطار گرم بود. سرباز همه ما را به یک کابین انداخت و به زبان روسی گفت باید بکلی خاموش باشیم. درین کابین دو تخت خواب قرار داشت و روی یک میز چند بوتل آب و نوشابه و روی دیوار های آن چند دستبند پولیس آویزان بود.
سرعت قطار برای مدت کوتاهی زیاد شد اما یکباره برای مدت نیم ساعتی توقف کرد و اینجا گذرگاه مرزی میان روسیه و قزاقستان بود. از بیرون صدای سربازان و پولیس سرحدی میامد. وقتی قطار دوباره حرکت کرد یک دختر جوان که یونیفورم پولیس پوشیده بود و یک نفرمرد مسن که او هم پولیس بود درب کابین را باز نموند و مارا به سرعت از آنجا بیرون و به دو کابین دیگر بردند. حالا دیگر جای ما فراختر و راحتر شدیم، اطفال را روی تخت ها انداخته و بخواب رفتند بزرگتر ها هم نشسته نیمی بخواب و نیم دیگر بیدار بودند. از پطروپاولسکی الی مسکو سی و شش ساعت با قطار راه است. همین که صبح شد یکی از جوان ها را که روسی ای شکسته میفهمید پولیس ها با خود بردند و بعد از مدتی او آمد و گفت پولیس ها از هر نفر پنج دالر امریکایی میخواهند. همه باین نتیجه رسیدیم که بهتر است بگویم ما پول نداریم در غیر آن پولیس روسیه آدم را پست میکند و دار و نادار ما را چپاول مینماید. و ما گفتیم هیچگونه پولی با خود نداریم.
ساعتی بعد مرد و زن آمدند مرد ها را به کابین خود بردند و زن پولیس با زن ها باقی ماند. ما را تلاشی کردند و به این وسیله مبلغ دو هزار دالررا از میان کلای اطفال و زنان که با خود میبردند را یافتند وبرای خود گرفتند. وقتی زنان مقاومت کردند با میلۀ تفنگچه آنان را تهدید نموده و آنان را ترسانده بودند بر علاوه به ارزش یکهزار دالر جواهرات زنان را هم گرفتند. از مردان جز چند عدد ساعت بند دستی چیزی دستگیر شان نشد. بعد از این عمل خود ما را دوباره به کابین های ما برگرداندند. زنان شیون براه انداخته بودند که بزودی مورد اخطار پولیس ها قرار گرفتند و بر علاوه جوانان هم که بار ها به دست پولیس گرفتار و مدت ها محبس را پشت سر کرده بودند. عذر و زاری میکردند که در مقابل این عمل انجام شده آرامش خود را حفظ کنیم. وقتی ما در درون کابین ها خود غم میخوردم از کابین پهلوی ما که پولییس ها جای داشتند صدای موسیقی بلند و خنده های مستانه این مرد و زن پولیس شنیده میشد. نمی دانم چگونه فاصلۀ پطروپاولسکی تا مسکو را طی کردیم نه دریتیی والگایی دیدیم و نه هم گو های اورال را که در کتاب های جغرافیه دوران مکتب خوانده بودم.
ایستگاه عمومی قطار مسکو پر بود ازبرف ومردمی که یا برای استقبال از مسافرین آمده بودند ویا بسوی روان بودند. وقتی قطار ایستاد ما پنجره های قطار را باز کردیم تا طرف خود را پیدا کنیم. مرد قد بلندی نام های ما را گرفت و ما بطرف او رفتیم دهن این مرد بوی الکهل میداد و نیشه بود. اولین شکایت ما چپاول پول های ما بود. او ابتدا غور لند کرد اما بعدا با یک پولیسی که واکی تاکی همراهش بود و میگفت این پولیس امنیتی روسه است گپ زد و یکجا رفتند اطاق پولیس ها در زدند. اما گفتند آنان یک شهرک پایینتر از ماسکو پیاده شده اند. او گفت متاسفانه باید پول های خود را فراموش کنید. ما هشت نفر را به یک تاکسی نشانده و حرکت کردیم. شهر مسکو با برج و بارو های بلندش را سردی هوا زیر تاثیر گرفته بود. در وقت رفتن به محل قاچاقبر در دو منطقه پولیس از ما بازجویی کرد که هر دو دفعه قاچاقبر بادادن رشوه مارا رها نموده و بالاخره ما را به یک اپارتمان بلند منزل برد و آنجا ما توانستیم بعد از مدت بیست روز حمام گرفته و غذای گرم که برنج وگوشت بود بخوریم. قاچاقبر بخاطر اینکه پول های ما را پولیس روسیه دزدیده بود مبلغ دوصد دالر امریکایی جهت مخارج بعدی بما داده و اعلان کرد که چهار ساعت بعد با بس به سوی منسکی مرکز روسیه سفید حرکت خواهید کرد. در ایستگاه بس ساعت هفت شب رسیدیم و سوار آن شدیم. دستیار قاچاقبر همان مردی که ما را از ایستگاه قطار آورده بود بیست دالر امریکایی از ما گرفت تا بما مقدار خوردنی بیاورد و او در مقابل دو پاکت بیسکویت و دو بوتل نوشابه آورد. بس تا ساعت شش صبح میرفت در میان بس روس ها بودند وما نمی توانستیم با آنان صحبت کنیم. زن جوانی که دست کم مست مینمود گاه گاهی آواز میخواند و در میان سیت های بس اینطرف و آنطرف میرفت. گاهی میشد کسی با او دست اندازی میکرد و او با خندۀ مستانه دست متعرض را از خود دور مینمود. تا ما به منسکی رسیدیم. در ترمینال عمومی شهر برف زیادی روی جاده را پر کرده بود و زنان پیری مصروف پاک کاری پیاده رو ها بودند ما در میان برف ها این طرف و آن طرف تا یکساعت سرگردان بودیم چون هما خیلی سرد بود اطفال را با ملافه های که با خود آورده بودیم پیچانده و بالای چوکی ها خواباندیم. و بلاخره مردی نام قاچاقبرماسکو را نشانی داد وقتی یقین حاصل کرد که ما هستیم اسم خود را ساشه معرفی نموده، ما را به یک تاکسی سوار کرده و خودش با موتر شخصی اش جلو میرفت. به اپارتمانی که ما را رهنمایی کرد یک زن مسن با پسر جوانش زنده گی میکرد و ما در یک اطاقش آرام گرفتیم یکهفته با این فامیل روس زنده گی کردیم، هردو مادر و پسرش روز ها میرفتند و میگفتند ما