غزل
اینروز ها سخــن ز ره داد میکنند
شهری خراب و خانه ای آباد میکنند
بیچاره را به بند و سر دار میبرند
شیطان و فتنه را همــــه آزاد میکنند
شیخ و فقیه و قاضی و مفتی به نام دین
صد حیله بهر مرگ تو بنیاد میکنند
هر چند سفله زاده و بیمایه و خر اند
اما هــــزار فخـــر به اجــــداد میکنند
غم آوران به شادی ما زخمه میزنند
خود را به درد و زجۀ ما شاد میکنند
شاگـــرد بی مثال ابوجهل بوده اند
اکــت خـــرد و دانش استاد میکنند
نعمت الله ترکانی
25 می 2010
غزل
موی سرم چـــو برف زمستان سپید شد
نامد بهــار و قامت من خم چو بید شد
گفتم که سر زنم به زمین دلت ولی
این دانه از جوانه زدن نا امید شد
از عمر رفته، در طلب وصل یکشبی
صد ها هـــزار خاطره ام نا پدید شد
بار غمی که گشت نصیبم به شهرتو
هر روز از گذشته ای دیگر مزید شد
آنکس که در حریم تو سرباز عشق بود
با تیغ خشم و غضبت امشب شهید شد
***
رمز وجود غمکش میخانه را مگو ی
عطار بود، مــولوی و بایـــزید شد
نعمت الله ترکانی
4 اگست 2010
نقدو نسیه
درسی درین سخن بُود ای مــرد هوشیار
یک تنگه نقد بهتراست از نسیه صد هزار
بیرون خود چو پاک نمایی مـکن نماز
وقتی درون تست پر از گرد و از غبار
طاعت اگر تهی بود از عقل و از خرد
بیمایه سجده میــکند از جهل صد هزار
صد کعبه پیشروی تو بگشوده اند ولی
تو در حریم مکه شدی سخت بیقـــــرار
سالک ز راه و رسم طــــریقت بیرون بیا
بی لطف یار نیســــــت ترا لحظۀ وقار
« قارون به خاک و تخت سلیمان به باد رفت»
تکــــرار، فی الحقیقه بود، بارــ بارــ بار
دوباره آمدن به جهان فکر باطل است
جاهــــــل کشد، به زندگی ای دیگر انتظار
بعد از نسیم سرد زمستان و انجماد
آید هوای دلکش و گرمای یک بهـــار
نعمت الله ترکانی
12 اگست 2010