کار میکنیم. شب ها که میامدند با ما از هر طرف بحث میکردند. زن از دوران کمونست ها و عضو حزب کمونست بود و از نظام جدید خیلی بد میگفت و عقیده داشت که زنده گی در نظام جدید مثل جهنم سوزان است. از فقر از فساد اداری و از بی قانونی یاد آوری میکرد. از جمله میگفت در زمان کمونیست ها مغازه ها پر بود از مواد خوراکه و کالا و کسی بیکار و بار دوش دیگران نبود اما حالا به زحمت جنس دلخواه خود را بدست میاورند و کار هم نیست و بیکاری دامنگیر اکثریت مردم است. سه روز بعد عید روزه بود زن روس صبح وقت مقدار تخمۀ کدو شیرینی برای ما آورده و به اینترتیب عید ما را تبریک گفت. یکهفته هم در اپارتمان بودیم و یکشب همان قاچاقبر آمده و ما را به یک موتر کلان سوار کرد درین موتر قبلا ده نفر دیگر هم جای داشتند که از جملۀ آنان یکی همان انجینیر پروانی بود که در بشکک با ما یکجا بود و میگفت قرار است من با هواپیما به اوکراین بروم. وقتی از او پرسیدم سرش را به علامت تعجب شور داده گفت، لعنت به هر چه قاچاقبر است همه دروغ میگویند ومن هم همین راهی را که شما آماده اید طی کرده ام. درموتر جای برای دراز کردن پای نبود و ما بزحمت خود را حرکت میدادیم. بعد از طی هفت ساعت را به یک منطقه توقف نموده و همگی ما را داخل یک کانتینر برد در تاریکی مطلق ساعتی آنجا ایستاده بودیم بعد ازین مدت ما را به گروپ های چهار نفری و درمیان برف ها پیاده بسویی برد .تنها اطفال را توسط یک تاکسی انقال داد و ما در صبحدم همان روز به منطقۀ از یک جنگل به خانۀ برد. درین خانه چند مرد روس بود که تقریبا همیشه مست بودند. در یک خانه مقدار زیادی خیال شور و وکا ذخیره داشتند و زن پیری هم گوشت های خوک را با کچالو پخته کرده و به مسافرین هم میداد. دو شب هم انجا بودیم میگفتند این یک منطقۀ مرزی روسیه سفید با اوکرایین است. دو شب بعد ساعت ده شب ما را حرکت داد. این مردان روس رهنمای ما بودند و میگفتند ما یکساعت پیاده روی داریم و شروع به حرکت کردیم. برف مثل صابون لغزنده بود. ابتدا اراضی هموار و بدون درد سر بود اما یکساعت در تاریکی شب راه ما در میان جنگل شروع شد، جنگلی که برف سنگین روی بته های خشکیده تمبار شده بود و هیچ کس نمی توانست پستی بلندی زمین را درک کند. دختر کوچکم روی شانه هایم بود و وقتی از زیر درختان عبور میکردم سرش به شاخه های پایین درخت اصابت میکرد و فریادش بلند میشد. رهنما های روس هر یکساعت ده دقیقه امر توقف میدادند و پس از نوشیدن ودکا با چراغ های دستی که داشتند مسیر حرکت ما را تعین میکردند. گاهی میشد که پایم تا نیم متر میان برف فرو میرفت. گاهی سرم دور میخورد و تعادل ام را از دست میدادم و هر دم در آرزوی لخظۀ بودم که این جنگل لعنتی ختم شود اما این آرزوی من با رسیدن انبوه درختان دیگری بر باد میشد. چهار ساعت با همین وضع در میان جنگل راهپیمایی کردیم. بعد از طی مسافتی با بلندی ها و پستی های زیاد به نقطۀ رسیدیم که خلیج سرحد میان بلروس (روسیه سفید) و اوکراین شروع میشد. این خلیج از برکت زمستان یخ زده بود و ما از روی آب های یخ زده بسوی اوکراین باید تلاش میکردیم. انرژی بدن ام درین نقطه خلاص بود، به خانم ام پیشنهاد کردم که من توان رفتن روی یخ و رسیدن به اوکراین را ندارم. خواهش میکنم بگذارید در همین سرحد بمیرم و شما بروید تا بجایی برسید که در امنیت زنده گی کنید. اما افغان های مهربان و غیور مرا دلداری داده و بازوی من شدند و من بعد از آن یکساعت راهپیمایی کردیم تا داخل اوکراین شدیم. جریان این یکساعت تا لحظه ایکه زنده ام در خاطرم باقی است ولی بیان آن برایم مشکل است.
از خلیخ یخ زده رد شدیم و به نخستین قریه های سرحدی اوکراین رسیدیم. هوا خیلی سرد بود و شاید ساعت پنج شب بود رهنما ها ناگهان گم شدند و ما ماندیم تنها، در آن نقطه غیر از ما که در حدود چهل کس بودیم، کسی دیده نمی شد خانه های این طرف و آنطرف دیده میشد ولی میگفتی زنده جانی در آنها نشیمن ندارند. در یکی از خانه برای گرفتن کمک داخل شدیم ولی کسی نبود همه تصمیم گرفتیم که از مواد سوخت این خانه استفاده کنیم. چوب های را که صاحب آن خانه جمع آوری کرده بود آتش زدیم ، هر کسی برای گرم کردن خود کوشش میکرد. ساعتی به همین منوال گذشت تا سر و کلۀ قاچاقبر پیدا شد. قاچاقابر ما را به یک خانه ای در همان نزدیکی ها برد و ما تا صبح همان جا ماندیم . درین خانه که خیلی بزرگ بود سه زن و دو مرد روس زنده گی میکردند. پیرمرد روس در آنجا آنقدر مشروب خورده بود که پیوسته سروصدا میکرد اما دیگران او را مانع میشدند که بما نزدیک شوند. هنوزدرست روز نشده بود. قاچاقبر نزدم آمده پیشنهاد کرد که مرا با دو طفل کوچک ام همین حالا به کیف انتقال دهد زیرا در موتری که دیگران را به کیف انتقال خواهد داد جای کم است. من هم قبول کردم و ما از میان برف ها مدتی پیاده روی نموده و داخل یک موتر سواری جای گرفتیم. موتر از نوع ماسکویچ بود که سیت های دنبال آنرا برداشته بود و با دریور خانم او هم جلو نشسته بود. فاصلۀ هشت ساعته را پیمودیم در میان راه جاییکه پوسته های پولیس میامد بر روی ما پتوی قهویی میانداخت تا ما شکل سیت های عقب موتر را بگیریم. هوای موتر آنقدر سرد بود که بعد از مدتی خیال میکریم دیگر پای نداریم. من از دریور پرسیدم که موتر ات بخاری دارد یانه؟ او خندۀ کرده چیزی نگفت. وقتی پوسته ای سرحدی را عبور کرده داخل خاک اوکراین شدیم دریور تاکسی برای یک توقف ما را کنار یک اپارتمان توقف داده و بعد از آنکه جوانب خود را خوب دید ما را به داخل یک خانه برد. خانه گرم بود و چون ما خیلی خنک خورده بودیم ما را به آشپزخانه ای خود برده داش برقی اش را روشن و درب آنرا باز گذاشت تا ما از گرمی داش زودتر گرم آمده و برای هر کدام ما یک یک گیلاس آب لیمو آورد. در گیلاس من و خانم ام ودکا هم علاوه کرده بود. چون ما خیلی خسته بودیم مزه ای اب لیمو را ندانسته و آنرا سر کشیدم .لحظۀ بعد حالت آرامش کامل برای ما دست داده و دو طفل با خانم ام بخواب رفتند. بعد از ساعتی درب خانه دریور به صدا در آمد. مردی که کلاه چرمی سیاه بسر داشت داخل خانه آمده یکراست نزدم آمده و با لسان روسی گفت: می دانم تو غیر قانونی داخل خاک اوکراین شده ای هر گاه مبلغ صد دالر برایم ندهی پولیس را خبر میکنم. من گفتم من دالری ندارم که بتو بدهم و او تیلفون را گرفته و پیش از آنکه به پولیس زنگ بزند با قاچاقبر تماس گرفت. بعد از صحبت چند دقیقه ای گوشی را بمن داد. از آنطرف قاچاقبر اوکراین با زبان فارسی گفت من مسأله را به نحوی حل کردم تو چیزی پرداخت نمیکنی. یکساعت بعد ما حرکت نموده و به شهر کیف رسیدیم . در یکی از منطقه های کیف به سرعت در منزل ششم یک اپارتمان داخل شدیم. درین خانه غیر از ما هشت مرد و زن دیگر هم بودند، همگی افغان و همه گی شان منتظر حرکت بسوی المان و انگیس. از همان لحظۀ که داخل اپارتمان شدیم ما را با گرمی استقبال نموده و چای گرم آوردند نان خوردیم و ضمن قصه وقتی گفتیم چهار نفر از اطفال ما قرار است بعدا بیایند. داستان های عجیب و غریبی شروع شد یکی میگفت کار درستی نکردید که اطفال خود را به دنبال گذاشتید شاید بلایی سر شان بیاید. یکی میگفت در فلان منطقه زن و شوهر از هم جدا شدند و بعد از چهار ماه همیگر را باز یافتند. و یکی میگفت فلان کس تا حالا پسرش را نیافته. روی همین منظور ورخطایی ما صد چند شد. از چرت و سودا آنشب با وصف بیدار خوابی زیاد و خستگی بیش از حد تا ساعت یک شب نخوابیدیم. ساعت یک شب اطفال ما آمدند و ما خیلی خرسند شده و بخواب رفتیم. با آمدن اطفال ما درین اپارتمان دو اطاقه تعداد ما شانزده نفر شد در یک اطاق مردان و دراطاق دیگر زنان میخوابیدند. از فردا صبح فهمیدیم که هر کس مسوول گذاره خویش است باید غذای خود را خود ما تهیه میکردیم. ما حق نداشتیم از اپارتمان بیرون شویم. غذای ما را روزانه یا هفتۀ دو مرتبه پسر جوانی تهیه میکرد که از طرف قاچاقبر مجانی در آن اپارتمان با رفیقه اش که یک دختر اوکراینی بود زنده گی میکرد. این جوان طوریکه خودش میگفت از مدت دو سال به اینطرف در اوکراین و با همین منوال زنده گی میکرد. قاچاقبر از همان آدم های گنده و صاحب آرگاه و بارگاه بود در دوصد متری همین اپارتمان یک بار مشروب فروشی و کلپ بلیاردی داشت که با برادرزاده قاچاقبر افغان مقین ایران که ما را فرستاده بود مشترکا آنرا اداره میکرد. او هم از هرات و پسر یکی از خوانین بود و چنانکه دیگران تعریف میکردند در هر گوشۀ شهر کیف یک زن زیبا روی داشت و میگفتد او خیلی کم و شاید سه ماه یکدفعه به این اپارتمان جهت شنیدن مشکلات مهاجرین اش می آمد. ما بعد از گذشت دو الی سه روز با هم خانه های خود آشنایی حاصل کردیم. مردی با پسر کوچک اش. او را حاجی میگفتند و قرار گفته خودش او در مدت ده سال افسر پولیس یکی از ماموریت های شهر هرات بود. مرد دیگری که شاید پنجاه یا پنجاه پنج ساله بود و خیلی بذله گوی، از ماسکو آمده بود میگفت من پنج سال به ماسکو باخانواده ام زنده گی میکردم زن و اولاد هایم یکسال قبل به اتریش رفته و بحیث پناهنده قبول شده بودند. در صحبت های خصوصی اش با من از مسکو تعریف های زیادی داشت و میگفت وقتی به اطریش نزد اولاد هایم رفته و شانس قبولی ام سر گرفت یکراست به ماسکو می آیم و باقی عمرم را آنجامیگذرانم و میگفت میفهمی با ده دالر زیباترین دختر روس شب ها غلامی ات را میکند. از ایران تعریف میکرد و از عیش و نوشی که با روسپی ها داشت و از زمانیکه یکبار به دام مامورین نهی از منکر افتاده بود و باز با دادن رشوه خودش را خلاص کرده بود. دو پسر جوان که باهمدیگر قومی داشتند و به زحمت تا کیف رسیده بودند. از دوران حبس شان در قزاقستان تعریف میکردند. هردوی آنان روزانه بیکی از بازار های موسوم به (رینک) دستفروشی میکردند و خرچ خود را در میاوردند، اما شب ها با همدیگر بر سر پول مصرف دعوا میکردند و بهم دشنام میدادند. زن و شوهر جوانی از مزار شریف و کار شان روزانه جنگ باهمدیگر بود زن هر روز خودش را آرایش نموده و یا یک دختر جوانی که او هم با مادر و برادش بود بیرون میشد و شاعت ها گم میشدند. شوهرش گرچه جوان بود اما در اثر برخورد پرچۀ بم زمانی که در افغانستان سرباز بود یکی از دست هایش را دقیق حرکت داده نمی توانست و بر علاوه ضعیف مینمود.
در آخر هفته ای که آنجا بودیم در شب کریسمس شش نفر دیگر صبح وقت به اپارتمان آمدند. آنان دو جوان از اهالی کابل یگزن با دودختر ویک پسرش بود که اهل ولایت غرنی بودند. آنان یکماه قبل به سمت اتریش فرستاده شده بودند. داستان یکماه سرگردانی آنان یک تراژیدی بود. آنان میگفتند این قاچاقبر بی رحم ما را بدست روس های بیرحم تر از خود داد و او بعد از گذشت یکماه ما را درمیان برف ها در گوشۀ رها نمود و ما با معجزه توانستیم دوباره تا اینجا بیاییم. آنان میگفتند در میان برف یک شبانروز بدون غذا و آب سرگردان بوده اند. فردای آنروز دستیار قاچاقبر که جوان قد بلندی بود آمد و هر چه ازدهنش بر آمد به آنان گفت و ادعا میکرد که آنان ده هزار دالر امریکایی به قاچاقبر نقص رسانده اند. حالا دیگر درین خانه بیست و سه نفر زنده گی میکردیم. در اطاقی که به زحمت هژده متر مربع بود شانرده نفر پهلوی هم دراز میکشیدیم. پسر افغانی که مسوول خرید نان و احتیاجات ما بود هر روز با رفیق دخترش بازار میرفت و ما هرفامیل برایش پول میدادم و او برای ما برنج کچالو روغن و نان خشک میاورد همه میگفتند او از پول ما مقداری را برای خود پس انداز میکرد و شب در آشپزخانه با رفیق دخترش میخوابید. روز ها کار ما کارت بازی بود و گذارشاتی که در طول سفردیده و یا شنیده بودیم. ازین تعداد یک فامیل که از دو دختر و یک پسر و مادر شان تشکیل شده بود مدت شش ماه را در زندانی بنام مگاچف در یکی از ایالات اوکراین گذشتانده بودند. وقتی خاطرات آنان را ازین زندان میشنیدم موی به بدنم ایستاده میشد. آنان از رویه زشت نگهبانان، زندانیان و آمرین این زندان میگفتند. از توطعه های بدی که افغان ها علیه هم میچیدند. آنان میگفتند که مامورین زندان برای بازرسی بخاطر کشف دالر آنان را لخت میکردند و حتی به مقعد آنان انگشت خود را داخل مینمودند که اگر دالری را آنجا پنهان کرده باشند پیدا کنند. یک نفر میگفت وقتی نوبتم رسید که بازرسی شوم من یک نوت صد دالری را میان پلاستیک پیچیده و آنرا قرت کردم. ولی آنان یعنی بازرس های زندان این کار ما را هم میدانستند و وقتی ما به رفع حاجت میرفتیم میگفتند درب دستشویی را باز گذاشته و یک نفر سرباز محافظ را بالای سر ما ایستاده میکردند. زنی که با فرزندانش دوباره بازگشت کرده بود میگفت در سرحد اوکراین و هنگری ما را که سی نفرمرد و زن بودیم به یک اتاق جای داده بودند در گوشۀ این اتاق صندوق چوبی گذاشته و میان آن ظرفی جهت رفع حاجت قرار داده بودند. وقتی کسی جهت رفع حاجت میرفت پارچه ای زروقی با خود داشت و با آن صدای در میاورد تا صدا های دیگری را خاموش کند. بعد از رفع حاجت کاغذ دود میکردیم تا بوی کثافت از میان برود و ما پانزده روز را به همین منوال گذشتاندیم. دیگری میگفت ما را به خانه ای چوبی برده بودند که دو منزل داشت و از منزل دوم هرکس رفع حاجت میکرد بالای سر ما به منزل اول فرود میامد. از اطفال خوردی را که در طول
راه قاچاقبران روس سر به نیست کرده بودند؛ برای آنکه گریه نکنند تا پولیس سرحدی خبر شده و مشکل خاق شود. این ها همه راست بود و باعث غم وغصه ما میشد. ما پنجاه فیصد از مشکلات را گذشتانده بودیم و پنجاه فیصد دیگر در راه بود. قاچاقبر بعد از یکماه توقف ما گفت در همین هفته شمارا به سمت المان حرکت میدهیم و شما باید لباس گرم تهیه کنید. صد دالر باقی مانده خود را به او دادیم واو چند جوره موزه وچند تا جمپر خریده آورد. اما در شب موعود که ما خود را آماده کرده بودیم، آمد و معذرت خواسته وگفت حرکت شما به تعویق افتاده در مدت دو ماهی که آنجا بودیم سه مرتبه بهمین ترتیب ما را بازی داد. بالاخره ما مایوس شدیم .اواخر ماه فبروری یکروز قاچاقبر بزرگ خودش آمد و برای ما گفت فردا حرکت است. وقتی میگفت حرکت است دو احساس ناهگون در هم می آمیخت ترس از راه و شوق رسیدن به منزل موعود یکجا میشد. اولین دفعه بود که او را میدیدیم. مرد جوان و چاقی بود. در یکساعتی که آنجا نشسته بود آنچه بخاطر ما کرده بود منظم تشریح داد. یکبار دستجمعی شمارا پولیس گرفت برای هرکدام شما سی سی دالر رشوه دادم. دستشویی را خراب کردید. من پنجاه دالر ترمیم اش کردم. شش نفر از راه برگشتند و منتظر ی قاچاقبر نشدند، من ده هزار دالر ضرر کردم وخلاصه موارد زیادی را بر شمرد که ما قرضدارش بودیم. او پیوسته سیگار مارلبرو دود میکرد و با فندک اش بازی میکرد. پس از یکساعت رفت و شام همان روز یک مینی بس به درب اپارتمان ایستاد و ما یک یک بدان سوار شدیم. مینی بوس یکساعت راه کرد و در خارج شهر ایستاد. در گوشۀ سرک یک موتر لاری نظامی ایستاده بود. دریور آن دو نظامی بودند و ما یکراست به آن بالا شدیم. اول جای ما برای سی الی سی و پنج نفر کمی مناسب بود. اما بعد از نیم ساعت حدود سی نفر دیگر که لباس های سیاه بتن داشتند آمدند تا در موتر لاری جای بگیرند. دریور بالا شده و ما را دستور داد که طوری بنشینیم تا دیگران هم جای شوند و اینکار غیر ممکن بود زیرا این موتر لاری مدت سی و شش ساعت تا مرز هنگری بدون توقف باید میرفت وبرای ما که با خود کودک داشتیم غیر ممکن بود و بنا بر آن ما از موتر پیاده شده و از رفتن صرف نظر کردیم. با ما حدود ده نفر دیگر هم از رفتن صرف نظر کرد. وبه اینترتیب ما بار دیگر به همان اپارتمان آمدیم. در جریان راه یکبار قاچاقبر روس جلو مینی بوس را گرفته و هر چه بد ورد که به دهنش آمد به ما گفت و ما را تهدید کرد که اگر از تصمیم خود منصرف نشویم ما را به چنگ پولیس میدهد ولی ما قبول نکردیم. فردا صبح قاچاقبر افغان نزد ما آمده و تهدید کرد که سه ماه دیگر هم باید اینجا بمانیم و همان شد که فردا ما بفکر قاچاقبر دیگری شویم. در نزدیکی های همان اپارتمان یک افغان دیگری با فامیل اش زنده گی میکرد که خود را سید و دعا خوان معرفی میکرد پسرش در یک مرکز خرید و فروش کار میکرد ومیگفت از زنده گی اش در اوکراین راضی است. او را ملاقات کردم و او نمرۀ تیلفون یک نفر را در مسکو بمن داد و من با اوبه تماس شدم او وعده داد که ما را با تکسی تا سرحد سلواک رسانده و از آنجا به اتریش و بعدا به المان انتقال دهد مصرف هشت نفر ما را شانزده هزار دالر امریکایی وانمود کرد و من هم قبول دار شدم. من در ماسکو شخصی را معرفی کردم تا پول از او بگیرد. دو شب بعد با تکسی به محل دیگری در شهر کیف رفتیم. با ما ازین اپارتمان دو جوان افغان هم رفتند و باینترتیب با قاچاقبر اولی حساب ما خلاص شد.
خاطراتی از کوره راه های مهاجرت
به خانۀ دومی که رفتیم بزرگتر از خانۀ اولی بود. بر علاوه قاچاقبر درین خانه آشپز داشت و هر شب غذای مکمل پخته میکرد. تعداد ما هم درین خانه سه اطاقه از پانزده نفر تجاوز نمیکرد. مردیکه مسوول نان و به اصطلاح امنیت ما بود مرد قد کوتاهی بود که چهره ای زرد و ضعیفی داشت آرام و با مهربانی با هر کس صحبت میکرد. در میان جوانانی که تازه با آنان میدیدیم جوانی هم بود که با گیتارش آهسته مینواخت و با آواز خوش میخواند. او را جوانی با معلومات یافتم. او آرزو داشت روزی به انگلیس با دختر کاکایش که نامزد اش بود یکجا شود. طوریکه خودش میگفت اقتصاد خوانده بود. ولی در مسایل سیاسی قدرت آنرا داشت که دلیل حمله روس ها برای حمله به افغانستان را حسابی تشریح کند و همچنان مجاهدین را به خاطر آلت دست شدن امریکا و نضامیان پاکستان سرزنش میکرد. او عقیده داشت اگر اسماعیل خان قومندان حوزۀ جنوب غرب ماجراجو نمی بود و خود را در گیر جنگ با ازبک ها و طالبان نمی کرد میتوانست بحیث یک زعیم عرض اندام نموده و افغانستان پکپارچه و متحدی بوجود آورد، از طرز تفکرش معلوم بود که در باره مسایل افغانستان خوانده و زیاد هم شنیده، از او سوال کردم نظرات راجع به طالبان و دولت جدیدی به رهبری امریکا چیست؟ جواب داد: طالبان که مسلما افتضاح و فاجعه بودند. ولی در مورد کرزی و امریکا هنوز پیش از وقت است که راجع به آن نظری داد، اما بهر صورت مسلۀ افغانستان پیچیده تر از آن است که ما فکر میکنیم.
تمام روز ها کمافی السابق کارت بازی میکردیم. چند شب ازآمدن ما نگذشته بود که یکبار صدای زنگ دروازه به صدا در آمد. یکی از جوانان آمد و گفت پولیس است میخواهد اپارتمان را بازدید کند. نفس های همه بند آمد خاصتا زمانیکه شنیدند پولیس پلنگی است. پولیس پلنگی نزد مهاجرین افغان عبارت از پولیسی است که لباس پلنگی (کوماندویی) میپوشد و در مواقع غیر عادی به تفتیش میپردازد. این پولیس خیلی جدی و بی رحم است و رشوت هم از صد دالر امریکایی کمتر قبول نمی کند. هر چه زنگ دروازه را فشار داد ما دروازه را باز نکردیم . ساعت یازده شب موضوع را به قاچاقبر اصلی تیلفونی اطلاع دادیم او در همین نیمۀ شب مینی بسی آورده و ما را به گوشه ای دیگر شهر انتقال داد. درین محل هم جای فراخی داشتیم .چهار روز آنجا ماندیم. کار ما پخت و پز و دیدن تیلویزیون بود. روز پنجم صبح وقت دو عراده موتر صرف جاپانی به درب اپارتمان ایستاده بود و ما یک یک داخل آن جای گرفتیم. دریور اوکراینی آن چند نفری را که چهرۀ کم از کم بور داشت پیش روی شانده و حرکت کرد. از راه و بیراه به سوی سرحد سلواک به راه افتادیم. راه همیشه از بیراهه و گوشه و کنار بود. آنروز تا شام رفتیم و نیم ساعتی هم برای صرف غذا و رفع حاجت در گوشه ای ایستادیم. در ساعت های هفت شام در سرک عمومی ناگهان ایستگاه پولیس جلو ما آمد و ما را توقف داد. چند نفر پولیس یکراست شیشۀ موتر را پایین نموده و از ما اسناد خواستند و وقتی فهمیدند ما اسناد نداریم ما را به سوی شهرک دیگری سوق دادند. از دریور پنجصد دالر خواستند ولی دریور قبول نکرد. یکی از پولیس های پلوی من در موتر خود را جای داد و در بین راه نامم را پرسید من نام غلط خود را به او معرفی کردم . او با زبان انگلیسی شکسته ای درمیان راه با من مصاحبه کرد که البته من با جواب های دروغ و ساختگی به او پاسخ میدادم موتر پولیس پیشروی ما میرفت تا اینکه ما را به شهر لیووف برد. درآنجا در نیمۀ شب کمره های تیلویزیونی حاضر شد و جریان دستگیری ما را فلم برداری کردند. از تک تک ما تا ساعت چهار صبح تحقیقات شد. از کجا آمده ای؟ به کجا عزم سفر داری؟ قاچاقبر ات کیست؟ با خودت چقدر پول داری؟ و خلاصه ساعت های هفت صبح توسط یک بس ما را به زندان مرکزی شهر انتقال داد. مردان را جدا و زن و کودکان را جدا کردند. نسبت گریه ای بیش از حد دو طفل ام و ازینکه ما دو بزرگ و شش نفر طفل بودیم برای مدت دو روز در داخل محکمۀ شهر گذاشتاندیم. بعدا ما را به یک پرورشگاه بردند. روزیکه ما را به سمت پرورشگاه میبردند با اطفال ام به دروارۀ تعمیر نشسته بودم، زن جوانی که فکر میکردم مامور همان جا بود از پهلوی ما در یکه نگاهی به هر کدام انداحت و خندۀ به اطفال نمود ، رد شد. لحظ بعد با یک پاکت بزرگ نزد ما آمده و آن پاکت را پیشروی ما گذاشت و من برایش اسپسیوه(تشکر ) گفتم. داخل آن پاکت چند بوتل نوشابه آب پرتقال بیسکویت و شلات بود. این عمل زن جوان تمام ظلمی را که در روسیه دیده بودییم به فراموشی سپرسد. با خودم گفتم خوب بد هرجایی دنیا زیاد است. این پرورشگاه از اطفال یتیم،بی مادر پدر و اطفال کوچگی نگهداری میکرد که بنا بگفتۀ معاون آن هزینه ای آن از طرف صندوق کودکان ملل متحد تمویل میشد. ما را به اطاق بزرگی بردند که اضافه از بیست بستر داشت همه بستر ها کوچک و برای اطفال بود. دو تخت خواب بزرگ برای من و خانم ام آوردند و ما به زنده گی نامعلوم خود درین پرورشگاه آغاز کردیم. رییس این پرورشگاه زن جوان و مغروری بود که حتی به سلام همکاران اش هم جواب نمی داد. ما برای گشت و گذار در شهر آزادی داشتیم. گاهی به اینطرف و آنطرف شهر سر میزدیم. یک روزبا همان پولیسی که ما را دستگیر کرده بود در یک بازار مواجه شدم. من او را نشناختم او مرا شناخت با همان اسم غلطی که به او داده بودم مرا صدا کرده و گفت، اگر رفتنی جرمنی ام او حاضر است با پول کم مرا و اولاد های مرا بفرستد و من پیشنهادش را رد کردم.
زنده گی درین پرورشگاه رفته رفته خیلی بد و بدتر میشد. رییس پرورشگاه که شاید ما را برای مدت یک هفته و یا کمتر پذیرفته بود میدید که به مهمانان دایمی تبدیل شده ایم. از طرف دیگر غذای را که درین پرورشگاه به اطفال میداند باب دندان ما نبوده و ما نمی خوردیم وخود ما با استفاده از آب جوشی و منقلی که یکی از همین اطفال به دسترس ما گذاشته بود غذای خود را تهیه میکردیم. و بر علاوه رویۀ ما با اطفال چنان دوستانه شده بود که از صبح تا شام اطفال به اطاق ما آمده و با اطفال من بازی میکردند. یکباره رییس بعد از بیست روز با ما در افتاد. اول یکروز چند نفر پولیس آمده و به بهانه ایکه اطفال را پیچکاری ضد امراض واگیر میکنند آنان را بردند. شام شد نیامدند. وقتی ما جویای اطفال خود شدیم رییس بما گفت اطفال شما در یک کودکستان اند و فردا شما را هم به محبس میبریم. ما با او رفتار تندی نموده و گفتیم اگر همین حالا اطفال ما را حاضر نکنید ما اعتصاب غذا نموده و بر علاوه جلو درب پرورشگاه در هوای یخبندان مینشینیم. با این کار معاون پرورشگاه که مردی چاق و قد بلندی بود و با رییس سخت تضاد داشت تشویق کرد. بعد از یکساعت اطفال ما را دو باره آوردند. اما دانستیم که جاده خراب است. فردا از طریق تیلفون با قاچاقبر تماس گرفته گفتم ما آزادیم و می توانیم از هر نقطۀ شهر لیووف که خواسته باشی ما را برداری . یکروز بعد طبق وعده همان موتر سرف جاپانی که ما را تا این شهر آورده بود در یک گوشۀ سرک ایستاده بود و ما هم تک تک از پرورشگاه در حالیکه همه لباس ها و دست داشته های خود را جا گذاشته بودیم بیرون شده و به سمت سرحد سلواک حرکت کردیم. شش ساعت راه پیمودیم ساعت سه بجه عصر به منطقۀ کوهستانی و جنگلی رسیدیم. دریور بما گفت موترش اندک مشکلی برداشته و ما را رهنمایی کرد و درون یک جنگل برده و گفت وقتی دوباره آمدم شما را بر میدارم. درمیان جنگل چوب خشک جمع کرده. آتش کردیم تا گرم آمدیم از دور میان جنگل صدای تبر میامد شاید کسی درختی را قطع میکرد . صدای دیگری شنیده نمیشد. این دفعه در طول سفرم تنها با خانواده ام و هشت نفری بزرگ و کوچک بودم. اطفالم از من میپرسیدند اگر قاچاقبر نیامد چکار کنیم شب میان این جنگل هزاران خطر است و از خنکی خواهیم مرد. در میان بکس ام دیوان حافظ را با خود داشتم و گفتم باشد حافظ چه میگوید. وقتی فال گرفتم این غزل حافظ آمد:
دلا رفیق سفـــر بخت نیکخواهــــت بــس نسیم روضۀ شیـراز پیک راهـــــت بـس
دگـر زمنـــــزل جانان سفـــرمکن درویش که سیر معنــــوی وکنج خانقاهــــت بس
وگر کمیـن بگشایـــد غمـــی زگـــوشـۀ دل حریم درگهه پیــر مغــــان پناهــــت بــس
بصدرمصطبه بنشین و ساغری می نوش که اینقدر زجهان کسب مال و جاهت بس
زیادی مطلـــب کار بر خــــود آسان کــــن صراحی می لعل و بتی چـــو ماهـــت بس
اخلاصی که در طول سفر نسبت به حافظ و تفاعل به دیوانش داشتیم قلب ما را قوی ساخت و بعد از سه ساعت دریور و همراهش پیدا شدند. و ما باز حکرکت کردیم. بعد از ساعتی به شهر اوشهورد شهر هم مرز با سلواکیا رسیدیم. وقتی به این شهر رسیدیم ساعت نه شب بود. از شهر به سمت مرز فاصله گرفته و به قریۀ مرزی بنام اوژگراد در یک خانه ای که مربوط یک زن ومرد مسن بود داخل شدیم.
درین خانه دو اطاق درون به درون خالی بود و بر علاوه برق هم نداشته و تاریک بود برای ما شمعی روشن کردند. و یک تکه فرش کهنه، چند تا بالشت که درون شان کاه پر بود و سه دانه لحاف آوردند که بخوابیم باید یک شبانروز یکبار از تشناب که میان خانه بود استفاده میکردیم و وقتی صبح میشد نمی توانیستیم قد راست میان خانه رفت و آمد کنیم. یکماه درین خانه آموختیم که نشسته راه برویم آهسته صحبت کنیم زیاد بخوابیم. از اینکه تعداد ما همین هشت نفر بود گاهی مورد دلجویی زن و شوهر این خانه قرار میگرفتیم. زن هر روز دو سه بار بما سر میزد. غذای خود را خود ما میپختیم.این زن به دختر کوچکم خیلی محبت میکرد و روز های آخر میگفت من عاشق همین دتر کوچک شماستم چه میشود اگر او را بمن بدهید من همین خانه را بنام او میکنم زن و شوهر هر دو صاحب اولاد نشده بودند. مرد خانه صبح میرفت و عصر میامد و میگفت بعد از تغییر نظام درین ملک همه دزد شده اند و تعریف میکرد در یک شب درب و کلکین فلان مکتب را دزدی کرده اند. زن و شوهر میگفتند ما اصلا از هنگری هستیم و اقوام ما آنطرف سرحد زنده گی میکنند. شب که میشد یمآمد و چراغ های که مرز را روشن میساخت بما نشان میداد. هر چند روزی که میگذشت ذخیرۀ پولی ما خلاص میشد قاچاقبر سر مرز هم هفتۀ یکروز می آمد و مقداری نان مسکه و گوشت گاو می آورد که کفایت سه روزه ما بود. در آواخر مارچ بود که یک شب شانزده مرد وزن با ما یکجا شد. با آمدن مسافرین جدید شانس حرکت ما زیاد شد. با آمدن مسافرین جدید که از گروه وملیتی بودند، باز همان موضوعات تو کی هستی ومن کی هستم شروع شد. در گروپ جدید تعداد زیادتر جوانان ملیت هزاره بودند و مسلما از حزب وحدت یاد بود میکردند که به مزاح چند نفر پشتون قندهاری برابر نبود و آنان بیشتر از طالبان تعریف میکردند. من دیگر به درستی دریافته بودم که وقتی افغان ها بیکار و روزگار باشند ودور هم جمع، روی همین مسایل میپیچند. دو شب و روز در این خانه محشری بپا بود. شب سوم قاچاقبر روس آمد و گفت حرکت میکنیم و همان بود که یازده شب بسوی مرز حرکت کردیم. هرچند مرز نزدیک بود اما بخاطر نقطه ای از مرز را که قاچاقبر خریداری کرده بود تقریبا یکساعت پیاده رفتیم. به دیوار سیمی رسیدیم. پایه های بلندی ایستاده بود وسیم های خار دار ده الی دوازده خط پهلوی هم پایه ها را بهم وصل میکرد.هنوز ده متر به پایه ها مانده بودیم که ما را امر توقف داد. ابتدا خود قاچاقبر بالاپوش اش را در آورده مثل فرشی دراز انداخت و بهمین ترتیب بالاپوش های همه را در آورده و بشکل یک پیاده رو بطرف سیم های خار دار جلو برد. بعدا با پلاس دو لاجۀ سیم را قطع نموده و آنطرف رفت به آنطرف هم بالاپوش هموار کرد و بعد از آن یک یک نفر از روی بالاپوش ها از درون سیم های خاردار، مرز را عبور کردیم نفر آخر همانطوریکه می آمد بالاپوش ها جمع نموده و به اینطرف مرز بما تسلیم میداد. این کار بخاطری انجام میداد تا از مین های که در زمین نصب شده بود به تماس پای قرار نگرفته و سرحدی ها را باخبر نسازد. میگفتند این مین ها خطر جانی ندارد ام مثل یک فشفشه به اسمان بلنده شده و پولیس های مرزی را باخبر میسازد.
اوکراین را هم عبور کردیم ودر تاریکی شب در اراضی ناهموار سلواک به پیاده روی شروع نمودیم. از دور چراغ های ظاهرا یک شهرک بل بل میکرد اما هرقدر راه میرفتیم فاصله ما به آن شهرک کمتر نمی شد آنشب جمعا هفت ساعت پیاده روی بدون وقفه انجام دادیم. از خستگی حتی جوانترین افراد ما بداد آمده بودند. اطفال را هم باید با خود کش میکردیم. بلاخره ساعت های شش صبح آسمان روشن شد و قاچاقبر ما را به درون چند تا خانه برد وقتی خوب متوجه شدیم آن خانه مال یک باشگاه فتبال بود زیرا در یک خانه تعدا توپ فتبال عکس های دستجمعی تیم فتبال و اعلانات به زبان سلواکی روی دیوار ها چسپانده شده بود و پشت تعمیر میدان سبز فوتبال قرار داشت.
دو ساعت آنجا بودیم بعد از دو ساعت یک مینی بس را آورد که درون آن سیت نداشت و درین مینی بس اضافه از بیست ودو نفر مثل خشت چیده شد و به سویی برتسلاوا مرکز سلواک به راه افتاد. ما صرف میتوانستیم از کلکین این مینی بس آسمان را به بینیم و بس.عصر همان روز به برتسلاوا رسیدیم و ما را در میان محوطۀ بزرگی پیاده کرد و یکراست درون تعمیر بزرگی داخل شدیم. این تعمیر یک فارم مرغداری بزرگ بود. ما را به یک اطاقی داخل کردند که دو منزل داشت، منزل بالای آن توسط چوب از منزل اول جدا شده بود، در منزل بالا سه جوان پاکستانی خوابیده بودند. در هر منزل ایستاده شدن امکان نداشت باید خود را کاملا خم میکردی تا میشد روی تخت خواب ها دراز بکشی، درین اطاق به هیچ صورت جای خواب برای هشت نفر نبود، ما جراب های خود را که درمیان گل و لای راه تر شده بود و بوت های پرگل و لای خود را در آورده و روی مرکزگرمی های آن انداختیم. درین فارم مرغداری سه نفر موظف بودند، آنان برای ما اخطار کردند که هر وقت از اطاق های خود بیرون میشوید باید اول اجازه بخواهید، اجازۀ رفتن به توالت، اجازۀ خوردن نان و اجازۀ دیدن دوستان تان در اطاق های دیگر. ضمنا آنان بما گفتند ما تخم مرغ فراوان داریم، تخم جوش داده ده دانه یک دالر است ولی نان نداریم. ما از بس خسته بودیم به غذا اشتهایی نبود و مقداری بیسکویت خواستیم و چای، آنان از چای معذرت خواسته و در بدل یک دالر یک قطی بیسکویت ساخت سلواک بما دادند. بعد از یکساعت دریوری که ما را آورده بود امد و خبر داد ظرف یکساعت بعد به سوی اطریش حرکت میکنیم. بعد از یکساعت تکسی ها ایستادند و ایندفعه سه نفر ما در یک تاکسی و پنج نفر دیکر در تاکسی دیگری سوار شده و از میان شهر برتسلاوا به سوی اطریش حرکت کردیم. بعد از یکساعت و یا شاید زیادتر تکسی ایستاد و بما گفت هر چه سریعتر از تاکسی پیاده شویم و ما هم خیلی به عجله از تاکسی پیاده شدیم. از داشته های ما تا این لحظه مقداری کالای زنانه، یک رادیوی ترانستوری کوچک و چند عدد عکس از دوران کودکی اولاد هایم در یک کیف کچک دستی بود که از ورخطایی آنها را هم در تاکسی فراموش کردیم. وقتی از سرک به سمت جنگل داخل شدیم در تاریکی بوته ها و درخت های غلو جلو ما بود که حرکت ما را مانع میشد ولی رهنمایی ما که یک قاچاقبر سلواکی بود با هیبت امر کرد که عجله کنیم و در راهی که به مشکل میتوانستیم عبور نماییم کوشش به خرچ دهیم. از خسته گی که یک شب پیش دامنگیر ما بود رفتن مجال بود. ولی او همچنان چیغ میزد که عجله کنیم. نیم ساعت بعد به محلی رسیدیم که دیگران منتظر ما بودند و با رسیدن ما گروپ تکمیل و قاچاقبر جلو به حرکت ادامه دادیم. دخترم که ده سال اش بود دیگر نمی توانست برود و گریه و فغان میکرد. یکی از قاچاقبر ها آمد و پرسید چرا ما عقب مانده ایم. وقتی فهمید طفلم دیگر توان راه رفتن ندارد. او را پشت کرد. من هم دیگر توان نداشتم اما چه میکردم آخرین نیرویم را مصرف میکردم و میرفتم سه ساعت راه رفتیم به کنار آبی رسیدیم. قاچاقبر ما را توقف داد. از خسته گی در میان گل و لای دراز کشیدیم. شاید نیم ساعت به همین منوال گذشت. قاچاقبر یکنفر را که روسی میدانست طلبیده و راجع به قایق ها سخنرانی کرد که وقتی داخل قایق میشوید اول پای خود را قاد نموده با زانو به سطح قایق قرار دهید، اگر قدم خود را به ضربت به قایق بگذارید قایق سوراخ میشود. اول یک جوان هزاره داخل شد ولی او با قدم محکم به قایق سورا شد و از دو قایق یکی سوراخ و بیکاره شد قاچاقبر با مشت به صورت اش چند ضربه زد و دشنام زیادی داد و کارش را با یک قایق شروع کرد. از دور میدیدم که قاچاقبر ها تعدادی را با یک قایق بادی به آنطرف آب میکشانند. باخودم شیطان را لاحول گفتم. نوبت بما رسید چهار نفر روی هم خود را می انداختیم. قاچاقبر پیشروی قایق با دست هایش پارو میزد و باین ترتیب فاصلۀ پنجاه متری را طی نموده و به آنطرف آب میرسیدیم. وقتی ازین آب دور شدیم صدای شر شر دریایی را شنیدیم. این دریا خیلی بزرگ بود بعدا دانستم که این دریا دریای مشهور دانیوب بود. ما در امتداد آن حرکت کردیم. در فاصله ای که طی کردیم یکدفعه قاچاقبر بهمه صدا زد که بخوابیم و ما همه روی زمین و در میان بوته ها دراز کشیدیم. درین وقت من به چراغ های متوجه بودم که از میان دریا با سرعت گذشتند. بعد از آن قاچاقبر ما را در گوشه ای ایستاده کرده و چهار چهار نفررا باهمان قایق بادی از دریا به آنسوی برد. دریا پهناور و خیلی سریع حرکت میکرد بعدا از زبان مردم شنیدیم که تعدای زیاد از مهاجرین درین دریا غرق شده و کسی اثری از آنان ندیده است. وقتی تعداد چهار نفر را به آنسوی دریا میبرد و بر میگشت فاصله صد الی صد و پنجاه متر را دو نفری قایق را بالای شانه های خود کش میکردند. چون قایق در عرض دریا مسیر مستقیم را نمی توانست طی کند. چهار طفلم را اول به آنسوی دریا برد و بعد نوبت چهار نفر ما رسید و ما آخرین مسافرین بودیم. وقتی ما از کنارۀ دریا به خوشکه بلند شدیم. شنیدم که قاچاقبر بما شسلیوه( خوش بگذرد) گفته و به آنسوی دریا با قایق اش رفت و ما به خاک اطریش داخل شده بودیم.
هوا نه آنقدر سرد و نه گرم بود. لباس های ما در اثر خوابیدن میان قایق بادی تقریبا همه اش تر بود خستگی اضافه از ده ساعت پیاده روی، گرسنگی، بیدار خوابی ما را بی اندازه بیچاره ساخته بود درمیان مسافرین بودند کسانیکه راجع به بعضی چیز ها میدانستند. مثلا به کجا برویم و چه بگوییم ولی ما نمی دانستیم. یکی گفت برادران اکنون ما در کشور اطریش هستیم دیر یا زود پولیس مرزی ما دستگیر مینماید و جای ما محبس و یا جای مشابه به آن است، بهتر است اگر از ما پرسیدند از کجا آمده ایم خود را بی خبر بیدازیم. پول های روسی و سکه های ممالک دیگر را از خود دور کنید ... و چند نصیحت دیگر ... ما همچنان در پستی بلندی های زمین با نا توانایی فراوان حرکت میکردیم و در آرزوی لحظۀ بودیم که پولیس به سراغ ما آید. با کسالت کامل شاید نیم ساعت دیگر راه رفتیم که پولیس اطریش پیدا شده و امر توقف داد. همه آرام ایستادیم و پولیس سرحدی ما تلاشی کرد. بعد از آن به ادارۀ مرکزی اش جهت فرستادن وسیله ای نقلیه مخابره کرد. من که با اطفال بودم به خاطر هوای سرد ما را به غرفۀ نگهبانی که در همان نزدیکی ها بود و بخاری دیزلی داشت رهنمایی کرد . کساعت بعد به ادارۀ مرکزی بخش رسیدیم و ما را به اطاق های بردند که دارای مرکز گرمی شیر آب و تشناب بود. و بااین ترتیب خاطرات ما که از هزارم حصۀ ان یک حصه را توانستم بخاطر آورم در اطریش پایان یافت و ما در آنجا اقامت اختیار نمودیم.
پایان
نعمت الله ترکانی
13 دسمبر 2006